جدول جو
جدول جو

معنی شکرخنج - جستجوی لغت در جدول جو

شکرخنج(شَ کَ خَ)
خارخسک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به خارخسک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
(دخترانه)
شکر (عربی) + انه (فارسی) شکرگزاری، سپاسگزاری
فرهنگ نامهای ایرانی
ریشۀ قرمز و شیرین گیاهی شبیه سیب زمینی که در اطراف ریشه تولید می شود، بسیار شیرین، کنایه از معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکوهنج
تصویر شکوهنج
خار سه پهلو
خارخسک، گیاهی بیابانی شبیه بوتۀ هندوانه، با خارهای سه پهلو به اندازۀ نخود و شاخه هایی که بر روی زمین می خوابد، خنجک، خسک، حسک، سه کوهک، سکوهنچ، سیالخ، جسمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
شکر و سپاس، حق شکر، شکرگزاری، سپاسگزاری، سپاس داری، برای مثال همی گفت شولیده دستار و موی / کف دست شکرانه مالان به روی (سعدی۱ - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخیز
تصویر شکرخیز
جایی که نیشکر می کارند و شکر بسیار می گیرند، جایی که شکر فراوان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخنده
تصویر شکرخنده
خندۀ شیرین، خندۀ زیر لب، تبسم
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
دیهی کوچک است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند و آن جلگه ای است و آب و هوای معتدل دارد و سکنۀ آن 18تن است. آب آن از قنات محصول عمده آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نِ یا نَ)
منسوب به شکر. شکرین. شکری. شیرین. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از حلوای شکر که به تازی ناطف گویند. (از انجمن آرا) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناطف. قباط. قبیط. قبیطاء. قبیطی. شکرینه که حلواییست. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). ناطف. قبیطی. (اقرب الموارد). ابوالقوام. شکرینج. (یادداشت مؤلف) : شکرینه، که از شکر فایق کنندمعتدل باشد و سده کمتر تولد کند و بهتر حلواها این است و محرور دفع مضرت او به میوه های ترش کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ناطفی، شکرینه فروش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ هََ)
شکرهنج. خارخسک. (ناظم الاطباء). و رجوع به خارخسک و شکرهنج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ لَ)
آنکه در راه رفتن می لنگد. (ناظم الاطباء). کسی که فی الجمله لنگ باشد. (آنندراج) (غیاث) :
شود ز باد کج و راست نیشکر لیکن
به جلوه های قدش چون رسد شکرلنگ است.
مشفقی بخاری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ هََ)
خارسه پهلویی که خارخسک نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). خارخسک. (فرهنگ جهانگیری). شکوهه. خسک. خار آهنین که بر راه لشکر خصم ریزند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکوهج شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ قَ)
نبات، نوعی از سیب زمینی شیرین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سَ)
یک نوعی سنگی که چون ساییدۀ آنرا بر موضعی که خون آید بریزند بازایستد. (ناظم الاطباء). آنرا سنگ زخم نیز گویند، به تازی حجرالعاج و حجرالاعرابی نیز خوانند، چون سودۀ آن سپید و شیرین است آنرا شکرسنگ گفته اند و بدو مداوای زخم کنند، و از دیار عرب خیزد از این جهت آنرا حجر اعرابی گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حجر اعرابی است و آن سنگی باشد سفید، چون آنرا بسایند و بر موضعی که خون می آمده باشد ریزندخون را بازدارد. (برهان). اسم فارسی حجرالعاج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ سُ خَ)
شکرزبان. شیرین سخن. شیرین گفتار. (یادداشت مؤلف) :
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ، رَ)
ناخوش و بیزار. (آنندراج) (غیاث) :
شمایل تو مرا کشت وین همه فتنه
از آن کلاه کژ و تکمۀ شکررنگ است.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
خنده را از دهنش تاب جدایی نبود
این گل از غنچه شکررنگ برون می آید.
غنیمت (از آنندراج).
، خجل. شرمگین. (فرهنگ فارسی معین). بمناسبت عارض شدن سرخی شرم بر رخسار
لغت نامه دهخدا
(شَ کَرْ، رَ)
آزردگی و رنجشی که میان دوستان گاهی واقع شود. (غیاث). شکرآب. (آنندراج). رنجش و کدورت. شکررنگی. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به شکرآب و شکررنگی شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ)
جایی که شکر خیزد و در آنجا شکر عمل آورند. (ناظم الاطباء). شکرستان. شکرزار. (یادداشت مؤلف). قریب به معنی شکرزار است. (آنندراج) :
من و مصری که شکرخیز بود خاک آنجا
کوزۀ شهد شود حنظل افلاک آنجا.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به شکرزار و شکرستان شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ خَ)
حالت و چگونگی شکرخند. شیرین لبخندی. شیرین تبسمی:
بجز از خوبی و شکرخندی
داشت پیرایۀ هنرمندی.
نظامی.
شکر ناب در شکرخندی
عقد عناب در گهربندی.
نظامی.
و رجوع به شکرخند وشکر خندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شُ نَ / نِ)
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری و ادای شکر نعمت و تشکر. (ناظم الاطباء). سپاسگزاری. سپاسداری. شکران. شکر. (یادداشت مؤلف) ، آنچه نذر کنند یا به فقرادهند بر سبیل شکرگزاری از حصول نعمتی یا دفع نقمتی و بلیّتی. نذر و نثار. (یادداشت مؤلف) :
شکرانۀ آن روزی کآید به شکار دل
من زرّ و سر اندازم گر کس شکر اندازد.
خاقانی.
آمده در دام چنین دانه ای
کمتر از آوازۀ شکرانه ای.
نظامی.
ز شکر و ز شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند.
نظامی.
به گنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز.
نظامی.
شکرانۀ این چه می پذیری
کو صید شد و تو صیدگیری.
نظامی.
به شکرانۀ دولت تندرست
بر آن پشته بنیادی افکند چست.
نظامی.
گر مرا در عشق خود فانی کنی
باقیت بر جان من شکرانه ایست.
عطار.
همی گفت ژولیده دستار و موی
کف دست شکرانه مالان به روی.
سعدی.
ای صاحب کرامت شکرانۀ سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را.
حافظ.
بدین شکرانه میبوسم لب جام
که کرد آگه زراز روزگارم.
حافظ.
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجدۀ شکر کنم وز پی شکرانه روم.
حافظ.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند.
حافظ.
سلطان... شکرانۀ آن روی بر زمین نهاد. سلجوقنامه (از فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
شکرانۀ بازوی توانا
بگرفتن دست ناتوان است.
- به شکرانه، بعنوان شکرانه. بر سبیل سپاسداری. بجهت شکر. برای سپاس. سپاسگزاری را. (یادداشت مؤلف) :
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکّر اندازیم.
خاقانی.
هر که لب شکربار ترا بمزد به شکرانه هزار جان فدا کند. (سندبادنامه ص 130).
خلاف طبیعت به ناهید داد
به شکرانه قرصی به خورشید داد.
نظامی.
هرچه در باغ بود و در خانه
پیش او ریختم به شکرانه.
نظامی.
به شکرانه جان را کشیدند پیش
چو دیدندروی خداوند خویش.
نظامی.
خواب چو پروانه پر انداخته
شمع بشکرانه سر انداخته.
نظامی.
جان بشکرانه دادن از من خواه
گر به انصاف با میان آیی.
سعدی.
چو خود را قوی حال بینی و خوش
بشکرانه بار ضیعفان بکش.
سعدی.
نه خواهنده ای بر در دیگران
بشکرانه خواهنده از در مران.
سعدی.
بشکرانه گفتا بسر ایستم
که آنم که پنداشتی نیستم.
سعدی.
گشا ای مسلمان بشکرانه دست
که زنار مغ بر میانت نبست.
سعدی.
به جان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر بدرآورد و بشکرانه بسوخت.
حافظ.
- شکرانه کردن، شکر کردن. سپاسداری کردن:
بسی شکرو بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتشخانه کردند.
نظامی.
نخورده جامی از می خانه ما
کنداز شکرها شکرانۀ ما.
نظامی.
، حق الجعاله وآنچه داده میشود به کسی که طرفداری از مدعی و یا مدعی علیه نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَفَ / فِ)
شکرخا. قریب به معنی شکرشکن. (آنندراج). که شکر بخورد. که شکر بجود، سخت شیرین. بسیار شیرین و دلپسند:
ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوۀ یاقوت شکرخای تو خوش.
حافظ.
، سخت شیرین سخن. شیرین گفتار:
که شاه نیکوان شیرین دلبند
که خوانندش شکرخایان شکرخند.
نظامی.
که طوطیان شکرخای هم سخن گویند
ولیک ناید از طوطیان سخندانی.
کمال الدین اسماعیل.
آب حیوانش ز منقار بلاغت می چکد
طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکّرخای تو.
حافظ.
و رجوع به شکرخا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ هََ)
شکرهنگ. خارخسک. (ناظم الاطباء). معرب شکرهنگ است که خسک باشد و آن خاری است سه پهلو و به این معنی بجای ’ر’، ’و’ هم آمده. (برهان) (آنندراج). شکوهنج. به فارسی خسک است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ نَ / نِ)
معرب شکرینه، که حلواییست. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکرینه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکرخند
تصویر شکرخند
تبسم و خنده در زیر لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرینه
تصویر شکرینه
شکرین، شیرین، نوعی حلوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر خند
تصویر شکر خند
شکر خنده، معشوقی که داری تبسمس شیرین است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر هنج
تصویر شکر هنج
پارسی تازی گشته شکر هنگ خاری است خسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری
فرهنگ لغت هوشیار
گردکانی باشد که درون آن را خالی کنند و به جهت بازی قمار پر از سر سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
((شُ نِ))
حق شکر، سپاسداری
فرهنگ فارسی معین
((~. خَ))
گردکانی باشد که درون آن را خالی کنند و به جهت بازی قمار پر از سرب سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرخند
تصویر شکرخند
((~. خَ))
تبسم، معشوقی که دارای تبسم شیرین است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکررنگ
تصویر شکررنگ
((ش کَ رَ))
ناخوش، خجل، نوعی رنگ سرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
پاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تبسم، شکرخنده، لبخند، نوشخند
متضاد: نیشخند
فرهنگ واژه مترادف متضاد