جدول جو
جدول جو

معنی شاسف - جستجوی لغت در جدول جو

شاسف
(سِ)
خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمرا و هزالا. (اقرب الموارد). رجوع به شاسب و شازب شود. سقاء شاسف، ای یابس. (اقرب الموارد). مشک خشک، پیر پوست بر استخوان خشکیده. (منتهی الارب). قاحل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شاسف
مشک خشک، پوست بر استخوان
تصویری از شاسف
تصویر شاسف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاسع
تصویر شاسع
دور، بعید، منزل دور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تاسف
تصویر تاسف
دریغ خوردن، افسوس خوردن، اندوهگین شدن، غمگینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شارف
تصویر شارف
عالی رتبه، شریف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاسی
تصویر شاسی
چهارچوبه، قاب، آهن بندی زیر اتومبیل که قسمت های دیگر روی آن قرار می گیرد، در کشاورزی گلخانۀ زیرزمینی با سقف شیشه ای که به منظور تهیۀ نشا و زیاد کردن قلمه و نیز نگهداری گیاهان در زمستان به کار می رود، در موسیقی شستی، در هنر عکاسی قاب چهارگوشه ای که فیلم های تخت عکاسی را در آن نگاه می دارند و به مانع رسیدن نور به فیلم می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاست
تصویر شاست
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، چرز، جرز، جرد، ابره، تودره،
کودن
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
ناقه عاسف، شتر مادۀ طاعون زده که به مرگ نزدیک شده باشد. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
اسم هندی بیخی است شبیه به تربد و طعمش بی حدت و ذیمقراطیس گوید در اول گرم و خشک و مسهل بلغم مائی و جهت امراض بارده نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ابوریحان در صیدنه آرد: رازی گوید آن به تربد مشابهت دارد و بر این زیاده نکرده است
لغت نامه دهخدا
(شَءْفْ)
اهل و دارایی، شأفه الرجل، هی اهله و ماله. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به شأفه در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام مرد افسانه ای است در یکی از داستانهای مجمل التواریخ و القصص: گویند که برهمن از کشتن چندان مردم پشیمانی خورد، گفت پرستیدن بر سر کوه بمردم کشتن بدل کردم، پس روزی برهمنی نام وی خاسف بیامد، و او را پندها داد. برهمن گفتا همچنین است و من خود پشیمانم. اکنون این پادشاهی ترا دادم خاسف گفتا نه کار من است، برهمن گفتا تو از من بپذیر و کسی بر آن گمار از دست خویش، پس خدمت کننده ای بود نام او سوناق، خاسف وی رابپادشاهی بنشاند. (مجمل التواریخ و القصص ص 117)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
لاغر. مهزول، متغیراللون، غلام سبک، مرد فقیه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، چشمه ای که آبش بتک رفته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از بخشهای پنجگانه شهرستان بیرجند است و مجموع نفوس آنها 30486 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام قصبۀ مرکزی بخش شوسف شهرستان بیرجند است که 439 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بدحال: رجل ٌ کاسف البال، مرد بدحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ترشروی. عباس: رجل ٌ کاسف الوجه، مرد ترش روی، غمگین. (مهذب الاسماء). گرفته. رجوع به گرفته شود، تار. رجوع به تار شود. تاریک. وجه ٌ کاسف، رویی تاریک. (مهذب الاسماء) ، بیمناک و سخت بد: یوم کاسف، ای عظیم الهول شدیدالشر. (اقرب الموارد). روز بیمناک و سخت بد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
قاب، (در عکاسی) قید عکاسی و آن قابی است که شیشۀ عکس و کاغذ حساس را در آن جای دهند تا بر اثر تابش نور تصویر به دست آید، (در چاپ) شستی، (در اتومبیل) قاب و اسکلت و استخوان بندی فولادی که بر فنرها تکیه دارد و روی چرخها استوار است و موتور و اطاق اتومبیل روی آن جای دارد
لغت نامه دهخدا
(طِ)
آن تیر که بر پوست بگذرد و بر گوشت نه. (مهذب الاسماء). لغزنده. (ناظم الاطباء). رجوع به شاطفه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مرد شکسته دوال نعل پاره گردیده. (منتهی الارب). الرجل المنقطع الشسع. (اقرب الموارد) ، نعت از شسوع. دور. (مهذب الاسماء). منزل شاسع، منزل دور و بعید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دشمن شدن. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود، بجکیدن بن ناخن. (مصادر زوزنی ص 390) ، ریش بر آمدن از کف پای. (مصادر زوزنی ص 390). رجوع به شآفه و شأفه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
دهی از دهستان کوه پایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 25هزارگزی شمال باختری بردسکن. و 15هزارگزی شمال شوسۀ عمومی بردسکن. کوهستانی و گرمسیر و دارای 841 تن سکنه است. رودخانه و چشمه دارد. محصول آن غلات و تریاک و بنشن و میوه جات و گردو و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزارع روی مر، گاودوس، پس کمر، سلک بالا پائین، روظریف، چاه نی، قزلر، زبر، عنبرستان و شیر برجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
مرغی طوقدار که آن را توی نیز خوانند و بیشتر کنار آب بسر برد، (شعوری)، هوبره:
گرآید پیش شاهین شاست با جنگ
فضای عالم آید بر سرش تنگ،
(از شعوری)،
رجوع به هوبره شود،
کودن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
لغتی است در شازب. (منتهی الارب). و قیل لغه فی الشازب. (اقرب الموارد) ، خشک از لاغری. (منتهی الارب). الیابس ضمراً. (اقرب الموارد). شاسف. شازب، باریک. (منتهی الارب). لاغر. (آنندراج). مهزول. (اقرب الموارد). ج، شسب، (اقرب الموارد) ، شسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
اعراض کننده و روی گرداننده. و یقال: انه لشانف عنا بانفه، او بردارنده و بلند کننده است خود را از ما. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَءْفْ)
فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود. (منتهی الارب). شأف الجرح، فساده حتی لا یکاد یبراء. (اقرب الموارد). رجوع به شآفه و شأفه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاسف
تصویر کاسف
بدحال
فرهنگ لغت هوشیار
قاب و اسکلت بندی فولادی که بر فنرها تکیه دارد و روی چرخها استوار است و موتور و اطاق اتومبیل بر روی آن جای دارد
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی دستار پیر چون شترماده، کهنه چون پیکان چون می درخم کسی که به زودی مشهور گردد، قدیم کهن: سهم شارف خمر شارف، جمع شرف شرف شروف و شرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاسب
تصویر شاسب
باریک لاغر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاسع
تصویر شاسع
بعید، دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شانف
تصویر شانف
روی گرداننده، برکشنده
فرهنگ لغت هوشیار
اندوه خوردن، حسرت خوردن فسوس دژوان دریغ دریغ خوردن اندوه خوردن افسوس داشتن حسرت خوردن، افسوس دریغ، جمع تاسفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاسف
تصویر خاسف
چشمه ای که آبش فرو رفته است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شارف
تصویر شارف
((رِ))
کسی که به زودی شریف گردد، قدیم، کهن، جمع شرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاسی
تصویر شاسی
چهارچوب، قاب، اسکلت اصلی اتومبیل که بخش های دیگر روی آن سوار می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تاسف
تصویر تاسف
شوربختی، افسوس، دریغ
فرهنگ واژه فارسی سره
اسف، افسوس، اندوه، پشیمانی، تحسر، تلهف، حسرت، دریغ، غصه، غم، فسوس، لهف، ندامت، افسوس خوردن، اندوهناک شدن، حسرت داشتن، دریغ خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد