شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث). آرام گرفتن. (برهان) : تو با تاج بر تخت نشکیفتی خرد را بدینگونه بفریفتی. فردوسی. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحهالصدور راوندی). - شکیفتن از چیزی یا کسی، صبر و تحمل کردن: دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه ای کو از آب سرد شکیفت. نظامی. خاک درگاهت دلم را می فریفت خاک روی کو ز خاکت می شکیفت. مولوی. - نشکیفتن از کسی یا چیزی، نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او: نبودی جدا یکزمان از پدر پدر نیز نشکیفتی از پسر. فردوسی. خرد را چنین خیره بفریفتند از افزودن گنج نشکیفتند. فردوسی. سپاه مرا خیره بفریفتی ز بدگوهر خویش نشکیفتی. فردوسی. ورا نیز بندوی بفریفتی ز بند اندر از چاه نشکیفتی. فردوسی. مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت. نظامی. وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت آه کز یاران نمی باید شکیفت. مولوی. مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت. سعدی. ، حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. (یادداشت مؤلف) : بدان خیره گشتی و بفریفتی به سحر چنان سخت بشکیفتی. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به شگفتیدن شود