جدول جو
جدول جو

معنی شغنگ - جستجوی لغت در جدول جو

شغنگ
(شَغَ)
دهی از دهستان صوغان بخش بافت شهرستان سیرجان. سکنۀ آن 294 تن. آب آن از قنات. محصول عمده آن غلات و خرماست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنگ
تصویر غنگ
تیر یا سنگ عصاری که دانه در زیر آن فشرده و روغنش گرفته می شود، آواز بلند، بانگ گریه، برای مثال چند بوی چند ندیم ندم / کوش و برون آر دل از غنگ غم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)
غنگ غنگ زدن: ناله و آواز حزین برآوردن، برای مثال غنگ غنگی می زنم تا یک غزل / آورم بیرون ز الواح ازل (مولوی - لغت نامه - غنگ غنگ زدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگ
تصویر شنگ
گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسفلنج، اسپلنج، ریش بز، لحیة التیس، مارنه، مکرنه، سنسفیل، دم اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلنگ
تصویر شلنگ
نوعی جست و خیز و برداشتن گام های بلند هنگام راه رفتن، جست و خیز، شلنگ تخته
شیلنگ، لولۀ لاستیکی یا پلاستیکی برای آب پاشی یا جا به جا کردن مایعات از ظرفی به ظرف دیگر
شلنگ انداختن: جست و خیز کردن، قدم بلند برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنگ
تصویر شنگ
شنگل، شنگول، شوخ، ظریف، زیبا، خوشگل، عیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
سم، زهر، برای مثال تیر ستم فلک خدنگ است / شهد شرۀ جهان شرنگ است (انوری - ۲۱)
هر چیز تلخ
در علم زیست شناسی حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، کبستو، خربزۀ ابوجهل، پهی، کبست، گبست، حنظله، هندوانۀ ابوجهل، علقم، پهنور، پژند، فنگ، کرنج، ابوجهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغنگ
تصویر زغنگ
سکسکه، انقباض ناگهانی و غیرارادی عضلۀ دیافراگم که به صورت صداهای پی در پی از حلق خارج می شود
هکچه، سچک، هکک، فواق، اسکرک، سکیله، اشکوهه، هکهک
فرهنگ فارسی عمید
(شَ لَ / شِ لِ / لَ)
برجستگی و فروجستگی شاطران از برای ورزش. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). برجستن از جایی به جایی. (غیاث) ، (شاید از شاه بمعنی بزرگ و لنگ بمعنی پای از بن ران تا نوک پنجه). گام فراخ. و با انداختن و زدن صرف شود. (یادداشت مؤلف). مشق راه رفتن بسیار بر نهجی که پاشنۀ پای به سرین رسد. (از برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). قدم بلند و گام بزرگ. (فرهنگ لغات عامیانه).
- شاه شلنگ، قدم بسیار بلند. (یادداشت مؤلف).
، در بیت ذیل اگر غلط نقل نشده باشد معنی کلمه را نمیدانم. (یادداشت مؤلف) :
بدان مرغک مانم همی که دوش
بر آن شلنگ گلبن همی فنود.
رودکی (از اسدی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
چوب عصاران باشد که از او سنگها درآویزند جهت روغن. (فرهنگ اسدی). چوبی باشد دراز که عصاران در کارگاه سنگ در آن آویزند تا گران گردد و روغن از کوبین بیرون آید. (فرهنگ اوبهی). تیر دکان عصاری یعنی چوبی که دانه درزیر آن فشره میگردد. غن. (برهان قاطع) :
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آی ازین غنگ غم.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
، هاون چوبین یا سنگین. (ناظم الاطباء) ، آواز بلند. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع). شاید آواز گریه باشد و شعر زیر که در فرهنگ اسدی برای زغنگ شاهد آمده شاهد همین معنی است:
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ز غنگ.
شاکربخاری.
- غنگ غنگ زدن. رجوع به همین ترکیب شود.
، خر. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع). الاغ. (برهان قاطع). خر نر. نره خر. (فرهنگ جهانگیری). یا خر مست نر. شاید غنگ بمعنی نر یا نر مست باشد فقطدر خر. رشیدی گوید: ظاهراً غنگ در بیت سوزنی (بعدازاین آمده است) بمعنی چوب تیر عصار است، لیکن خر غنگ خری است که بدان بندند و آن خر نر قوی خواهد بود، پس خر نر به کنایه و مجاز اراده کرده شود نه آنکه غنگ بمعنی نر بود - انتهی. و صاحب فرهنگ نظام آرد: لیکن رشیدی درست تصور کرده است که لفظ غنگ در بیت سوزنی بمعنی همان چوب عصاری است و خران غنگ خران نر قوی بودند که به آن چوب بسته میشدند:
گوید که علک خایم و خاید بلی چنانک
خایند علک ماده خران از خران غنگ.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
ندانم تا چه خواهد شد به سال بیست کاندر دل
نگوید عه اگر تا خایه بفشارد خر غنگش.
سوزنی (از انجمن آرا).
هفتادساله گشتی توحید و زهد کو؟
کم خای ژاژ و بیش مران چون خران غنگ.
سوزنی.
خاموش همچون مریمی، تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله باری خران غنگ شو.
مولوی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
شاخ تر و تازه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُ نَ)
پشتواره از طعام و جز آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، شاخ تر و تازه. ج، شغن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شغنوب شود
لغت نامه دهخدا
(شُ / شِ)
منسوب به شغنان که موضعی است در ترکستان، لهجه ای است که در شغنان بدان تکلم کنند و از شعب روشانی است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَرَ)
حنظل. (ناظم الاطباء). خربزۀ تلخ که آن را تلخک و کبست نیز گویند. به معنی اخیر منقول از زبان گویاست. (شرفنامۀ منیری). خربزۀ تلخی باشد که در صحرا سبز شود و آن را به تازی حنظل خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (برهان) : سرمق، شرنگ و آن گیاهی است پهن برگ، خوردن دو درهم تخم سائیدۀ آن سه هفته تریاق است مر استسقا را و کثار آن مورث هلاکت. (منتهی الارب). حنظل و آن خربزۀ صحرایی است شبیه به دستنبوی مخطط و خرزهره نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی). قطف. (منتهی الارب) :
به روز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
به روز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ.
فرخی.
، زهر و سم. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). زهر. (شرفنامۀ منیری) :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
زمانه به یکسان ندارد درنگ
گهی شهد و نوش است و گاهی شرنگ.
فردوسی.
بسا کسا که به امید آنکه بیابد
شکر ز دست بیفکند و برگرفت شرنگ.
فرخی.
چنین آمد این گیتی بی درنگ
نخستین دهد نوش و آنگه شرنگ.
اسدی.
تیر ستم فلک خدنگ است
شهد شره جهان شرنگ است.
انوری (از آنندراج).
اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم
شرنگ دردم ماران و مهره در دنبال.
فتحعلیخان صبا (از انجمن آرا).
، هرچیز تلخ. (فرهنگ فارسی معین) :
گر شهد زهر گردد و گردد شرنگ شهد
بر یادکرد خواجۀ سید عجب مدار.
فرخی.
شاد باش ای ملک شهر گشاینده که شد
در دهان همه از هیبت تو شهد شرنگ.
فرخی.
تلخی خشمش ار به شهدرسد
شهد نتوان شناختن ز شرنگ.
فرخی.
شهی که دولت او از شرنگ شهد کند
چنانکه هیبت شمشیر او ز شهد شرنگ.
فرخی.
باد عمرت بی زوال و باد عزت بیکران
باد سعدت بی نحوست باد شهدت بی شرنگ.
منوچهری.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هر چند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی.
در مدحت تولؤلؤ شهوار با شبه
در رشته کردم و شکر آمیخت با شرنگ.
سوزنی.
در عمر خویش در تو نیاورده ایم شرک
ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ.
سوزنی.
اکنون بگو کجا روی ای خام قلتبان
کت دستگه فراخ بود لقمه بی شرنگ.
سوزنی.
ابای نظم مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکی است شهد و شرنگ.
ظهیر فاریابی (از انجمن آرا).
هرکه با یاد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نیشکر خاید.
خاقانی.
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم
شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
درختچه ای است که در نور و کجور و زیارت گرگان آن را شونگ و شن خوانند و عرب شجرهالطحال و زهرالعسل گوید. مردم رودسر و دیلمان و کرج آن را پلاخور نامند و در کتول بنام سفیدال مشهور است و دقزدانه و اوچ قد و دقزدون اسم ترکی او باشد و این درخت در خشک جنگلهای ایران دیده میشود. (یادداشت مؤلف).
- شونگ بس گل، درختچه ای که گونه ای از شونگ است و در ارتفاعات بسیار در جنگلهای فوقانی شمال ایران بسیار است. (یادداشت مؤلف).
- شونگ قفقازی، این درختچه که گونه ای از شونگ است در خشک جنگلهای بجنورد و گیفان و هم در کوههای دیلمان و شیرکوه در دوهزارگزی دیده شده است. (گااوبا، از یادداشت مؤلف)
فریاد (به لهجۀ طبری)، (یادداشت مؤلف)، و شاید با لغت شنگ در شنگ و شیون، قریب باشد
لغت نامه دهخدا
(شَ غَ)
السهک، شمغنگ شدن. (تاج المصادر بیهقی). صاحب اقرب الموارد آرد: سهک الرجل سهکاً، کان سهکاً السهک ریح کریهه تجد ممن عرق و خبث رائحهاللحم الخنزیر وریح السمک و صداء الحدید. این کلمه را برهان ’شمغند’ ضبط می کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به شمغند شود
لغت نامه دهخدا
(شِ / شَ لَ)
ران آدمی و بدین معنی مزید علیه شل است. (آنندراج) ، مسافت مابین دو قدم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) ، برجستن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ژَ غَ)
فواق. سکسکه:
مرا رفیقی پرسید کاین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هست ژغنگ.
شاکر بخاری.
و بعید نیست که کلمه مرکب از ’ز’مخفف ’از’ و غنگ باشد. اسدی در لغت نامه بیت فوق را بشاهد لغت زغنگ (به زاء یک نقطه) آورده است. رجوع به زغنگ شود، آروغ
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
برجستن گلوباشد که به عربی فواق گویند. (برهان) (آنندراج) (ازفرهنگ فارسی معین). فواق. زروغ. (ناظم الاطباء). فواق. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 299). ژغنگ:
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کز غرو نیست هیچ زغنگ.
شاکری بخاری (از لغت فرس ایضاً).
، بمعنی لمحه هم آمده است که بقدر یک چشم زدن باشد. (برهان) (آنندراج). یک لمحه. یک چشم زدن. طرفهالعین. (فرهنگ فارسی معین). لحظه و لمحه و آن مدت از زمان که بقدر یک چشم بهم زدن باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
غله ای است از باقلی کوچکتر. (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). نوعی از غله باشد و آن از باقلی کوچکتر و از عدس بزرگتر است و دانه های آن در غلاف طولانی دراز متکون شود و آن غلاف را با دانه شنگ خوانند. (برهان) ، قسمی از خیار که در شیراز کلونده خوانند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام) ، قسمی سبزی بهارۀ خوردنی صحرائی که با سرکه خورند و هم در آشها کنند. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که با سرکه خورند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ نظام). گیاهی لاغ یعنی ساقه و برگهای آن مانند تره است و به روی زمین گسترده شود، طعمی شیرین دارد و نوعی از آن را که لاغهامجعد است شنگ شتری اصطلاح کنند. شنگ گیاهی است از تیره مرکبان که علفی و دارای برگهای متناوب است. میوه اش فندقه و گلهایش بصورت کاپیتول در انتهای ساقه قرار دارد. شنگ دارای گونه های مختلف است که همه در آب و هواهای معتدل آسیا (از جمله ایران) و اروپا و افریقا می رویند. چون شنگ یکی از سبزیهای خوردنی است و در اغذیه مصرف می شود در بعضی نقاط آن را می کارند. سنسفیل. سلسفیل. اسپلنج. اسفلنج. (فرهنگ فارسی معین).
- شنگ چمنی، گونه ای شنگ که دارای برگهای باریکتر از شنگ معمولی است. لحیهالتیس. ذنب الخیل. (فرهنگ فارسی معین). ریش بز. آلاله شنگ. و رجوع به لحیهالتیس شود
لغت نامه دهخدا
یا ’یین’ سلسلۀ پادشاهی که از قرن 16 تا 19 در چین سلطنت کرده است، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زغنگ
تصویر زغنگ
برجستن گلو فواق، یک لمحه یک چشم زدن: طرفه العین
فرهنگ لغت هوشیار
خوش حرکات شیرین رفتار ظریف: شاهد شوخ شنگ، خوشگل، عیار، دزد راهزن. یا شنگ و مشنگ. دزد و راهزن، شنگول شادمان، حیله گر محیل. گیاهی است از تیره مرکبان که علفی و دارای برگهای متناوب است. میوه اش فندقه و گلهایش به صورت کاپیتول در انتهای ساقه قرار دارند. شنگ دارای گونه های مختلف است که همه در آب و هواهای معتدل آسیا (از جمله ایران) و اروپا و افریقا می رویند. چون شنگ یکی از سبزیهای خوردنی می باشد و در اغذیه مصرف میشود در بعضی نقاط آن را می کارند سنسفیل سلسفیل اسپلنج اسفلنج. یا شنگ چمنی. گونه ای شنگ که دارای برگهای باریکتر از شنگ معمولی است. لحیه التیس ذنب الخیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شغنب
تصویر شغنب
نو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلنگ
تصویر شلنگ
مسافت ما بین دو قدم، برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
چوب عصاران که از آن سنگها در آویزند تا گران گردد و روغن از کوبین بیرون آید، هاون چوبین یا سنگین، آواز بلند. یا خر غنگ. خر عصاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
زهر سم، هر چیز تلخ، حنظل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلنگ
تصویر شلنگ
((شَ لَ))
گام بلند، نوعی جست و خیز با گام های بلند به هنگام راه رفتن، تخته انداختن، با حرکات بی قاعده و مستانه بالا و پایین جستن، رقص شتری کردن، ول گشتن و همه جا رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شرنگ
تصویر شرنگ
((شَ رَ))
سم، زهر، هر چیز تلخ، حنظل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زغنگ
تصویر زغنگ
((زَ غَ))
یک چشم به هم زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شنگ
تصویر شنگ
((شَ))
شوخ و شیرین رفتار، زیبا، ظریف، عیار، دزد، ابله، بی فرهنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنگ
تصویر غنگ
((غَ))
هاون چوبین یا سنگین، آواز بلند، خر خر عصاری
فرهنگ فارسی معین
حمه، حنظل، زهر، سم، شوکران، هلاهل
متضاد: شهد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پا، جست، قدم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گام بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
بانگی که شب پاها برای دور کردن حیوانات آسیب رسان به مزرعه، ادا.، شیون فریاد جیغ، شانه، کتف
فرهنگ گویش مازندرانی