جدول جو
جدول جو

معنی شفیلیدن - جستجوی لغت در جدول جو

شفیلیدن
(هَِ گَ دی دَ)
فشردن، مانند میوه ها، صفیر زدن. صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب، شنیدن. گوش دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شخالیدن
تصویر شخالیدن
خراشیدن، خراش دادن، خلانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخیلیدن
تصویر شخیلیدن
فریاد زدن، بانگ کردن، ناله کردن، سوت زدن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شپیلیدن
تصویر شپیلیدن
فشردن، فشار دادن، برای مثال گلابی صفت بر صفا بگذرند / که گل را شپیلند و آبش خورند (امیرخسرو - لغتنامه - شپیل)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن، برای مثال تو دعا را سخت گیر و می شخول / عاقبت برهاندت از دست غول (مولوی - ۳۶۳) ناله کردن
پژمرده شدن
سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کشیدن، صفیر زدن، شپلیدن، شخلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن، آرام گرفتن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فَرْ رِ کَ دَ)
پریشان ساختن. پراکنده کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری). پریشان کردن. (از انجمن آرا) (از برهان). پراکنده کردن. (غیاث) :
دل بیحاصل خود را سر و کاری نمی بینم
مگر خود رونقی گیرد که بارش برشکولیدی.
نزاری (از جهانگیری).
، درهم کردن. شورانیدن. (ناظم الاطباء). شورانیدن. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) ، برآوردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ تَ)
صفیر زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یِ گَ تَ)
اندیشیدن، پنداشتن و خیال کردن، فریفتن. (ناظم الاطباء). ظاهراً در همه معانی صورتی ویا تصحیفی از سگالیدن باشد. رجوع به سگالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
اسم مفعول از شخیلیدن. (برهان) ، صفیرزده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ /دِ شُ دَ)
شخلیدن. شخیلیدن. شپیلیدن. (سروری). بشخلیدن. بشخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. صفیر زدن. (برهان). هشتک انداختن (در تداول مردم قزوین). صفیر زدن هنگام آب خوردن اسب. (ناظم الاطباء) :
می شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا زین آب خور.
مولوی.
آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت وز خود میرمید.
مولوی.
گفت کره می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه.
مولوی.
مکو و مکاء، شخولیدن به دهن. (منتهی الارب) ، فریاد و بانگ و نعره کردن. (برهان). بانگ و فریاد کردن. نعره زدن. ناله و فغان و زاری نمودن. (ناظم الاطباء) :
تو دعا را سخت گیر و میشخول
عاقبت برهاندت از دست غول.
مولوی.
، به ناخن کندن. (برهان). شخودن، پژمرده شدن. (برهان). پژمریدن. (سروری) ، خطای جزئی بر کسی گرفتن و سرزنش نمودن، غریدن رعد و تندر، دریافتن و ادراک کردن غیرکامل و ناتمام. (ناظم الاطباء). سه معنی اخیر از ناظم الاطباء است و در منابع دیگر که در دسترس بود نیامده است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خلانیدن. خراشیدن. (برهان) (غیاث اللغات). خلیدن. (شرفنامۀ منیری). و شاید تحریفی از شخائیدن باشد
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ گَ تَ)
سگالیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به سگالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ زَ دَ)
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون.
رودکی.
بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی.
غزالی لوکری.
چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان.
فردوسی.
از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.
فردوسی.
که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.
فردوسی.
اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن.
فردوسی.
بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان.
فردوسی.
مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.
فردوسی.
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.
فردوسی.
نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه.
فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریعالدهر.
دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
اسدی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.
مسعودسعد.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را سرخ و زرد نفریبد.
سنایی.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
به ناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست.
سعدی (بوستان).
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور.
سعدی.
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان).
و رجوع به شکیبایی شود.
- شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن:
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز.
اسدی.
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آب روان نشکیبد.
نظامی.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ دَ)
صفیر زدن با لبها مانند آنکه کبوتربازان در وقت پرانیدن کبوتر و مهتران در وقت آب دادن اسب صفیر زنند. (برهان) (ناظم الاطباء). صفیر زدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ گَ دی دَ)
شخولیدن. شخلیدن. (حاشیۀ برهان چ معین). پژمرده شدن. (برهان) ، صفیر زدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فشردن. (برهان) (فرهنگ نظام). فشاردن. (ناظم الاطباء) : عصر، افشردن یعنی شپیلیدن و شیره کردن انگور. (از مجمل اللغه) :
گلابی صفت بر جفا بگذرد
که گل را شپیلند و آبش برند.
امیرخسرو دهلوی (از حاشیۀ برهان چ معین).
، شیفتگی و دیوانگی کردن. (ناظم الاطباء) ، صفیر زدن. (برهان). سوت زدن مثل سوت زدن هنگام کبوتر پراندن. (از فرهنگ نظام). شخلیدن. شخولیدن. شخیلیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاییدن
تصویر شاییدن
سزاوار بودن لایق و مناسب بودن در خور بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخلیدن
تصویر شخلیدن
فریاد زدن بانگ کردن، صفیر زدن، افسردن پژمردن پژمرده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلیدن
تصویر شکلیدن
شکافتن و دریدن و چاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن چیزی به وسیله آب: غسل. یا شستمش و گذاشتمش کنار. جواب دندان شکن با او دادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولیدن
تصویر شولیدن
متحیر و درمانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شپلیدن
تصویر شپلیدن
سوت زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیویدن
تصویر شیویدن
آمیخته شدن، آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
فریاد کردن بانگ برآوردن نعره زدن، سوت زدن صفیر زدن، ناله کردن، غریدن رعد، پژمرده شدن افسردن
فرهنگ لغت هوشیار
وزیشان یکان یکان همی بگیرد و سرهمی گسیلد و همی افکند و ایشان او را همی نبینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکولیدن
تصویر شکولیدن
پریشان ساختن و پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکالیدن
تصویر شکالیدن
اندیشیدن، خیال کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
فریاد زدن، بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بانگ بر آروده، نعره زده، صفیر زده، نالیده، غریده (رعد)، پژمرده افسرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
((شَ دَ))
صبر کردن، شکیفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
((شُ دَ))
بانگ کردن، با آهنگ خواندن، سوت زدن، ناله کردن، غریدن رعد، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شپیلیدن
تصویر شپیلیدن
((شَ دَ))
فشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شخولیدن
تصویر شخولیدن
خراشیدن
فرهنگ فارسی معین