جدول جو
جدول جو

معنی شماریده - جستجوی لغت در جدول جو

شماریده
(شُ دَ / دِ)
حساب شده. شمارشده. (ناظم الاطباء). رجوع به شمرده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمانیدن
تصویر شمانیدن
آشفته کردن، پریشان ساختن، رمانیدن، ترسانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گمارنده
تصویر گمارنده
کسی که دیگری را بر سر کاری بگمارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شجانیده
تصویر شجانیده
ویژگی کسی یا چیزی که به سبب سرما از حال رفته باشد، سرماخورده، سرمازده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمانیده
تصویر خمانیده
خم داده شده، کج کرده شده، برای مثال خمانیده دم چون کمانی ز قیر / همه نوک دندان چو پیکان تیر (اسدی - ۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیاریدن
تصویر شیاریدن
شیار کردن زمین برای زراعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکاریدن
تصویر شکاریدن
جانوری را شکار کردن، اقتناص، شکریدن، اصطیاد، بشکریدن، صید کردن، شکردن، اشکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمارزده
تصویر خمارزده
خمار، سردرد و کسالتی که پس از برطرف شدن کیف شراب در انسان پیدا می شود، حالت بعد از مستی، آنکه به حالت خماری دچار شده باشد، مخمور، ویژگی چشمی که حالت خماری در آن نمایان باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاریده
تصویر شاریده
ریخته، جاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
ورم کرده، بادکرده، پف کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماردن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شماغنده
تصویر شماغنده
شمغند، هر چیز بدبو و گندیده، متعفن، بدبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماردن، برای مثال تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی / می دان همه افعال من و هیچ میامار (سوزنی - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
جاری شده. ریخته. رجوع به شاریدن شود، منفجر، انفجار، شاریده شدن آب. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ دَ / دِ)
محاسب. حساب کننده. (ناظم الاطباء). حسیب. محصی. آمارگیر. (یادداشت مؤلف) :
برفتند هر یک سوی تخت خویش
یکایک شمارنده بر بخت خویش.
فردوسی.
کسی کو کسی را نیاید بکار
شمارنده زو برنگیرد شمار.
نظامی.
ذموم، بسیار عیب شمارنده مردم را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
تعداد کردن و شمردن. حساب کردن. شمار کردن. اندازه کردن. (ناظم الاطباء). حساب کردن. (آنندراج). شمردن: پس چون لیث علی را به بغداد بردند و سبکری خویشتن را از جملۀ بندگان مقتدر شمارید. (تاریخ سیستان) ، شمرده شدن. حساب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا
ببانگ و غریو وا داشتن، رماندن، آشفته کردن پریشان ساختن، بیهوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیاریدن
تصویر شیاریدن
تولید کردن شیار در زمین برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکاریدن
تصویر شکاریدن
صید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شجانیده
تصویر شجانیده
سرما داده، سرما خورده و از حال برگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمخریره
تصویر شمخریره
پیری سالخوردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمارگاه
تصویر شمارگاه
دیوان محاسبات، دفتر خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاریدن
تصویر شخاریدن
مجروح کردن، خراشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخاییده
تصویر شخاییده
خراشیده ریش کرده، خلانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانیده
تصویر خمانیده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاریده
تصویر آغاریده
خیسیده، خیسانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیده
تصویر آماهیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاریده
تصویر شاریده
منفجر، انفجار، جاری شده، ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماریده
تصویر گماریده
نصب کرده، نشان داده، تبسم کرده، شکفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاریده
تصویر فتاریده
کنده برکنده، ریخته افشاننده، دریده شکافته، جدا شده، پریشان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمارنده
تصویر شمارنده
کنتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم
فرهنگ واژه فارسی سره
شمارشگر، محاسب
فرهنگ واژه مترادف متضاد