که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده: چو دست کمندافکنان روزگار همه شاخها پر ز پیچنده مار. اسدی (گرشاسب نامه). دلیران شمشیرزن بیشمار بمردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی. ، با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه) ، گرداننده. چرخاننده: سخنگوی هرچار با یکدگر نماینده انگشت و پیچنده سر. اسدی (گرشاسب نامه). ، پیچان از دردی و رنجی: نالنده همچون من ز هجران یار لرزنده و پیچنده بر خویشتن. فرخی. - پیچنده اسپ. چابک سوار. فارس. در کار سواری ماهر: ز بهرام بهرام پورگشسب سواری سرافراز و پیچنده اسپ. فردوسی
که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده: چو دست کمندافکنان روزگار همه شاخها پر ز پیچنده مار. اسدی (گرشاسب نامه). دلیران شمشیرزن بیشمار بمردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی. ، با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه) ، گرداننده. چرخاننده: سخنگوی هرچار با یکدگر نماینده انگشت و پیچنده سر. اسدی (گرشاسب نامه). ، پیچان از دردی و رنجی: نالنده همچون من ز هجران یار لرزنده و پیچنده بر خویشتن. فرخی. - پیچنده اسپ. چابک سوار. فارِس. در کار سواری ماهر: ز بهرام بهرام پورگشسب سواری سرافراز و پیچنده اسپ. فردوسی
فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء) : عصر، افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغه) : گلابی صفت بر جفا بگذرد که گل را شپیلند و آبش برند. امیرخسرو دهلوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ، شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء) ، صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن
فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء) : عصر، افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغه) : گلابی صفت بر جفا بگذرد که گل را شپیلند و آبش برند. امیرخسرو دهلوی (از حاشیۀ برهان چ معین). ، شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء) ، صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن
صبرکننده و تحمل نماینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). قانع. صابر. صبور. شکیبا. بردبار. متحمل. (یادداشت مؤلف) : زچرخ آن نیابی شکیبنده باش به امید خود را فریبنده باش. نظامی. چو از مرگ بسیار یاد آوری شکیبنده باشی در آن داوری. نظامی. زن پاکدامن تر از بوی مشک شکیبنده با من به یک نان خشک. نظامی. - شکیبنده شدن، قانع شدن. صبر کردن: چون شکیبنده شد در آن باره دل ز مردم برید یکباره. نظامی. تو در کنج کاشانه پنهان شوی شکیبنده چون شخص بیجان شوی. نظامی
صبرکننده و تحمل نماینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). قانع. صابر. صبور. شکیبا. بردبار. متحمل. (یادداشت مؤلف) : زچرخ آن نیابی شکیبنده باش به امید خود را فریبنده باش. نظامی. چو از مرگ بسیار یاد آوری شکیبنده باشی در آن داوری. نظامی. زن پاکدامن تر از بوی مشک شکیبنده با من به یک نان خشک. نظامی. - شکیبنده شدن، قانع شدن. صبر کردن: چون شکیبنده شد در آن باره دل ز مردم برید یکباره. نظامی. تو در کنج کاشانه پنهان شوی شکیبنده چون شخص بیجان شوی. نظامی
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا