جدول جو
جدول جو

معنی شکرپیچ - جستجوی لغت در جدول جو

شکرپیچ(بَ مَ دَ / دِ)
کاغذی که در او شکّر و امثال آن پیچند. (آنندراج). کاغذی که حلواها را بدان می پیچند. (ناظم الاطباء) :
کاغذ خام بود شکّرپیچ
کاغذ پخته بود معنی سنج.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی شیرینی که از شکر و آرد برنج یا آرد گندم به شکل نقل درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارپیچ
تصویر کارپیچ
پارچه ای که دور چیزی می پیچند، لفافه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخیز
تصویر شکرخیز
جایی که نیشکر می کارند و شکر بسیار می گیرند، جایی که شکر فراوان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارپیچ
تصویر بارپیچ
ریسمان یا تسمه ای که با آن بار را بر سقف اتومبیل می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرریز
تصویر شکرریز
کسی که قند و نقل و نبات می سازد، کنایه از شیرین گفتار، سخن شیرین و فصیح، کنایه از لب معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مارپیچ
تصویر مارپیچ
مسیری که براساس پیچیده شدن جسم به دور یک استوانه ساخته می شود، دارای پیچ و خم، پر پیچ و خم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرچین
تصویر شکرچین
شکرخوار، شکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
شکرگیاه. رجوع به شکرگیاه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
بهم پیچیدگی روده ها و پیچش روده، ذوسنطاریا. (ناظم الاطباء). رجوع به ذوسنطاریا و پیچاک شکم شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
نام خاری سه پهلو. (ناظم الاطباء). گیاهی است که به ترکی دموردکنی گویند. (از شعوری ج 2 ورق 150)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
هر چیز پوشیده شده از شکر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
با زهرچشم خنده هم آغوش کرده ای
بادام تلخ را چه شکرپوش کرده ای.
صائب تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) :
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
لغت نامه دهخدا
(اَپَ / پِ)
آنکه در ایام جشن و عید هرچه بیفتد جمع میکند. (ناظم الاطباء). آنکه بفخم بر چوب افراخته دارد و نثار درهوا برباید. نثارچین. (یادداشت مؤلف) :
شدند از فخر حورالعین و رضوان
درین مجلس گهرباره شکرچین.
امیرمعزی (از آنندراج).
بگوش خسرو چین همچنان سخن گوید
که پر شود ز شکّر آستین شکرچین.
سوزنی.
، کنایه از شیرین گفتار:
عرصۀ جانفزای خاطر تو
مجمع طوطیان شکّرچین.
سیدحسن غزنوی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ یَ)
دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. آب از چشمه. سکنۀ آن 1603 تن است. محصول عمده انجیر و مویز و گل سرخ و بادام و صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ پَ)
حلوایی که از شکر و آرد گندم به شکل مکعب میسازند. (ناظم الاطباء). گونه ای نقل به شکل آب نباتهای درشت وتقریباً چهارگوش و مکعب شکل که با مواد معطر از قبیل زنجبیل و وانیل خوشبو و مطبوع شده باشد و در شب های عزاداری بصورت نذر و خیرات پخش میکنند. طرز تهیۀ نوعی از آن چنین است که شکر را جوشانند و خوب بقوام آورند بطوری که اگر چربی در آن بزنند بصورت نخ درازی کشیده شود مانند چاشنی پشمک (قدری هموارتر) که در زیردندان بچسبد، آن وقت سینی را چرب کنند و نیم گرم چاشنی در آن ریزند، و دو نفری بکشند تا سفید شود. سپس در سینی از آرد برنج ریزند و بصورت لوله درآورند و بهر اندازه که خواهند با قیچی قنادی چینند و با آرد برنج نیک مخلوط کنند. (فرهنگ فارسی معین) :
شکرپنیر کلامم کزو چکیده نبات
ز من نگیرد بقال هم به نرخ سماق.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
، نوعی از پنیر لطیف و شیرین و خوش. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ پُلَ / لُو)
نوعی پلو. طرز تهیۀ آن چنین است که شکر را مانند سکنجبین قوام آورند و در چلوکش بر روی برنج ریزند و بر هم زنند و هر قدر هم که از شکر بماند بر رویش ریزند. سپس پوست نارنج را زیر آب گرفته و مقشر کنند و روغن را داغ کرده بعد از سرخ شدن پیاز اینها را ریخته و مقداری کشمش هم داخل کنند و بقدر یک پیاله شیرۀ شکر را برداشته در میان آن گلاب ریزند و با زعفران و ادویه در میان همین لوازم ریخته میجوشانند بقدری که شکر بخورد اینها برود، آنگاه بیرون آورده در لای برنج گذارند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
شکرپا. لنگ. (آنندراج) :
سخن می بشکنی یا وقت گفتن
ز تنگی ّ دهانت شد شکرپای.
حسن دهلوی (از آنندراج).
و رجوع به شکرپا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آنکه شکر افشاند. شکرافشان. (فرهنگ فارسی معین). سخت شیرین. شیرین حرکات:
در مجلس عشرت ز ظریفی و لطیفی
خورشید شکرپاش و مه مشک فشان اوست.
سنایی.
، شیرین سخن. خوشگوی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
گرفتار. ظاهراً مانند نمک گیر:
مشوبر طرۀ شیرین شکرگیر
وگر گیری نخست از خویشتن گیر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
نوعی پیچیدن شال یا جامه سینه را از شانۀ چپ و راست بشکل حمایل. رجوع به چپرپیچ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ویلیام. بزرگترین شاعر درام نویس انگلستان (متولد استراتفورد 1564، متوفای 1616 میلادی). از زندگانی وی اطلاعات دقیق در دست نیست. گویند پدرش بازرگانی معروف به ود و در آموزش و پرورش سه پسرش کوشش بسیار کرد. شکسپیر در 19سالگی در زادگاه خود با دختری که هشت سال از وی بزرگتر بود ازدواج کرد، ولی این ازدواج ثمره ای جز بدبختی برای او نداشت و او ناگزیر شهر خود را ترک کرد و به لندن رفت و در شهر اخیر مدتی در نهایت فقر روزگار گذرانید و بسبب تهیدستی به نگهبانی اسبان در مقابل در تآترها مشغول گردید. علاقۀ شدید وی به نمایش موجب شد که در سال 1585 یا 1586م. او را در گروه هنرپیشگان لرد لسستر که اندکی بعد به دریافت عنوان ’بازیگران مخصوص ملکه’ مفتخر شد بکار گمارند. در سال 1592 در کار بازیگری و نمایشنامه نویسی شهرتی بدست آورد و در سال 1594 نام وی بعنوان یکی از سه بازیگر مهم گروه مزبور برده شده است. این گروه به رهبری یکی از همشهری های شکسپیر رهبری میشد که چند سال بعدتآتر دیگری در لندن تأسیس کرد. شکسپیر در این تآتربا اقتباس از نمایشنامه های باستانی و نمایش نمایشنامه های مضحک افکار عمومی را متوجه خویش کرد و موفقیت بدست آورد... چون خسته و فرسوده شده بود در سال 1611از تآتر دست کشید و به شهر خود نزد خانوادۀ خویش بازگشت و چندی در گمنامی بسر برد. پس از مرگ وی جسدش را بدون تشریفات در کلیسای استراتفورد بخاک سپردند ولی پس از مدتی بر سر گورش آرامگاهی بزرگ ساختند. شکسپیر را پدر نمایشنامه نویسی انگلستان بشمار می آورند. وی موضوع بسیاری از نمایشنامه ها را از تاریخ روم باستان و کتاب پلوتارخ برگزیده و به نیروی تصور و تخیل بصورت تراژدیهای زیبا درآورده است. سبک نویسندگی او به مکتب کلاسیسم تعلق دارد. نمایشنامه های شکسپیر را به تراژدی، کمدی و نمایشنامه های تاریخی تقسیم میکنند، نمایشنامه های اخیر وی ترکیبی از تراژدی و کمدی است. آثار مهم او عبارتند از: اتللو، مکبث، هملت، جولیوس قیصر، رومئو و جولیت، تاجر ونیزی، لیرشاه، رؤیای شب نیمۀ تابستان، هنری ششم، دو نجیب زادۀ ورونایی، ریچارد سوم، تیتوس آندرونیکوس، جان شاه، ریچارد دوم، هنری چهارم، هیاهوی بسیار برای هیچ، هنری پنجم، تروئیلوس و کرسیدا، آنتونیوس و کلئوپاترا، تیمون آتنی، پریکلس، کوریولانوس، قصۀ زمستانی، هنری هشتم. اشعار غنایی شکسپیر نیز از شاهکارهای انگلیسی است، از جملۀ منظومه های اوست: ونوس و آدونیس، زایر پرشور، غزلیات. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
جامه و پارچه را گویند که کشیده گران و گلابتون دوزان لفافۀ کار خود سازند بجهت محافظت آن، (برهان)، لفافه که زردوزان برای قماش سازند، (انجمن آرای ناصری)، بقچه، دسته و بسته، تنگ، پشتاره، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دستار کوچکی که در زیر دستار کلان بندند و آن را ته پیچ نیز خوانند، (آنندراج)، عمامه و دستار کوچکی که در زیر دستار کلان پوشند، (ناظم الاطباء) :
زدستار گنبد چه سازم بیان
که او را بود زیرپیچ آسمان،
طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بیماریی است در دستگاه گوارش، پیچش در شکم، (فرهنگ فارسی معین)، پیچش، دل پیچه، مغص، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، ذوسنطاریا، (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
آنکه بارها پیچد
لغت نامه دهخدا
(شُ کُ بَ)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 112 تن. آب از رودخانه است. محصول عمده غلات، توتون، حبوب و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارپیچ
تصویر بارپیچ
آنچه که بار را بدان پیچند مانند نوار ریسمان و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارپیچ
تصویر مارپیچ
پیچیدگی در اطراف مرکزی، به شکل مار حلقه زده، حلزونی شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارپیچ
تصویر کارپیچ
لفاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرگیر
تصویر شکرگیر
گرفتار، نمک گیر
فرهنگ لغت هوشیار
شکل منحنی که پیوسته از یک قطب یا از یک نقطه دور یا به آن نزدیک می شود
فرهنگ فارسی معین
پارچه ای که گلابتون دوزان لفافه کار خود سازند به جهت محافظت از آن، دسته و بسته، تنگ
فرهنگ فارسی معین
((~. پَ))
گونه ای نقل به شکل آب نبات های درشت و تقریباً چهار گوش و مکعب شکل که با مواد معطر از قبیل زنجبیل و وانیل خوشبو و مطبوع شده و در شب های عزاداری به صورت نذر و خیرات پخش می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرریز
تصویر شکرریز
شکرریزنده، شکرافشان، قناد، حلوایی، سخن نغز، آواز دلکش، نثاری که در عروسی بر سر داماد و عروس کنند، گریه شادی
فرهنگ فارسی معین