چیزی که شکر در آن اندوده باشند. (آنندراج). بستنی که با شکر سازند. (ناظم الاطباء) : زهر غمی نیست ظهوری به جام کام اگر شد شکراندا چه حظ. ظهوری (از آنندراج)
چیزی که شکر در آن اندوده باشند. (آنندراج). بستنی که با شکر سازند. (ناظم الاطباء) : زهر غمی نیست ظهوری به جام کام اگر شد شکراندا چه حظ. ظهوری (از آنندراج)
حالت و چگونگی شکرخند. شیرین لبخندی. شیرین تبسمی: بجز از خوبی و شکرخندی داشت پیرایۀ هنرمندی. نظامی. شکر ناب در شکرخندی عقد عناب در گهربندی. نظامی. و رجوع به شکرخند وشکر خندیدن شود
حالت و چگونگی شکرخند. شیرین لبخندی. شیرین تبسمی: بجز از خوبی و شکرخندی داشت پیرایۀ هنرمندی. نظامی. شکر ناب در شکرخندی عقد عناب در گهربندی. نظامی. و رجوع به شکرخند وشکر خندیدن شود
شکارافکن. شکاری. (از آنندراج). شکارچی. صیاد. (یادداشت مؤلف) : بهر شکار آمد برون کج کرده ابرو ناز را صانع خدایی کآن کمان داد آن شکارانداز را. امیرخسرو (از آنندراج). چشم بد دور ز مژگان شکاراندازت که بر آهوی حرم حق تپیدن داری. صائب تبریزی (از آنندراج). دل پرخون از آن زلف شکارانداز میخواهم چه گستاخم که خون کبک از شهباز میخواهم. صائب تبریزی (از آنندراج). شکارانداز دل از چشم بیباک تو می آید سر آهو به گرد شوق فتراک تو می آید. میر رضی دانش (از آنندراج). و رجوع به مترادفات شود
شکارافکن. شکاری. (از آنندراج). شکارچی. صیاد. (یادداشت مؤلف) : بهر شکار آمد برون کج کرده ابرو ناز را صانع خدایی کآن کمان داد آن شکارانداز را. امیرخسرو (از آنندراج). چشم بد دور ز مژگان شکاراندازت که بر آهوی حرم حق تپیدن داری. صائب تبریزی (از آنندراج). دل پرخون از آن زلف شکارانداز میخواهم چه گستاخم که خون کبک از شهباز میخواهم. صائب تبریزی (از آنندراج). شکارانداز دل از چشم بیباک تو می آید سر آهو به گرد شوق فتراک تو می آید. میر رضی دانش (از آنندراج). و رجوع به مترادفات شود
لغزنده و به سردرآینده. (از برهان) (از ناظم الاطباء). لغزیدن و بسر درآمدن اسب، در برهان آورده و شکرفیدن را مصدر آن شمرده، هردو بدین معنی خطاست، اصل شکوخ و شکوخیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به شکوخیدن شود، اسبی که سکندری خورد. (ناظم الاطباء) (از برهان)
لغزنده و به سردرآینده. (از برهان) (از ناظم الاطباء). لغزیدن و بسر درآمدن اسب، در برهان آورده و شکرفیدن را مصدر آن شمرده، هردو بدین معنی خطاست، اصل شکوخ و شکوخیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به شکوخیدن شود، اسبی که سکندری خورد. (ناظم الاطباء) (از برهان)
دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنۀ آن 286 تن. آب از چشمه است. محصول عمده غلات و میوه و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان. سکنۀ آن 286 تن. آب از چشمه است. محصول عمده غلات و میوه و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم و جوراب بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن: مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار). - شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر: هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست. سعدی. - شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد: به کین گرانمایگان شان بکش مشوران بر این کار بیهوده هش. فردوسی. ، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن: بیایی و رسواکنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم). ، بیدار کردن. برانگیختن. - شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی: راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت. سعدی
شورانیدن. مضطرب کردن. پریشان کردن. (غیاث). مشوش کردن. آشفته کردن: مشوران به خودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و سوراخها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی. (تذکرهالاولیاء عطار). - شوراندن خاطر، مضطرب کردن خاطر. پریشان کردن خاطر: هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست. سعدی. - شوراندن خرد یا هوش، مشوش کردن عقل یا هوش. پریشان کردن هوش یا خرد: به کین گرانمایگان شان بکش مشوران بر این کار بیهوده هش. فردوسی. ، برآغالیدن. تحریک کردن. به آشوب و انقلاب برانگیختن: بیایی و رسواکنی دوده را بشورانی این کین آسوده را. فردوسی. غرض تو آن بود که ملک بر من بشورانی و خاص و عام را بر من بیرون آری. (تاریخ بیهقی). از هر کشوری بخوانم و به دفع ایشان برنشسته ایران و توران بر برادران بشورانم. (رشیدی). که لشکر خراسان، زنبورخانه شورانده اند و خود رفته اند. (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم). ، بیدار کردن. برانگیختن. - شوراندن خواب کسی، بیدار کردن وی: راه آه سحر از شوق نمی یارم داد تا نباید که بشوراند خواب سحرت. سعدی
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن: ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب. مسعودسعد. روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه). چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن. سوزنی. تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان). - زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح: شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال. رودکی. رجوع به زیغال شود
شکوفانیدن. شکوفا ساختن. شکوفان کردن. به شکوفه آوردن. شکفانیدن. شکفته ساختن: ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب. مسعودسعد. روضۀ معرفت را تازه میگرداند و درخت شوق را بشکفاند. (نوروزنامه). چو بنگرم به رخ چون گل شکفتۀ او ز طبع گل شکفانم به گلستان سخن. سوزنی. تا او نخواهد صبا پردۀ گل نشکفاند. (سعدی گلستان). - زیغال شکفاندن، به خنده و خروش آوردن قدح: شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف برنهاده به زیغال. رودکی. رجوع به زیغال شود