جدول جو
جدول جو

معنی شعاریر - جستجوی لغت در جدول جو

شعاریر
پریشان، متفرق
تصویری از شعاریر
تصویر شعاریر
فرهنگ فارسی عمید
شعاریر(شَ)
نوعی از بازیچه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازیچه. و واحد ندارد. (آنندراج). بازیچه ای است کودکان عرب را ولی مفرد ندارد. مانند: شعابیب. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ شعروره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شعروره شود، جمع واژۀ شعرور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ شعرور به معنی بادرنگ ریزه. (آنندراج). قثاء صغیر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). قثاء بری صغیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به قثاء وشعروره شود، پراکندگان و آن جمعی است بی واحد. (یادداشت مؤلف) : ذهبوا شعاریر بقذان او بقند حره، یعنی: رفتند پریشان و متفرق مانند مگسان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لعبنا شعاریر قذه قذه قذان قذان ممنوعات، یعنی بازی کردیم ما متفرق و پراکنده و این کلام را کودکان تازی گویند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شعایر
تصویر شعایر
هر یک از مناسک حج و آداب مذهبی، آداب و رسوم ملی یا مذهبی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارگر
تصویر شکارگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیّاد، نخجیرگر، نخجیروال، صیدافکن، نخجیرگیر، نخجیرزن، نخجیرگان، شکارگیر، متصیّد، حابل، صیدبند، قانص، صیدگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکارگیر
تصویر شکارگیر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیدبند، نخجیرگر، شکارگر، نخجیرگیر، نخجیرگان، قانص، متصیّد، نخجیروال، حابل، نخجیرزن، صیدگر، صیدافکن، صیّاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعاریض
تصویر اعاریض
جمع واژۀ عروض، در علوم ادبی میزان شعر، جمع اعاریض، در علوم ادبی جزء آخر مصراع اول بیت، ناحیه، کرانه و گوشه، راه در کوه، در علوم ادبی مضمون کلام، در علوم ادبی علمی که به وسیلۀ آن به اوزان شعر و تغییرات آن پی می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اساریر
تصویر اساریر
اسرارها، سرّ ها، جمع واژۀ اسرار
فرهنگ فارسی عمید
درداب، شمامه، دستنبویه، کچری، و بلغت اهل شام شمام خوانند و به فارسی دستنبو و به اصفهانی دستنبویه، (اختیارات بدیعی)، و آن نوعی از خربزۀکوچک است در نهایت خوش خط و خالی و خوش بوئی بوئیدن آن دماغ را گرم کند و سده بگشاید، (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تؤرور. رجوع به تؤرور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اسرار. جج سرر. خطهاء کف ّ و پیشانی. (دستور اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اشراره
لغت نامه دهخدا
(اَ)
علی الجمع، تازیان بیابان باش خاصه، و لا واحد له و قیل هو جمع اعراب و النسبه الیه اعرابی و هو واحده. (منتهی الارب). و رجوع به اعرابی شود. جمع واژۀ اعراب. (ناظم الاطباء). جج و لیس اعراب جمعاً لعرب. (مهذب الاسماء). اهل بادیه. بادیه نشین. و صاحب اقرب الموارد ذیل اعراب آرد: ساکنان بادیه از عرب بخصوص واحدی ندارد و گویند واحد آن اعرابی است و در شعر فصیح اعاریب آمده چون:
اعاریب ذوو فخر بافک.
و در صحاح آمده است: نسبت به اعراب اعرابی است، واحدی ندارد و اعراب جمع عرب نیست مانند انباط که جمع واژۀ نبط است بلکه عرب اسم جنس است - انتهی. و در تعریفات آمده است که: اعراب، جاهل از عرب. (از اقرب الموارد). و در متن اللغه آمده است: اعراب بادیه نشینان اند و مفردی ندارد و نسبت بدان اعرابی است یا هر بادیه نشینی که در طلب گیاه و جستجوی جایگاه بارانی باشد خواه عربی و خواه از موالی را اعرابی خوانند. جمع واژۀ اعراب. و رجوع به اعراب و اعرابی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عروض. هو جمع علی غیر قیاس کأنّه جمع واژۀ اعریض. (منتهی الارب). جمع واژۀ عروض. (ناظم الاطباء) (متن اللغه). جمع واژۀ عروض کأنّه جمع واژۀ اعریض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اعشار. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به اعشار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اعصار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). گردبادها:
الناس بعدک قد خفت حلومهم
کأنما نفحت فیها الاعاصیر.
(از عیون الاخبار ج 1 ص 291).
رجوع به اعصار شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
جمع واژۀ حبرور و حبریر
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
جمع واژۀ ثعرور. نباتی است مانند هلیون، کفتگی بینی
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
ذعاریر انف، آب سبزگونه که از بینی فرودآید. و تفرقوا ذعاریر بقذان، ای تفرقوا شعاریر بقذّان او بقندحره ای متفرقین مثل الذباب
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جمع واژۀ صعرور است. رجوع بدان لغت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ یِ)
شعائر. عبادتها. (از ناظم الاطباء) ، علامتها. نشانه ها. (فرهنگ فارسی معین) : چه تنفیذ شرایعدین و اظهار طرایق و شعایر حق بی سیاست پادشاه دیندار صورت نبندد. (کلیله و دمنه) ، آداب و رسوم مذهبی یا ملی. (فرهنگ فارسی معین) :
شعایر پدران و معارف اجداد
حیات و قدرت اقوام را قوام دهد.
ملک الشعراء بهار.
- شعایر اسلام، هر آن چیز که اسلام بدان استواراست. (ناظم الاطباء).
- شعایر مذهبی، مراسم و آیین های مذهبی.
- شعایر ملی، آیین و رسوم ملی. آداب و عادات که افراد یک ملت بدان پابندند.
، قربانیها. (ناظم الاطباء). رجوع به شعائر و شعاره شود
لغت نامه دهخدا
(شَ را)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شماریق
تصویر شماریق
جامه پاره پاره ژنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شعانین
تصویر شعانین
سریانی تازی شده واپسین یکشنبه یکشنبه پیش از جشن برخاست عیسی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شعاره، شعیره، علامتها، نشانه ها، هر یک از مناسک حج، آداب و رسوم مذهبی یا ملی. یا شعایر اسلام. هر آن چیز که اسلام بدان استوار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماریخ
تصویر شماریخ
جمع شمراخ، خوشه های انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساریر
تصویر اساریر
جمع اسرار، خطهای کف دست یا پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعاریز
تصویر زعاریز
به گونه رمن سرگین چسبیده چسبیده به پشم جانور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثغاریر
تصویر ثغاریر
به گونه رمن دستنبو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعاریض
تصویر اعاریض
جمع عروض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکارگر
تصویر شکارگر
صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماریج
تصویر شماریج
به گونه رمن یاوه ها بیهوده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساریر
تصویر اساریر
جمع اسرار. ججمع سر به معنی خط های کف دست و پیشانی، چین و شکن روی پوست چهره و دست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شعایر
تصویر شعایر
((شَ یِ))
جمع شعاره، شعیره، نشانه ها، علامت ها، هر یک از مناسک حج، آداب و رسوم مذهبی یا ملی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تعاریض
تصویر تعاریض
((تَ))
سخن را روشن نگفتن، به کنایه سخن گفتن
فرهنگ فارسی معین
آداب، رسوم، سنن، مناسک
فرهنگ واژه مترادف متضاد