جدول جو
جدول جو

معنی شپیلنده - جستجوی لغت در جدول جو

شپیلنده
فشار دهنده، فشرنده
تصویری از شپیلنده
تصویر شپیلنده
فرهنگ فارسی عمید
شپیلنده(شَ / شِ لَ دَ / دِ)
فشارنده. (برهان). فشرنده. افشارنده. (فرهنگ فارسی معین) ، صفیرزننده. (برهان). سوت زننده. (فرهنگ فارسی معین). شخولنده، دیوانگی کننده. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
شپیلنده
فشرنده افشارنده. سوت زننده صفیر زننده
تصویری از شپیلنده
تصویر شپیلنده
فرهنگ لغت هوشیار
شپیلنده((شَ لَ دَ یا دِ))
فشرنده
تصویری از شپیلنده
تصویر شپیلنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
لرزنده، آمیخته شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
آمیخته شونده، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوینده
تصویر شوینده
ویژگی کسی که چیزی را می شوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیچنده
تصویر پیچنده
آنچه یا آنکه گرد خود یا گرد چیزی بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبنده
تصویر شکیبنده
صبر کننده، برای مثال تو در کنج کاشانه پنهان شوی / شکیبنده چون شخص بی جان شوی (نظامی۶ - ۱۰۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شپیلیدن
تصویر شپیلیدن
فشردن، فشار دادن، برای مثال گلابی صفت بر صفا بگذرند / که گل را شپیلند و آبش خورند (امیرخسرو - لغتنامه - شپیل)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
کاوش کننده، جستجوکننده
فرهنگ فارسی عمید
(شَ دَ / دِ)
اسم مفعول از شخیلیدن. (برهان) ، صفیرزده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(لَ دَ / دِ)
افزاینده. (شعوری از شرفنامه). و آن صورتی یا تصحیفی از بالنده است
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ / دِ)
که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده:
چو دست کمندافکنان روزگار
همه شاخها پر ز پیچنده مار.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلیران شمشیرزن بیشمار
بمردم گزایی چو پیچنده مار.
نظامی.
، با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه) ، گرداننده. چرخاننده:
سخنگوی هرچار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر.
اسدی (گرشاسب نامه).
، پیچان از دردی و رنجی:
نالنده همچون من ز هجران یار
لرزنده و پیچنده بر خویشتن.
فرخی.
- پیچنده اسپ. چابک سوار. فارس. در کار سواری ماهر:
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسپ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(شی وَ دَ / دِ)
مخلوطگشته، لرزان شده، برهم زده شده. (ناظم الاطباء) ، برهم زننده. آمیزنده، لرزنده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ خَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از اشپیختن
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء) : عصر، افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغه) :
گلابی صفت بر جفا بگذرد
که گل را شپیلند و آبش برند.
امیرخسرو دهلوی (از حاشیۀ برهان چ معین).
، شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء) ، صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن
لغت نامه دهخدا
(شِ /شَ بَ دَ / دِ)
صبرکننده و تحمل نماینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). قانع. صابر. صبور. شکیبا. بردبار. متحمل. (یادداشت مؤلف) :
زچرخ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش.
نظامی.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.
نظامی.
زن پاکدامن تر از بوی مشک
شکیبنده با من به یک نان خشک.
نظامی.
- شکیبنده شدن، قانع شدن. صبر کردن:
چون شکیبنده شد در آن باره
دل ز مردم برید یکباره.
نظامی.
تو در کنج کاشانه پنهان شوی
شکیبنده چون شخص بیجان شوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
شستشوی کننده وغسل دهنده. (ناظم الاطباء). غاسل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
اسم فاعل از شیبیدن. یعنی آمیخته شونده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، آمیخته و برهم زده. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به شیبیدن و شیبانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ دَ)
نوعی کشتی جنگی. (از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 16)
لغت نامه دهخدا
(شَ پَ لَ دَ / دِ)
افشرنده. رجوع به شپلیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
بر هم زننده آمیزنده، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
آمیخته شونده، لزرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوینده
تصویر شوینده
کسی که چیزی را می شوید
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
اسم پالیدن، صاف کننده تصفیه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبنده
تصویر شکیبنده
صبر کننده و تحمل نماینده، قانع
فرهنگ لغت هوشیار
بانگ بر آروده، نعره زده، صفیر زده، نالیده، غریده (رعد)، پژمرده افسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالنده
تصویر پالنده
((لَ دِ))
صاف کننده، تصفیه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیونده
تصویر شیونده
((وَ دَ یا دِ))
برهم زننده، آمیزنده، لرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیبنده
تصویر شیبنده
((بَ دِ))
آمیخته شونده، لرزنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شپیلیدن
تصویر شپیلیدن
((شَ دَ))
فشردن
فرهنگ فارسی معین
زن بی دست و پا و نامرتب در لباس پوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی