جدول جو
جدول جو

معنی شوریده - جستجوی لغت در جدول جو

شوریده
آشفته، منقلب، پریشان حال، در تصوف ویژگی کسی که نور حق در دلش جلوه گر گشته و از خود بی خود شده باشد
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
فرهنگ فارسی عمید
شوریده
(دَ / دِ)
نوعی ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
شوریده
(دَ / دِ)
درهم. آشفته. منقلب. دگرگون: چون رسول دررسید جواب بفرستاد که خراسان شوریده است و من به ضبطآن مشغول بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). خواجه گفت هرچند احمد ینالتکین برافتاد هندوستان شوریده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453). و امیر اسماعیل از آمدن بخارا پشیمان شده بود از آنکه با وی حشم بسیار نبود و بخارا شوریده بود و غوغا برخاسته بود. (تاریخ بخارا). چون خلف بازگشت مملکت خویش شوریده دید و راه وصول به مقر خویش بسته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 35).
- شوریده بودن راه، دزد و دغل داشتن آن. (یادداشت مؤلف). ناامن بودن آن:
تا دهک راه سخت شوریده است
جفت عقلی تو و عدیل هنر.
مسعودسعد.
- شوریده خان، خانه آشفته و نابسامان:
شکل خان عنکبوتان کرده اند آنگه بقصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشانده اند.
خاقانی.
، مخلوط. درهم.
- شوریده شدن، بهم خوردن. مخلوط شدن: پیش از آنکه طبیب درآب (یعنی قاروره و دلیل بیمار) نگاه کند شیشه را نهاده باید داشته تا نجنبد و ثفل او شوریده نشود و پراکنده نگردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، متلاطم. متموج. برهم خورده:
گاهی سفیدپوش چو آب است و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام.
خاقانی.
، به مجاز، تیره و کدر و گل آلود:
ز بختی تیره چون شوریده آبی
به بختی نامور چون آفتابی.
(ویس و رامین).
، ژولیده (در صفت موی و زلف). غیرمرتب. اوشان. گوریده. ورگال. (یادداشت مؤلف) :
تا برنهاد زلفک شوریده را به خط
اندرفتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره.
زلف او شوریده دیدم حال من شوریده گشت.
امیر معزی (از آنندراج).
رجوع به شوریده زلف شود، زبون و کم زور. (ناظم الاطباء) : حاست ها شوریده و تباه نشود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، غضبناک. (ناظم الاطباء)، سرکش. طاغی:
از آن پس دگر بار آواز داد
که ای ترک شوریدۀ بدنژاد.
فردوسی.
، دیوانه. منقلب. آشفته:
دیوانۀ شوریده بود باد
زنجیر همی آب را نهاد.
مسعودسعد.
با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نوزد. (چهارمقاله)، شیدا. مجذوب (در اصطلاح صوفیان). عاشق. (غیاث). آشفته. منقلب. آشفته حال. پریشان حال. ج، شوریدگان:
در طواف کعبه چون شوریدگان وجد و حال
عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده اند.
خاقانی.
یکی روز شوریده ای رادید که میگفت الهی در من نگر. (تذکرهالاولیاء عطار).
بسیار در این بادیه شوریده برفتیم
بسیار در این واقعه مردانه چخیدیم.
عطار.
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه.
مولوی.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با شوریده شوراننده هست.
مولوی.
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم... شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره برآورد... (گلستان).
که میگفت شوریده ای دل فگار
الهی ببخش و به نالم مدار.
سعدی.
تنم می بلرزد چو یاد آورم
مناجات شوریده ای در حرم.
سعدی.
چنین گفت شوریده ای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم.
سعدی.
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
بوالعجب شوریده ام سهوم برحمت درگذار
سهمگین افتاده ام جرمم بطاعت درپذیر.
سعدی.
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن.
حافظ.
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم.
حافظ.
- خواب شوریده، خواب درهم. خواب آشفته. اضغاث احلام. (یادداشت مؤلف) : ضغث، خواب شوریده. (مهذب الاسماء) : و بخار بر سر دهد تا مردم بدان سبب خوابهای شوریده بینند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر تری غلبه باشد نشانهای تری پیداتر باشد و خوابهای شوریده و خیالهای بسیار بیفتد و حاستها کند باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- دل شوریده، دل شیدا:
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی.
باباطاهر.
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.
سعدی.
نازها زان نرگس مستانه اش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش.
حافظ.
- سر شوریده، سر شیدا. سر سودائی:
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بی افسر نبودی.
نظامی.
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.
حافظ.
- طبع شوریده، طبع پریشان و آشفته:
مگر طبع شوریده بگشایدم
شب تیره ز اندیشه خواب آیدم.
فردوسی.
از غذای مختلف یا از طعام
طبع، شوریده همی بیند منام.
مولوی.
- کار شوریده، کار نابسامان و آشفته و درهم.
، شورمزه. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
شوریده
درهم، آشفته، منقلب، دگرگون، ژولیده
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
فرهنگ لغت هوشیار
شوریده
((دَ یا دِ))
آشفته، عاشق، دیوانه
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
فرهنگ فارسی معین
شوریده
آشفته حال
تصویری از شوریده
تصویر شوریده
فرهنگ واژه فارسی سره
شوریده
آشفته، بی قرار، پریشان، پریشان حال، شیدا، شیفته، مجذوب، مجنون، مشوش، منقلب، واله، مضطرب، مغشوش، نامرتب، نامنظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوریده
تصویر آوریده
آورده، ابداع شده، پدیدکرده شده، حاصل کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
ژولیده، شوریده، درهم و پریشان، برای مثال همی گفت شولیده دستاروموی / کف دست شکرانه مالان به روی (سعدی۱ - ۱۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاریده
تصویر شاریده
ریخته، جاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شهریده
تصویر شهریده
چیزی که پهن و پخش شده، ازهم پاشیده، پراکنده، پریشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
شوینده. شست وشودهنده. (فرهنگ فارسی معین) ، تعمیددهنده. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : به شما میگویم نیست در فرزندان آدمیان پیغمبر بزرگتر از یحیی شورنده. (ترجمه دیاتسارون ص 90). آمدند پیش عیسی و گفتند شورنده ما را پیش تو فرستاد. (ترجمه دیاتسارون ص 91)
پریشان شونده. منقلب، انقلاب کننده. شورش کننده، به هیجان آینده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اسم مفعول از شولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). درهم و پیچیده. پریشان شده و درهم گشته و حیران گردیده. (برهان). (مرادف) شوریده و ژولیده. (انجمن آرا) (آنندراج). پریشان شده و درهم گشته و ژولیده. (ناظم الاطباء).
- زلف شولیده، زلف پریشان و ژولیده:
رشید اختیار زمانه است طبعم
در این فن چو در زلف شولیده شانه.
انوری.
- شولیده شدن، تشوش. (تاج المصادر بیهقی).
- شولیده شدن عقل، ذهاب عقل. (مجمل اللغه).
- شولیده نبشتن، تعریض. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام یکی از دهستانهای بخش سرخس. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و ساکنان آن از طوایف بلوچی هستند و 2152 تن سکنه دارد. قریۀ مهم آن چاکی در است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ گُ تَ)
برهم زدن و درآمیختن چیزی یا چیزهایی به یکدیگربا آلتی یا با دست یا به یک انگشت. بیامیختن با کفچه و انگشت و مانند آن. (یادداشت مؤلف) :
وز سرانگشت نگارینش گوئی که مگر
غالیه دارد شوریده با شورۀ سیم.
معروفی.
سه درم سنگ تخم خرفه بکوبند و به سرکه اندر شورند و بخورند اندر حال تشنگی فرونشاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الخوض، شراب شوریدن. (تاج المصادر بیهقی). مجدح، آنچه بدان پست درشورند. (السامی فی الاسامی)، کندن و زیر و رو کردن. زیر و زبر کردن: پس از آن به گور آیند منکر و نکیر، آواز ایشان چون رعد، اعضاء ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندانها خاک گور میشورند و ترا فروگیرند. (کیمیای سعادت).
- شوریدن زمین، شیار کردن. زیر و رو کردن و شخم زدن. (یادداشت مؤلف) : کودکی دیدم که گاو میراند و زمین همی شورید و پیری با کناری ارزن تخم می پاشید. (اسرارالتوحید ص 29). مردی را دید که موضع می شورید. (اسرارالتوحید ص 146). الرضم، شوریدن زمین از بهر کشت. کراب، زمین شوریدن. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن کسی را، از جای برکردن به نیت تجسس. از جای برانگیختن به قصد تفحص: گفتند زاویه ها بجوئیم و همگنان را بشوریم و طلب کنیم و بنگریم تا که دارد. (اسرارالتوحید ص 198).
، شورش و انقلاب کردن. (یادداشت مؤلف). اختلال برپا کردن. بی نظمی کردن. طغیان کردن. ثوره. شورش کردن بر... (یادداشت مؤلف) : پس ایرانیان از بدکرداری هرمزد ستوه شدند و بشوریدند. (مجمل التواریخ والقصص). چون او را دفن کردند لشکر بشوریدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). پیش از آنکه این خبر آنجارسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101). یکی از مردمان بنی تمیم بی ادبی کرد. ابراهیم فرمان داد تا گردن او بزنند. بنوتمیم بشوریدند و یزید بسطام که صاحب شرط بود کشته گشت و شهر همه بشوریدند. (راحهالصدور راوندی). ابراهیم فرمود تا سر او را بر دار کردند و مردمان بشوریدند که او مردی بزرگ بود و اصیل. (راحهالصدور راوندی).
- درشوریدن، طغیان کردن. عصیان و نافرمانی کردن: برفتند و با غلامان گفتندجمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون اریارق را ببستند و غلامان و حاجبش باحاشیتش درشوریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227).
- شوریدن بر کسی، طاغی شدن بر او. طغیان کردن بر او، چنانکه سپاهیان بر سرداری. (یادداشت مؤلف) : چون حال بر این جمله بود از شومی این طریقت بد جهان بر قباد بشورید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). سپاه بر وی بشورید. (مجمل التواریخ). محتسب... بایستاد و گفت هان محمود عشق را با فسق میامیز و حق را با باطل ممزوج مکن که بدین سبب ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیرون افتی. (چهارمقاله).
، تندی کردن. آشفتن. ستیزیدن. متغیر شدن. (یادداشت مؤلف) :
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه.
فردوسی.
اگر ما بشوریم بر بیگناه
پسندد کجا داور هور و ماه.
فردوسی.
ولیک از پی حشمت و نام زن
بشورید بر یوسف پاک تن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خبر یافت دانای روشن روان
بر او بر بشورید و گفت ای جوان.
سعدی.
- درشوریدن، خشمگین شدن. برآشفتن: گفتم بروم و از وی راه پرسم، رفتم پرسیدم. گفت مرا گرسنه است. پاره ای نان داشتم و بدو میدادم. او درشورید گفت ای احمد تو که به خانه خدای روی به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی لاجرم راه گم کنی. (تذکرهالاولیاء عطار).
، ستیزه کردن. پیکار کردن. درافتادن:
شنیدم که دشمن بود چون بلور
چو گاه شکستن نیابی مشور.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.
فردوسی.
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین شورش آشوب کشور بود.
فردوسی.
شه از بیم بر چشم شد تیره هور
بدل گفت با این که شورد بزور.
اسدی.
که چاره بسی جای بهتر ز زور
بزور آنکه بیش از تو با وی مشور.
اسدی.
گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست
پرهیز دار و با دم این اژدها مشور.
ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تانیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
، شورانیدن. به انقلاب و فتنه برانگیختن. (از یادداشت مؤلف). به شورش واداشتن. آشفته کردن: در نامه نوشت [پرویز] که من سوی تو به زینهار آمده ام از سرهنگی نام وی بهرام چوبین که او سپاه را بر من شورید و تباه کرد و ملک از من بگرفت. (ترجمه طبری بلعمی). در این وقت استاسیس از سجستان خروج کرد و خراسان بشورید و منصور باز مهدی را به خراسان فرستاد.... تا با استاسیس حربها کرد. (مجمل التواریخ)، آشفته شدن. منقلب شدن. نابسامانی یافتن. به هیجان آمدن: در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری هنر باید اینجا نه لاف.
اسدی.
- شوریدن اندرون، بهم برآمدن حال. منقلب شدن. متأثر گشتن:
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.
سعدی.
و رجوع به شوریده بخت شود.
- شوریدن بخت، برگشتن اقبال. ادبار. تیرگی بخت. برگشتن طالع:
بگفتند هرکس که شورید بخت
به پیش اندر آمد کنون کار سخت.
فردوسی.
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت.
نظامی.
- شوریدن چشم، بهم خوردن آن یعنی بیمار شدن چشم. درد گرفتن و سرخی پدید آوردن آن. (یادداشت مؤلف) :
چشم حورا چون شود شوریده رضوان در بهشت
خاک پایش توتیای دیدۀ حورا کند.
منوچهری.
- شوریدن حال، برهم خوردن اوضاع. نابسامان شدن زندگی. منقلب و زیر و رو شدن روزگار.پریشان شدن احوال:
به ایام دارا بشورید حال
برون شد ز دنیا جهان دیده زال.
(بهمن نامۀ ایرانشاه بن ابی الخیر از مجمل التواریخ).
- ، دگرگونه شدن حال کسی. مضطرب و پریشان شدن کسی:
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ.
سعدی.
- شوریدن خواب، سراسیمه از خواب برآمدن. بیدار شدن از خواب با آشفتگی:
آن زمان کآنجا رسی آهسته باش و نرمگوی
تا نشورد خواب خوش بر نرگس جادوی او.
شرف شفروه.
- شوریدن خون، غلیان دم. (یادداشت مؤلف) : البیغ، شوریدن خون. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن دل، دل بهم خوردن. شوریدن منش. تهوع: فرث، شوریدن دل زن باردار. غثیان، شوریدن دل. (منتهی الارب).
- ، نگران و مضطرب شدن دل: بعثره، تبعثر، شوریدن دل. تجیﱡش، شوریدن دل. تمقحس، شوریدن دل. تمقﱡس، شوریدن دل. جیش، جیشان، جیوش، شوریدن دل و برآمدن از اندوه یا از بیم. غنث، شوریدن دل. قلس، شوریدن دل. مقس، شوریدن دل. (منتهی الارب).
- ، متنفر شدن. بیزار گشتن:
بشوریدم دل از شوریده گیتی
بگردیدم سر از گردنده اختر.
ناصرخسرو.
- شوریدن عقل، مختل شدن خرد. مضطرب و پریشان شدن عقل: خلاط، شوریدن عقل. (منتهی الارب).
- شوریدن کار کسی، شوراندن و آشفته کردن کار وی:
دردی به خوشاب کس نشستم
شوریدن کار کس نجستم.
نظامی.
- ، آشفته شدن کار او: نصر سیارشعری بگفت و به مروان بن محمد فرستاد و او را آگاه کرد اندر آن شعر از بیرون آمدن کرمانی و او را بستود به هشیاری و بزرگواری و نصیحت کرد او را به نگاه داشتن مملکت و از او مدد خواست. چون مروان شعر او [نصرسیار] بخواند غمگین شد سخت و دانست که کارش بشورید، پس مروان سپاه بکشید و از شام به حران برآمد. (ترجمه طبری بلعمی).
- شوریدن هش، تباه کردن هوش. آشفته کردن هوش. مختل کردن حواس:
که ای بندگان خداوندکش
مشورید هر جای بیهوده هش.
فردوسی.
و رجوع به شوریده هش شود.
، به تموج درآمدن. متلاطم شدن: غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233)، در شاهد زیر بمعنی آمیزش و هم خوابگی کردن آمده است: یکی مرد زاهد... روزی دو آهو را دید که با هم جفت گشتند. زاهد را شهوت غلبه کرد، اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد، پس دعا کرد تا خدای تعالی او را آهو گرداند و جفت گیرد و باز مردم شود تا رازش پوشیده ماند و همچنین ببود، زاهد آهو گشت و یکی آهو ماده به چنگ آورد به شب اندر و با وی همی شورید. قضا را [خان] در آن ساعت آنجا رسید، تاریک بر بانگ آهو... تیری بینداخت و در آن وقت زاهد برنشسته بود، تیر بر شکمش رسید و بیفتاد. (مجمل التواریخ)، ناله و آه و فغان کردن. جار و جنجال کردن. داد و فریاد کردن. (یادداشت مؤلف) :
چو لیباز راحیل اینها [خبرمردن خواهر] شنید
بشورید و جامه به تن بردرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، تقلا کردن. دست و پا زدن. کوشیدن:
به دامم نیامد بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور.
فردوسی (از اوبهی).
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
اسدی.
، بکار بردن سلاح. ورزیدن جنگ افزار. سلحشور بمعنی جنگجو از همین شوریدن آمده است. (یادداشت مؤلف) : و مردان مرد حربی باشند و حرب و شوریدن سلاح عادت کرده باشند. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(مِ مِ کَ دَ)
شستن. شوئیدن. (فرهنگ فارسی معین) : پس زن اسماعیل گفت که اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه تفسیر طبری). و رگها را از خلطهای بد بشورد. (راحهالصدور راوندی). در تابستان برسد و بر روی آن مانند گلی باشد اندکی، چنانکه برسد او را بشورندتا آن گل از آن (خرمای هندی) برود. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جاری شده. ریخته. رجوع به شاریدن شود، منفجر، انفجار، شاریده شدن آب. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
شورچشم. عیون. (یادداشت مؤلف). رجوع به شورچشم شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آشورده
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ / دِ)
پشولیده. شوریده. پریشان گشته و جذبه یافته. (از انجمن آرا). منقلب. پریشان. مضطرب. شوریده حالت:
شد یک دو مه که بنده بشوریده حالت است
زین اختر مشعبد و ایام چاپلوس.
شهاب الدین محمد بن هما (از لباب الالباب).
و رجوع به شوریدن و پشولیده و شوریده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
شوریده ژولیده در هم پریشان، درمانده حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شورنده
تصویر شورنده
تعمید دهنده، شوینده، شست و شو دهنده، شورش کننده، انقلاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکریده
تصویر شکریده
شکار کرده، شکسته در هم شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاریده
تصویر شاریده
منفجر، انفجار، جاری شده، ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوریده
تصویر گوریده
آشفته، درهم و برهم، ژولیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهریده
تصویر شهریده
از هم پاشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوریده
تصویر آشوریده
شورانیده در هم کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوریده
تصویر آشوریده
((دِ))
شورانیده، درهم کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((دَ))
آشفته شدن، به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوریده
تصویر گوریده
((دَ یا دِ))
آشفته، درهم و برهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شورنده
تصویر شورنده
((رَ دِ))
شست وشو دهنده، تعمید دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((رِ دَ))
شستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شولیده
تصویر شولیده
((دِ))
شوریده، پریشان، درمانده، حیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهریده
تصویر شهریده
((شَ دَ یا دِ))
پراکنده، پهن و پخش گردیده
فرهنگ فارسی معین