نوعی از دستار وگلیم سیاه. (فهرست لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 200). شاماکچه و جامه ای است از صوف سیاه: ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کر و فر. نظام قاری (دیوان ص 17). راستی آنکه طلب میکند از عقد سپیچ او در اندیشۀ کج فکر محالی دارد. نظام قاری (دیوان ص 75). از سر مردم شهر هوس پوشی رفت تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار. نظام قاری (دیوان ص 14). و رجوع به سبیج شود
نوعی از دستار وگلیم سیاه. (فهرست لغات دیوان البسۀ نظام قاری ص 200). شاماکچه و جامه ای است از صوف سیاه: ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کر و فر. نظام قاری (دیوان ص 17). راستی آنکه طلب میکند از عقد سپیچ او در اندیشۀ کج فکر محالی دارد. نظام قاری (دیوان ص 75). از سر مردم شهر هوس پوشی رفت تا که این عقد سپیچ آمده اکنون بشمار. نظام قاری (دیوان ص 14). و رجوع به سبیج شود
آلتی در چراغ برق که لامپ به آن پیچیده می شود، آلتی در چراغ نفتی که فتیله در آن بالا و پایین می رود، عمامه، دستار، شالی که به دور سر ببندند، برای مثال مانندۀ مار پیچ برپیچ / پیچیده سر از کلاه و سرپیچ (نظامی۳ - ۴۴۶)
آلتی در چراغ برق که لامپ به آن پیچیده می شود، آلتی در چراغ نفتی که فتیله در آن بالا و پایین می رود، عمامه، دستار، شالی که به دور سر ببندند، برای مِثال مانندۀ مار پیچ برپیچ / پیچیده سر از کلاه و سرپیچ (نظامی۳ - ۴۴۶)
قطعه ای فلزی مانند میخ با دنده های مارپیچی که با پیچ گوشتی یا آچار پیچانده و باز و بسته می شود، قسمتی از معبر که با انحراف سیر مستقیم خود باعث تغییر مسیر معبر می شود، قطعه ای گردان در برخی وسایل برقی برای خاموش و روشن کردن یا برخی تنظیمات، در علم زیست شناسی هر گیاهی که به درخت یا چیز دیگر بپیچد و بالا برود مثلاً پیچ امین الدوله، پیچ برفی، هر یک از خم های چیزی، خمیدگی، خم وتاب، برای مثال به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره / به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار (فرخی - ۱۰۹) در موسیقی مثنوی در افشاری از متعلقات دستگاه شور، بن مضارع پیچیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پیچیده مثلاً سؤال پیچ، کاغذ پیچ، هر چیزی که مانند حلقه به دور چیزی می پیچند، پسوند متصل به واژه به معنای پیچنده مثلاً پاپیچ، مچ پیچ، حلقه، کنایه از کجی، ناراستی، انحراف، کنایه از صعوبت، دشواری پیچ پیچ: پیچ در پیچ، پیچ بر پیچ، پر پیچ، پر پیچ و خم پیچ خوردن: پیچیدن، پیچ و تاب پیدا کردن، خمیدگی پیدا کردن، پیچیدگی پیدا کردن، پیچیدن و جا به جا شدن رگ، پی یا استخوان پیچ دادن: چیزی را در جای خود یا در چیز دیگر چرخاندن، پیچاندن، پیچانیدن، تاب دادن پیچ و تاب: گردش چیزی به دور خود، پیچ و خم، پیچیدگی پیچ و خم: چین و شکن، پیچ و تاب
قطعه ای فلزی مانند میخ با دنده های مارپیچی که با پیچ گوشتی یا آچار پیچانده و باز و بسته می شود، قسمتی از معبر که با انحراف سیر مستقیم خود باعث تغییر مسیر معبر می شود، قطعه ای گَردان در برخی وسایل برقی برای خاموش و روشن کردن یا برخی تنظیمات، در علم زیست شناسی هر گیاهی که به درخت یا چیز دیگر بپیچد و بالا برود مثلاً پیچ امین الدوله، پیچ برفی، هر یک از خَم های چیزی، خمیدگی، خم وتاب، برای مِثال به جعدش اندر سیصد هزار پیچ و گره / به جای هر گره او شکنج و حلقه هزار (فرخی - ۱۰۹) در موسیقی مثنوی در افشاری از متعلقات دستگاه شور، بن مضارعِ پیچیدن، پسوند متصل به واژه به معنای پیچیده مثلاً سؤال پیچ، کاغذ پیچ، هر چیزی که مانندِ حلقه به دور چیزی می پیچند، پسوند متصل به واژه به معنای پیچنده مثلاً پاپیچ، مچ پیچ، حلقه، کنایه از کجی، ناراستی، انحراف، کنایه از صعوبت، دشواری پیچ پیچ: پیچ در پیچ، پیچ بر پیچ، پر پیچ، پر پیچ و خم پیچ خوردن: پیچیدن، پیچ و تاب پیدا کردن، خمیدگی پیدا کردن، پیچیدگی پیدا کردن، پیچیدن و جا به جا شدن رگ، پی یا استخوان پیچ دادن: چیزی را در جای خود یا در چیز دیگر چرخاندن، پیچاندن، پیچانیدن، تاب دادن پیچ و تاب: گردش چیزی به دور خود، پیچ و خم، پیچیدگی پیچ و خم: چین و شکن، پیچ و تاب
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سنث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اغرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید معصفرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
اسپید. اسفید. سفید. سپی. اوستا ’سپئتا’ (سپید) ، پهلوی ’سپت’، شکل جنوب غربی ’سئتا’ از ’ست’، ارمنی عاریتی و دخیل ’سپیتاک’، هندی باستان ’سوِت’ (درخشان، سفید) کردی عاریتی و دخیل ’سپی’، افغانی ’سپین’، بلوچی ’ایسپت’ و ’سَنِث’، سریکلی ’سپئید’، سنگلیچی ’ایسپد’، شغنی ’سوفد’، منجی ’سوپی’، گیلکی ’سفید’، فریزندی ’ائسپج’، یرنی ’ائسپه’، نطنزی ’ائسپی’، سمنانی ’اسپی’، سنگسری ’ائسبی’، سرخه ای ’ائسبی’، لاسگردی ’ایسبی’، شهمیرزادی ’ائسبه’، دزفولی ’اسبد’، گمشچه ’اسبه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بمعنی سفید و بعربی بیضا خوانند. (برهان) (آنندراج). ضد سیاه. (شرفنامه). ابیض. (غیاث) : اَغَرّ، سپید از هر چیزی. (منتهی الارب). کالِح. (منتهی الارب) : تن خنگ بید ارچه باشد سپید بترّی و نرمی نباشد چو بید. رودکی. سرخی خفچه نگر از سرخ بید مُعْصَفَرگون پوستش او خود سپید. رودکی. هشیوار با جامه های سپید لبی پر ز خنده دلی پر امید. فردوسی. گرچه زرد است همچو زرّ پشیز یا سپید است همچو سیم ارزیر. لبیبی. مادرتان پیر گشت و پشت بخم کرد موی سر او سپید گشت و رخش زرد. منوچهری. مغزک بادام بوی با زنخدان سپید تا سیه کردی زنخدان را چو کنجاره شدی. ؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی). که سفید و سیاه دفتر و جاه دیده دارد سپید و نامه سیاه. سنایی. زین دو نان سپید و زرد فلک فلکت ساز خوان نخواهد داد. خاقانی. دندان نکنی سپید تا لب از تب نکنی کبود هر دم. خاقانی. من آن روز بر کندم از عمر امید که افتادم اندر سیاهی سپید. سعدی. - چشم ِ سپید، چشم خالی از نور. (آنندراج). - زمین سفید، کنایه از خالی چون زمین خالی از عمارت. (آنندراج). - سپیدروز، روز سپید، بمعنی روز روشن. منور: شب سیاه بدان زلفکان تو ماند سپیدروز بپاکی رخان تو ماند. دقیقی. شما را سوی من گشاده ست راه بروز سپید و شبان سیاه. فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپیدو شبان سیاه. فردوسی. میر جلیل سید یوسف کجا بفضل پیداست همچو روز سپید اندرین جهان. فرخی. - سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن. (آنندراج). - ، کنایه از بیهوشی. (آنندراج). - ، کنایه از سرخ رو شدن. (آنندراج). و رجوع به سپید شدن چشم شود. - کف سفید، شخصی که بسبب بخشندگی در کف هیچ نداشته باشد. (آنندراج)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 22 هزارگزی خاور خوسف و 12 هزارگزی جنوب جادۀ شوسۀ خوسف به بیرجند. هوای آنجا معتدل است و سکنه آن 3247 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 22 هزارگزی خاور خوسف و 12 هزارگزی جنوب جادۀ شوسۀ خوسف به بیرجند. هوای آنجا معتدل است و سکنه آن 3247 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
آنچه روی سرکه و شراب بسته مانده مانند قیماق که بر سر شیر بسته شود. (آنندراج) (انجمن آرا) : آبش همه شاشۀ گلاب است نافش ز سپیچۀ شراب است. فرید احول (از آنندراج). و رجوع به سپیجه و سبیجه شود
آنچه روی سرکه و شراب بسته مانده مانند قیماق که بر سر شیر بسته شود. (آنندراج) (انجمن آرا) : آبش همه شاشۀ گلاب است نافش ز سپیچۀ شراب است. فرید احول (از آنندراج). و رجوع به سپیجه و سبیجه شود
اسم از مصدر پیچیدن، هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده، گردش، گشت، خمیدگی، کجی، چرخ، ثنی، مطوی، عطف، تاب، خم، تا، انثناء، حلقه، شکن، تای، ماز: سیه زلف آن سرو سیمین من همه تاب و پیچست و جعد و شکن، فرخی، بحلقه کرده همی زلف او حکایت جیم به پیچ کرده همی جعد او حکایت لام، فرخی، معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین، فرخی، تا بود در دو زلف خوبان پیچ وندر آن پیچ صدهزار شکن، فرخی، بجعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره بجای هر گره او شکنج و حلقه هزار، فرخی، سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد زلف آن نکو بودکه بدو در عقد بود، منوچهری، نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز، منوچهری، ناساختن و خوی خوش و صفرا هیچ تا عهد میان ما بماند بی پیچ، (از اسرارالتوحید)، کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی، ناصرخسرو، دل را کمند زلفت از من کشان ببرده در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده، خاقانی، کور، پیچ از هر چیزی و پیچ دستار، (منتهی الارب)، آنجا که چیزی بسوی دیگر رود برخلاف سوی اولین خود، آنجای از کوچه یا خیابان که راه بگردد مثلاً راه شمالی و جنوبی، شرقی و غربی شود یا بالعکس، آنجا که ناگزیر راه بسوی دیگر رود و از جهتی بجهت دیگر منحرف شود: پیچ خیابان و پیچ کوچه و پیچ رود، خم خیابان و خم کوچه و خم رود، محل گردش خیابان و کوچه و رود، مخفف پیچنده، که پیچد، پیچیده: کاهوی پیچ، کلم پیچ، کتیرای پیچ، ترکیب ها (در دو معنی اخیر) : - انگشت پیچ، بادپیچ، بارپیچ، بسیارپیچ، برپیچ: چو طالع ز ما روی برپیچ شد سپر پیش تیر قضا هیچ شد، سعدی، پاپیچ، پای پیچ: بدو گفت روزی که دارم بسیچ گرم پیش پا زد فلک پای پیچ، نظامی، رجوع به پاپیچ شود، چرخ پیچ: که چون دارم این داوری را بسیچ چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ، نظامی، سرپیچ (در چراغ)، سرپیچ (که سر پیچد)، پیچ واپیچ، پیچ اندر پیچ، پیچاپیچ، پی پیچ، حناپیچ، زورپیچ (دل پیچه، پیچ)، سیگارپیچ، رختخواب پیچ، سؤال پیچ، طناب پیچ، عنان پیچ، عمامه پیچ، فحش پیچ (ناسزا گفتن بسیار)، قباله پیچ، کاغذپیچ (بسیار بکسی نامه فرستادن)، گلوله پیچ (گلوله باریدن علی الدوام)، گوش پیچ (گوشمال) : وگر نه چنانت دهم گوش پیچ که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ، نظامی، گل پیچ، مارپیچ (خمیده چون مار)، معنی پیچ، مچ پیچ، نمدپیچ، نیزه پیچ، نی پیچ (قلیان)، نسخه پیچ، نخ پیچ، مقابل مهره، میخ به اشکال گوناگون که بر دیوارۀ آن فرورفتگی و برآمدگی از بر یا از نیمه تا فرود بگردد، ، رزه ای که ته آن پیچ دارد، پیچ حلقه دار، ، کلیدگونه ای بر یک سوی سرپیچ لامپا که در میان چرخی خرد و با دندانه دارد و از درون سرپیچ بگذرد و با گرداندن آن دندانه های چرخ به فتیله درآویزد و بر اثر گرداندن فتیله را فرود برد و برآورد، جنسی از قفل که انواع دارد، مقابل پرده دار، آلتی فلزین نوک تیز و پیچان که بدان چوب پنبۀ سر بطری را بیرون کشند، بخاری، قسمی بخاری آهنین، بخاری که از آهن یا چدن و کاشی و امثال آن سازند، قسمی دوختن، نامی نوع گلها و گیاهان پیچنده را، هر گل که ساق محکم ندارد و بر درخت یا دیوار یا طناب پیچد، هر گیاه که بر درخت یا دیوار دود، نوع گیاهان که بر درختان بر شوند و زینتی بوند، انواع درختها که بر درخت یا ستون بپیچد و بالا خزد، هر برگ و گل زینتی که ساق باریک و پیچان دارد، قسمی عشقه و آن را انواع است: پیچ امین الدوله، پیچ معین التجاری، پیچ بادنجانی، پیچ تلگرافی، شمعدانی پیچ، که شاخهای دراز و پیچان دارد، دل پیچه، پیچاک، مغص، سحج، زورپیچ، شکم روش، پیچش، درد در امعاء، دردی در امعاء چون با اسهال باشد، اسهال پیچ، ذرب، (تاج المصادر بیهقی)، مثنوی پیچ، نوعی آهنگ بهنگام خواندن اشعار مثنوی مولوی، بهندی اسم تخم نباتات است
اسم از مصدر پیچیدن، هر یک از خمهای چیزی بر روی خویش گردیده، گردش، گشت، خمیدگی، کجی، چرخ، ثنی، مطوی، عطف، تاب، خم، تا، انثناء، حلقه، شکن، تای، ماز: سیه زلف آن سرو سیمین من همه تاب و پیچست و جعد و شکن، فرخی، بحلقه کرده همی زلف او حکایت جیم به پیچ کرده همی جعد او حکایت لام، فرخی، معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او گم کرده از خم و گره و تاب و پیچ و چین، فرخی، تا بود در دو زلف خوبان پیچ وندر آن پیچ صدهزار شکن، فرخی، بجعدش اندر سیصدهزار پیچ و گره بجای هر گره او شکنج و حلقه هزار، فرخی، سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد زلف آن نکو بودکه بدو در عقد بود، منوچهری، نه بدستش در خم و نه بپایش در عطف نه بپشتش در پیچ و نه بپهلو در ماز، منوچهری، ناساختن و خوی خوش و صفرا هیچ تا عهد میان ما بماند بی پیچ، (از اسرارالتوحید)، کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی، ناصرخسرو، دل را کمند زلفت از من کشان ببرده در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده، خاقانی، کور، پیچ از هر چیزی و پیچ دستار، (منتهی الارب)، آنجا که چیزی بسوی دیگر رود برخلاف سوی اولین خود، آنجای از کوچه یا خیابان که راه بگردد مثلاً راه شمالی و جنوبی، شرقی و غربی شود یا بالعکس، آنجا که ناگزیر راه بسوی دیگر رود و از جهتی بجهت دیگر منحرف شود: پیچ خیابان و پیچ کوچه و پیچ رود، خم خیابان و خم کوچه و خم رود، محل گردش خیابان و کوچه و رود، مخفف پیچنده، که پیچد، پیچیده: کاهوی پیچ، کلم پیچ، کتیرای پیچ، ترکیب ها (در دو معنی اخیر) : - انگشت پیچ، بادپیچ، بارپیچ، بسیارپیچ، برپیچ: چو طالع ز ما روی برپیچ شد سپر پیش تیر قضا هیچ شد، سعدی، پاپیچ، پای پیچ: بدو گفت روزی که دارم بسیچ گرم پیش پا زد فلک پای پیچ، نظامی، رجوع به پاپیچ شود، چرخ پیچ: که چون دارم این داوری را بسیچ چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ، نظامی، سرپیچ (در چراغ)، سرپیچ (که سر پیچد)، پیچ واپیچ، پیچ اندر پیچ، پیچاپیچ، پی پیچ، حناپیچ، زورپیچ (دل پیچه، پیچ)، سیگارپیچ، رختخواب پیچ، سؤال پیچ، طناب پیچ، عنان پیچ، عمامه پیچ، فحش پیچ (ناسزا گفتن بسیار)، قباله پیچ، کاغذپیچ (بسیار بکسی نامه فرستادن)، گلوله پیچ (گلوله باریدن علی الدوام)، گوش پیچ (گوشمال) : وگر نه چنانت دهم گوش پیچ که دانی که هیچی و کمتر ز هیچ، نظامی، گل پیچ، مارپیچ (خمیده چون مار)، معنی پیچ، مچ پیچ، نمدپیچ، نیزه پیچ، نی پیچ (قلیان)، نسخه پیچ، نخ پیچ، مقابل مُهره، میخ به اشکال گوناگون که بر دیوارۀ آن فرورفتگی و برآمدگی از بر یا از نیمه تا فرود بگردد، ، رزه ای که ته آن پیچ دارد، پیچ حلقه دار، ، کلیدگونه ای بر یک سوی سرپیچ لامپا که در میان چرخی خرد و با دندانه دارد و از درون سرپیچ بگذرد و با گرداندن آن دندانه های چرخ به فتیله درآویزد و بر اثر گرداندن فتیله را فرود برد و برآورد، جنسی از قفل که انواع دارد، مقابل پرده دار، آلتی فلزین نوک تیز و پیچان که بدان چوب پنبۀ سر بطری را بیرون کشند، بخاری، قسمی بخاری آهنین، بخاری که از آهن یا چدن و کاشی و امثال آن سازند، قسمی دوختن، نامی نوع گلها و گیاهان پیچنده را، هر گل که ساق محکم ندارد و بر درخت یا دیوار یا طناب پیچد، هر گیاه که بر درخت یا دیوار دَوَد، نوع گیاهان که بر درختان بر شوند و زینتی بوند، انواع درختها که بر درخت یا ستون بپیچد و بالا خزد، هر برگ و گل زینتی که ساق باریک و پیچان دارد، قسمی عشقه و آن را انواع است: پیچ امین الدوله، پیچ معین التجاری، پیچ بادنجانی، پیچ تلگرافی، شمعدانی پیچ، که شاخهای دراز و پیچان دارد، دل پیچه، پیچاک، مغص، سحج، زورپیچ، شکم روش، پیچش، درد در امعاء، دردی در امعاء چون با اسهال باشد، اسهال پیچ، ذرب، (تاج المصادر بیهقی)، مثنوی پیچ، نوعی آهنگ بهنگام خواندن اشعار مثنوی مولوی، بهندی اسم تخم نباتات است
دستار عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در عمامه و دستار قراردهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا میگیرد و آن را ببدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد
دستار عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در عمامه و دستار قراردهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا میگیرد و آن را ببدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد
آن چه که بر سر چیزی می پیچند، دستار، عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد، وسیله گود
آن چه که بر سر چیزی می پیچند، دستار، عمامه، زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند، یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد، وسیله گود
دستگاه اتصال برق، کلیدی که در وسایل نقلیه موتوری باعث برقراری جریان برق می شود، انتخاب مسیر یا مدار و باز و بسته کردن و تغییر دادن عملکرد آن، سو دادن (واژه فرهنگستان)
دستگاه اتصال برق، کلیدی که در وسایل نقلیه موتوری باعث برقراری جریان برق می شود، انتخاب مسیر یا مدار و باز و بسته کردن و تغییر دادن عملکرد آن، سو دادن (واژه فرهنگستان)