جدول جو
جدول جو

معنی شکراندا - جستجوی لغت در جدول جو

شکراندا
آمیخته به شکر، هر چیزی که شکر در آن داخل کنند
تصویری از شکراندا
تصویر شکراندا
فرهنگ فارسی عمید
شکراندا(بَ کَ دَ / دِ)
چیزی که شکر در آن اندوده باشند. (آنندراج). بستنی که با شکر سازند. (ناظم الاطباء) :
زهر غمی نیست ظهوری به جام
کام اگر شد شکراندا چه حظ.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
(دخترانه)
شکر (عربی) + انه (فارسی) شکرگزاری، سپاسگزاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکاندن
تصویر شکاندن
شکستن، خرد کردن
فرهنگ فارسی عمید
ریشۀ قرمز و شیرین گیاهی شبیه سیب زمینی که در اطراف ریشه تولید می شود، بسیار شیرین، کنایه از معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
شکر و سپاس، حق شکر، شکرگزاری، سپاسگزاری، سپاس داری، برای مثال همی گفت شولیده دستار و موی / کف دست شکرانه مالان به روی (سعدی۱ - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرخنده
تصویر شکرخنده
خندۀ شیرین، خندۀ زیر لب، تبسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرفنده
تصویر شکرفنده
ویژگی اسبی که زیاد سکندری می خورد، به سردرآینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوراندن
تصویر شوراندن
به هیجان آوردن، برانگیختن مردم، فتنه و آشوب برپا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
شکار کننده، درهم شکننده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ / شَکْ کَ خَ)
حالت و چگونگی شکرخند. شیرین لبخندی. شیرین تبسمی:
بجز از خوبی و شکرخندی
داشت پیرایۀ هنرمندی.
نظامی.
شکر ناب در شکرخندی
عقد عناب در گهربندی.
نظامی.
و رجوع به شکرخند وشکر خندیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پستانی که پر از شیر باشد و از آن قطره قطره شیر بچکد. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از پستان پرشیر است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ)
شیرافکن. آنکه شیر را بر زمین اندازد، کنایه از مردم دلیر و بهادر و شجاع است. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ حَ / حِ فُ)
شکارافکن. شکاری. (از آنندراج). شکارچی. صیاد. (یادداشت مؤلف) :
بهر شکار آمد برون کج کرده ابرو ناز را
صانع خدایی کآن کمان داد آن شکارانداز را.
امیرخسرو (از آنندراج).
چشم بد دور ز مژگان شکاراندازت
که بر آهوی حرم حق تپیدن داری.
صائب تبریزی (از آنندراج).
دل پرخون از آن زلف شکارانداز میخواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز میخواهم.
صائب تبریزی (از آنندراج).
شکارانداز دل از چشم بیباک تو می آید
سر آهو به گرد شوق فتراک تو می آید.
میر رضی دانش (از آنندراج).
و رجوع به مترادفات شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جوانی که دارای سینۀ پهن و کمر باریک باشد. (از آنندراج) (از غیاث) (ناظم الاطباء) :
باز دل برده ز من پرفن باتدبیری
شیراندام بتی نوچۀ کشتی گیری.
میرنجات (از آنندراج).
کدام دل که نشد صید این سیه چشمان
فغان ز هند و غزالان شیراندامش.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ کَ فَ دَ / دِ)
لغزنده و به سردرآینده. (از برهان) (از ناظم الاطباء). لغزیدن و بسر درآمدن اسب، در برهان آورده و شکرفیدن را مصدر آن شمرده، هردو بدین معنی خطاست، اصل شکوخ و شکوخیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به شکوخیدن شود، اسبی که سکندری خورد. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(شُ نَ / نِ)
ادای شکر و تشکر و شکرگزاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ)
دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنۀ آن 286 تن. آب از چشمه است. محصول عمده غلات و میوه و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ تَ)
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن:
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشۀ خام را.
نظامی.
پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار).
- شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر:
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست.
سعدی.
- شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد:
به کین گرانمایگان شان بکش
مشوران بر این کار بیهوده هش.
فردوسی.
، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن:
بیایی و رسواکنی دوده را
بشورانی این کین آسوده را.
فردوسی.
غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم).
، بیدار کردن. برانگیختن.
- شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی:
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از شوراندن. شورانیده. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به شوراندن و شورانیده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن:
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب.
مسعودسعد.
روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه).
چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او
ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن.
سوزنی.
تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان).
- زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح:
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال.
رودکی.
رجوع به زیغال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکفاندن
تصویر شکفاندن
شکفته ساختن، شکوفا ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورانده
تصویر شورانده
متلاطم، بر انگیخته، دیوانه کردن، آمیخته، آلوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوراندن
تصویر شوراندن
پریشان کردن، مضطرب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرخند
تصویر شکرخند
تبسم و خنده در زیر لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
شکار کننده، شکننده درهم شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاندن
تصویر شکاندن
شکستن، توضیح شکستن خود متعدی است و احتیاجی بدین فعل نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
شکرگزاری و حقشناسی و سپاسداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرفنده
تصویر شکرفنده
((ش کَ فَ دَ یا دِ))
لغزنده، اسبی که زیاد سکندری می خورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرنده
تصویر شکرنده
((ش کَ رَ دَ یا دِ))
شکار کننده، درهم شکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرخند
تصویر شکرخند
((~. خَ))
تبسم، معشوقی که دارای تبسم شیرین است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
((شُ نِ))
حق شکر، سپاسداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکرانه
تصویر شکرانه
پاس
فرهنگ واژه فارسی سره
به هیجان آوردن، تحریک کردن، شورانیدن
متضاد: آرام کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصادم کردن، برخورد کردن
دیکشنری اردو به فارسی