جدول جو
جدول جو

معنی شکفیدن - جستجوی لغت در جدول جو

شکفیدن
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن
کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن
شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشکفتن، اشگفیدن، برای مثال چو سلطان نظر کرد او را بدید / ز دیدار او همچو گل بشکفید (سعدی - لغت نامه - شکفیدن)
تصویری از شکفیدن
تصویر شکفیدن
فرهنگ فارسی عمید
شکفیدن
(مُ رَ گُ تَ)
بشکفیدن. آماسیدن، شکفتن. شکفته گردیدن. (ناظم الاطباء). کنایه از شگفته و خندان شدن:
چو نامه بر سام نیرم رسید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
سکندر چو او را بدینگونه دید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید.
فردوسی.
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد.
فردوسی.
وقتی که چون دو عارض و رخسار تو
در باغ گل همی شکفد صدهزار.
فرخی.
اگر سیر کشتم، همی بشکفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر.
ناصرخسرو.
بر بیرم کبود چنین هر شب
چندین هزار چون شکفد عبهر.
ناصرخسرو.
راحت روح از عذاب جهل در علم است از آنک
جز به علم از جان کس ریحان راحت نشکفید.
ناصرخسرو.
چو از خسرو چنان فرمان شنیدند
ز شادی همچو غنچه بشکفیدند.
نظامی.
چو سلطان نظر کرد و او را بدید
ز دیدار او همچو گل بشکفید.
سعدی (بوستان).
- شکفیدن گل شادی در دل یا در دل و جان کسی، کنایه از دلشاد و خرم گردیدن وی:
چو این آگهی نزد اثرط رسید
گل شادی اندر دلش بشکفید.
اسدی (گرشاسبنامه).
من در همه املاک دلی دارم و جانی
وندر دل و جانم گل شادی شکفیده ست.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
شکفیدن
واشدن غنچه، خندان شدن متبسم گشتن
تصویری از شکفیدن
تصویر شکفیدن
فرهنگ لغت هوشیار
شکفیدن
((ش کُ دَ))
باز شدن غنچه، خندان شدن
تصویری از شکفیدن
تصویر شکفیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکافیدن
تصویر شکافیدن
شکافتن، شکافته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکهیدن
تصویر شکهیدن
مضطرب شدن، بی قرار شدن، ترسیدن، واهمه کردن، برای مثال وآن کبوترشان ز باز آن نشکهد / باز سر پیش کبوترشان نهد (مولوی - ۳۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شافیدن
تصویر شافیدن
افتادن، لغزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرفیدن
تصویر شکرفیدن
سکندری، با سر افتادن به زمین در اثر گیر کردن پا به چیزی هنگام راه رفتن یا دویدن، لغزش
سکندر، به سر در آمدگی، به سر در آمدن، شکوخیدن، اشکوخیدن، آشکوخیدن، اشکوخ، آشکوخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوفیدن
تصویر شکوفیدن
شکافتن، شکافته شدن، گشوده شدن، وا شدن، شکست دادن لشکر، شکوفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکریدن
تصویر شکریدن
جانوری را شکار کردن، صید کردن، اشکردن، شکردن، شکاریدن، اصطیاد، اقتناص، بشکریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفیدن
تصویر کفیدن
شکافتن، از هم باز شدن، ترکیدن، کفتن، کفتیدن، برای مثال تا گلستانشان سوی تو بشکفد / میوه های پخته بر خود واکفد (مولوی - ۳۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَکْ کِ شُ دَ)
شکوهیدن. مضطرب گشتن و بی قرار شدن. (آنندراج) (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). متحرک و مضطرب شدن. بیقرار گشتن. آزرده و رنجور گشتن. (ناظم الاطباء) ، ترس داشتن. بیم داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ترسیدن. هراسیدن. (یادداشت مؤلف) :
دوستان از فراق تو شکهند
من همی از وصال تو شکهم.
فرخی
وگر زآن بشکهی گویی به جانی از سپاه من
کسی را بد رسد بیشک مرا ایزد بپرسد زآن.
فرخی.
مگر زین سپس پندخود را دهند
ز یزدان پیروزگر بشکهند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو نو گرفتی در حبس و بند معذوری
اگر بترسی از بند و بشکهی ز خطر.
مسعودسعد.
تا ز بسیاری آن زر نشکهد
بیکرانی پیش آن مهمان نهد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ دَ)
تعجب نمودن. متعجب شدن. شگفتیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان). تعجب کردن. (از انجمن آرا). رجوع به شگفتیدن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ گُ تَ)
شکردن. شکار کردن. قنص. اقتناص. صید. (یادداشت مؤلف). شکار کردن. (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن دشمن باشد. (آنندراج) (برهان) :
همی بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کوگور را بشکرید.
فردوسی.
، کشتن. (یادداشت مؤلف) ، گرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شکردن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءَذْ ذی شُ دَ)
بشکلیدن. شکافتن. دریدن. چاک کردن. (ناظم الاطباء). بناخن نشان درافکندن. رخنه بسر ناخن و انگشت اندرافکندن. (یادداشت مؤلف) :
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
کسایی (از لغت اسدی).
رجوع به بشکلیدن شود، چاک شدن، آشفتن. اضطراب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
آشفته شدن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف شگفتیدن است. رجوع به شگفتیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لَ / دِ لِ کَ دَ)
شکفیدن. شکفتن. واشدن غنچه. (ناظم الاطباء) :
اگر سیر گشتم همی بشگفید
به اقبال من نرگس از تخم سیر.
ناصرخسرو.
رجوع به شکفیدن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ کَ دَ)
لغزیدن و بسر درآمدن. (ناظم الاطباء). لغزیدن و به سر درآمدن بود و آنرا شکوخیدن نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی لغزیدن و به سر درآمدن باشد و به فتح اول هم گفته اند. (برهان). بسر درآمدن. سکندری خوردن (ستور). لغزیدن. (فرهنگ فارسی معین) : فان عثر علی انهما استحقا اثماً فآخران یقومان مقامهما... (قرآن 107/5) ، اگر اطلاع افتد و واقف شوند، و اصل عثار شکرفیدن و افتادن بود چنانکه در عبارت ما گویند من به سر انکار افتادم... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 120). و رجوع به شکرفنده و شکوخیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ / کِ کَ دَ)
شکستن. مصدر دیگر شکستن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَیْ یِ گَ دی دَ)
گشودن. (ناظم الاطباء) (برهان). شکفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
به چاره گشاده شود کار سخت
به مدت شکوفد بهار از درخت.
نظامی.
، گشوده شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکفته وخندان شدن:
فرستاد نزدیک کاووس شاه
شکوفید از آن شاه ایران سپاه.
فردوسی.
، رخنه کردن، رخنه شدن. (ناظم الاطباء) (برهان) ، شکستن لشکر و گریزاندن دشمن و هزیمت دادن. (ناظم الاطباء). شکستن لشکر. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ دی دَ)
به درازا بریدن و شق کردن. (ناظم الاطباء). شکافتن. بریدن به درازا:
بفرمود تا پس درخت از درون
شکافید و زو آدم آمد برون.
اسدی.
، شکافته شدن. (یادداشت مؤلف) :
شکافیده کوه وزمین بردرید
بدان گونه پیکار کین کس ندید.
فردوسی.
به شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافیده شد از شکن.
اسدی.
ورجوع به شکافتن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ دَ / دِ)
شکفته. بازشده. واشده. از هم گشوده. (یادداشت مؤلف).
- ناشکفیده، نشکفته. ناشکفته. باز نشده. خندان نشده:
وآن قطرۀ باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار.
منوچهری.
گل سرخ تمام ناشکفیده، ده درمسنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ ما نِ / نَ دَ)
ترکیدن و شکافتن و از هم باز شدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترکیدن. (غیاث) (فرهنگ رشیدی). از هم بازشدن. شکافته شدن:
کفیدش دل از غم چویک کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.
رودکی.
بگفت این و از دیده شد ناپدید
جهاندیده یعقوب را دل کفید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یهودا چو آن زاری و لابه دید
روانش خلید از غم و دل کفید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زان میکفد ز دیدن او دیده های شاخ
کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار.
سنایی.
درحسرت آن دانۀ نار تو دل ما
حقا که چو نار است بهنگام کفیدن.
سنایی.
چون بر کف او ترنج دیدند
از عشق چونار می کفیدند.
نظامی.
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفید
که قطره قطرۀ خونش به ناردان ماند.
سعدی.
، باز کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از هم باز کردن. شکافتن. (در معنی متعدی). (فرهنگ فارسی معین) ، کف کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به کفیده شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ کَ دَ)
لغزیدن. سهو کردن. خطا نمودن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 2 ص 130). اما در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
شکفیدن. باز شدن غنچه و مانند آن. شکفته شدن غنچه. شکفتن:
چو کاوس گفتار خسرو (کی...) شنید
رخانش بکردار گل بشکفید.
فردوسی.
چو گل بشکفید از مل سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد.
فردوسی.
گلی بد که شب تافتی چون چراغ
بروزی دو ره بشکفیدی بباغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون آن بدید شادمان گشت و روحش چون گل بشکفید. (اسکندر نامه نسخۀ خطی سعید نفیسی) .... و گنبد گل سرخ که تمام بشکفیده نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکرفیدن
تصویر شکرفیدن
بسر در آمدن سکندری خوردن (ستور) لغزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریدن
تصویر شکریدن
شکار کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلیدن
تصویر شکلیدن
شکافتن و دریدن و چاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوفیدن
تصویر شکوفیدن
وا شدن غنچه گل و مانند آن، خندان شدن تبسم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکهیدن
تصویر شکهیدن
مضطرب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
دانسته شدن شناخته شدن: گویی درد و رنج در مواضع خود نشسته اندی و آدمی به سبب کنجکاوی و تمییز و نظرات راه را قطع میکند و بر آن درد می شافد و پس درد و رنج آن آمد که وی را می بینی و می شناسی و به وی نظر می کنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیدن
تصویر کفیدن
از هم باز شدن شکافته شدن: (در حسرت آن دانه نار تو دل ما حقا که چو نار است بهنگام کفیدن)، (سنائی)، از هم باز کردن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکهیدن
تصویر شکهیدن
((ش کُ دَ))
واهمه داشتن، مضطرب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرفیدن
تصویر شکرفیدن
((ش کُ دَ))
لغزیدن، سکندری خوردن، سکرفیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفیدن
تصویر کفیدن
((کَ دَ))
ترکیدن، شکافتن
فرهنگ فارسی معین