سوختن. حرقت و التهاب. (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره، آن سوزش اندکی کمتر شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از سوزش کون دوا نگردی زآنگونه که درنیایدت تیز. سوزنی. روج پدر را مسرور کرد و سوزش دل او را در مفارقت خویش ببرد. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادی بمیرم. نظامی. و کمال درجۀعارف سوزش او بود در محبت. (تذکره الاولیاء عطار). از ترشرویی دشمن وز جواب تلخ دوست کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من. سعدی. ، جفا و زحمت، کج خلقی، سوختگی. (ناظم الاطباء)
سوختن. حرقت و التهاب. (ناظم الاطباء). احساس رنج و اذیتی که در برخورد آتش ببدن پدید می آید. (ناظم الاطباء) : اگر اندر سینه سوزش و حرارتی باشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رگی گشادم و خون بیرون کردم مقداری سره، آن سوزش اندکی کمتر شد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از سوزش کون دوا نگردی زآنگونه که درنیایدت تیز. سوزنی. روج پدر را مسرور کرد و سوزش دل او را در مفارقت خویش ببرد. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر شیرین نباشد دستگیرم چو شمع از سوزش بادی بمیرم. نظامی. و کمال درجۀعارف سوزش او بود در محبت. (تذکره الاولیاء عطار). از ترشرویی دشمن وز جواب تلخ دوست کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من. سعدی. ، جفا و زحمت، کج خلقی، سوختگی. (ناظم الاطباء)
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مثال بر سرش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
ریزه های فلز که هنگام سوهان کردن و سودن آن به زمین می ریزد، براده، سناو، سخاله، توبال، برای مِثال بر سَرْش یکی غالیه د ان بگشاده / وآکنده در آن غالیه د ان سونش دینار (منوچهری - ۱۵۴)
تکه پارچه ای که زیر بغل پیراهن یا میان شلوار بدوزند، خشتک، خشتچه، تریز جامه، برای مثال پرزر و در گشته ز تو دامنش / خشتک زر سوزۀ پیراهنش (نظامی۱ - ۱۳)
تکه پارچه ای که زیر بغل پیراهن یا میان شلوار بدوزند، خشتک، خشتچه، تریز جامه، برای مِثال پرزر و دُر گشته ز تو دامنش / خشتک زر سوزۀ پیراهنش (نظامی۱ - ۱۳)
میله فلزی کوچک نوک تیز که ته آن سوراخ دارد و برای دوختن پارچه یا چیز دیگر به کار می رود، درزن، دوزنه، دوزینه، در پزشکی آمپول، وسیله ای که با آن در تقاطع های راه آهن مسیر حرکت قطار را عوض می کنند سوزن زدن: دوختن پارچه با دست و به وسیلۀ نخ و سوزن، دوخت و دوز، نقش و نگار انداختن در پارچه با نخ و سوزن، در پزشکی داخل کردن داروی مایع به بدن به وسیلۀ سوزن تو خالی، آمپول زدن، تزریق سوزن عیسی: گویند که حضرت عیسی هنگام عروج به آسمان چون سوزنی با خود داشت نتوانست ازآسمان چهارم بالاتر برود، برای مثال من اینجا پای بست رشته ماندم / چو عیسی پای بست سوزن آنجا (خاقانی - ۲۴)
میله فلزی کوچک نوک تیز که ته آن سوراخ دارد و برای دوختن پارچه یا چیز دیگر به کار می رود، درزن، دوزنه، دوزینه، در پزشکی آمپول، وسیله ای که با آن در تقاطع های راه آهن مسیر حرکت قطار را عوض می کنند سوزن زدن: دوختن پارچه با دست و به وسیلۀ نخ و سوزن، دوخت و دوز، نقش و نگار انداختن در پارچه با نخ و سوزن، در پزشکی داخل کردن داروی مایع به بدن به وسیلۀ سوزن تو خالی، آمپول زدن، تزریق سوزن عیسی: گویند که حضرت عیسی هنگام عروج به آسمان چون سوزنی با خود داشت نتوانست ازآسمان چهارم بالاتر برود، برای مِثال من اینجا پای بست رشته ماندم / چو عیسی پای بست سوزن آنجا (خاقانی - ۲۴)
تریز جامه است که چابق باشد. (برهان) (آنندراج). تریز جامه. (غیاث). سوزن: خشتک زر سوزه پیراهنش پر زر و در گشته ز تو دامنش. نظامی. دواج آسمان در پیش قدرت کمینه سوزه ای از پیرهن گیر. عمید لومکی (از آنندراج). گرنه به همت سزای سبز دواجی از چه ز مه سوزه قبای تو آمد. شمس طبسی (از آنندراج). ، تکمۀ قبا و در رشیدی به معنی پارچۀ مربع که در بغل پیراهن دوزند. (غیاث). پارچۀ مثلثی که از سر تریز ببرند تا بغلک را بر آن دوزند. (ناظم الاطباء) ، بغلک و خشتک پیراهن و جامه. (آنندراج) ، سرافرازی خاطر، جاه. منزلت. مرتبه، کبر. غرور. خودبینی. (ناظم الاطباء) ، بثره های ریزه بر بشره از اثر خوی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف). جوش های خردتر از کورک، گیاهی شبیه به اسفناج که در آشها کنند و مردم خراسان برغست و بتازی قثاء بری گویند. (ناظم الاطباء)
تریز جامه است که چابق باشد. (برهان) (آنندراج). تریز جامه. (غیاث). سوزن: خشتک زر سوزه پیراهنش پر زر و در گشته ز تو دامنش. نظامی. دواج آسمان در پیش قدرت کمینه سوزه ای از پیرهن گیر. عمید لومکی (از آنندراج). گرنه به همت سزای سبز دواجی از چه ز مه سوزه قبای تو آمد. شمس طبسی (از آنندراج). ، تکمۀ قبا و در رشیدی به معنی پارچۀ مربع که در بغل پیراهن دوزند. (غیاث). پارچۀ مثلثی که از سر تریز ببرند تا بغلک را بر آن دوزند. (ناظم الاطباء) ، بغلک و خشتک پیراهن و جامه. (آنندراج) ، سرافرازی خاطر، جاه. منزلت. مرتبه، کبر. غرور. خودبینی. (ناظم الاطباء) ، بثره های ریزه بر بشره از اثر خوی و جز آن. (یادداشت بخط مؤلف). جوش های خردتر از کورک، گیاهی شبیه به اسفناج که در آشها کنند و مردم خراسان برغست و بتازی قثاء بری گویند. (ناظم الاطباء)
عمل ساختن. سازگاری. سازواری. حسن سلوک. خوش رفتاری. سازندگی. هماهنگی. توافق. اتفاق و پیوستگی و مواصلت. (ناظم الاطباء) ، تساهل، آشتی. صلح (در اصطلاح وزارت خارجه). (فرهنگستان). تعهد و معاهده، اتفاق از روی مکر و حیله. (ناظم الاطباء) ، ایجاد و اختراع و احداث. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، ساخت و شکل. (ناظم الاطباء) ، سازش حاصل گردیدن، حصول توافق بین دو طرف. حصول صلح و آشتی. رجوع به ساختن شود
عمل ساختن. سازگاری. سازواری. حسن سلوک. خوش رفتاری. سازندگی. هماهنگی. توافق. اتفاق و پیوستگی و مواصلت. (ناظم الاطباء) ، تساهل، آشتی. صلح (در اصطلاح وزارت خارجه). (فرهنگستان). تعهد و معاهده، اتفاق از روی مکر و حیله. (ناظم الاطباء) ، ایجاد و اختراع و احداث. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، ساخت و شکل. (ناظم الاطباء) ، سازش حاصل گردیدن، حصول توافق بین دو طرف. حصول صلح و آشتی. رجوع به ساختن شود
اسم از مصدر فراموش شدۀ پوزیدن مستعمل در ویس و رامین. عذر. (دهار). معذرت. اعتذار. عذرخواهی. بهانه. عذر خواستن. (اوبهی). استغفار. طلب عفو. عذر که از قصور یا تقصیری خواهند: پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند بعفو کوشد و غفران. رودکی. گرایدونکه پوزش پذیری ز من و گر نیست رنج آید از خویشتن. ابوشکور. از آن شهر هر کس که بد پارسا بپوزش بیامد بر پادشا. فردوسی. از ایدر بپوزش بر شاه رو چو بینی ورا بندگی ساز نو. فردوسی. بپوزش بیامد بر شهریار که ای از جهان بر شهان کامکار. فردوسی. بپوزش بنزدیک موبد شدند همه راه جویان و بخرد شدند. فردوسی. بپوزش بیاراست قیصر زبان بدو گفت بیداد رفت ای جوان. فردوسی. بپوزش بیامد سپهدار طوس بپیش شه اندر شد او چاپلوس. فردوسی. بپوزش کنم نرم خشم ورا ببوسم سر و پا و چشم ورا. فردوسی. دلیران ایران بماتم شدند پر از غم بدرگاه رستم شدند بپوزش که این ایزدی کار بود که را بود آهنگ جنگ فرود. فردوسی. بپوزش مگر کردگار جهان بمن بر ببخشاید اندر زمان. فردوسی. بپوزش همه پیش نوذر شدند سراسر به آیین کهتر شدند. فردوسی. بپوزش یک اندر دگر نامه ساز مگر خسرو آید به راه تو باز. فردوسی. به خاقان یکی نامه ارژنگ وار نبشتند پر بو و رنگ و نگار بپوزش کز این کرده هستم بدرد دلی پر پشیمانی و باد سرد. فردوسی. به خرّاد گفت ای رد رادمرد برنجی دگر گرد پوزش مگرد. فردوسی. بدو گفت راهب که پوزش مکن بپرس از من از بودنیها سخن. فردوسی. بدین کار پوزش چه پیش آورم که دلشان بگفتار خویش آورم. فردوسی. برآید بکام تو این کار زود چو بشنیدسیندخت پوزش نمود. فردوسی. بر زال زر پوزش آراستند زبانها بلابه بپیراستند. فردوسی. برفتند فغفور و خاقان چین بر شاه با پوزش و آفرین. فردوسی. بزد اسپ از پیش چندان سپاه بیامد بپوزش بنزدیک شاه. فردوسی. بزرگان بپوزش فراز آمدند هجیر از درمرگ باز استدند. فردوسی. بقیصر بسی کرد پوزش گراز بکوشش نیامد ز دامش فراز. فردوسی. بگوتا چه بود اندر این پوزشت چه گفتی که پیش آید آمرزشت. فردوسی. بنزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم. فردوسی. بیزدان کند پوزش آن گناه ورا بنده گردد به آئین و راه. فردوسی. بیزدان کند پوزش او از گناه گراینده گردد به آئین و راه. فردوسی. پیاده سوارش بماند ز اسپ بپوزش رود پیش آذرگشسپ. فردوسی. ترا پوزش اکنون نیاید بکار نه بیگانه را خواستی شهریار. فردوسی. تو رو زو ره پوزش من بجوی که فردا من آیم بنزدیک اوی. فردوسی. چنان کردبد گوهر افراسیاب که پیش تو پوزش نبیند بخواب. فردوسی. چو آشفته شد شاه زآن گفتگوی سپه سوی پوزش نهادند روی. فردوسی. چو از دور شه دید بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست. فردوسی. چو ایرانیان برگشادند چشم بدیدند چهر ورا [اسفندیار را] پر ز خشم. برفتند پوزش کنان پیش شاه که گر شاه بیند ببخشد گناه. فردوسی. چو پاسخ کنی نامه از خوب و زشت همین پوزش ما بباید نوشت. فردوسی. چو خشم آوری هم پشیمان شوی بپوزش نگهبان درمان شوی. فردوسی. خرد چون بود با دل شه براز بشرم و بپوزش نیاید نیاز. فردوسی. دگر آنکه گفتی که پوزش بگوی کنون توبه کن راه یزدان بجوی. فردوسی. دو رخ را بخاک سیه بر نهاد همی کرد پوزش ز کار شغاد. فردوسی. ز بس خوبی و پوزش و آفرین که پیدا شد از گفت خاقان چین... فردوسی. ز چیزی که باشد به ایران زمین فرستیم با پوزش و آفرین. فردوسی. ز زابلستان گر ز ایران سپاه هر آنکس که آیند فریادخواه بدار و بپوزش بیارای مهر نگه کن بدین کار گردان سپهر. فردوسی. ز قیصربپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت. فردوسی. ز گفتار او ماند اندر شگفت زمین را ببوسید و پوزش گرفت. فردوسی. ز گفتارها پوزش آورد پیش بپیچید از آن بیهده رای خویش. فردوسی. زمین را ببوسید و پوزش نمود بر آن مهتری آفرین بر فزود. فردوسی. سخنهای دستان چو بشنید شاه پسند آمدش پوزش نیکخواه. فردوسی. سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که کینه بپوزش بشست. فردوسی. سکندر بدو گفت پوزش مکن مران پیش فغفور زین در سخن. فردوسی. سوی موبدان نامه ای همچنین پر افروزش و پوزش و آفرین. فردوسی. سیاووش را تنگ در بر گرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت. فردوسی. سیاووش را دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست. فردوسی. شهنشاه را شاد در بر گرفت وز آن گفته ها پوزش اندر گرفت. فردوسی. فرستاده را گفت کای هوشیار نبایست پوزش ترا خود بکار. فردوسی. کنون پوزش این همه باز جوی بدین نامداران ایران بگوی. فردوسی. که آزرده گشته ست از تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر. فردوسی. که پیغامی از قیصر آمد بشاه پر از درد و پوزش کنان از گناه. فردوسی. گر آرام گیری سخن تنگ نیست ترا پوزش اندر پدر ننگ نیست. فردوسی. من امروز نز بهر جنگ آمدم پی پوزش و نام و ننگ آمدم. فردوسی. میی چند خوردند و برخاستند زبانها ز پوزش بپیراستند. فردوسی. ورا پهلوان زود در برگرفت ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت. فردوسی. ورا تنگ سهراب در برگرفت بدان پوزش آسایش اندر گرفت. فردوسی. وز آن جایگه جنگ دشمن بسیچ ز رای و ز پوزش میاسای هیچ. فردوسی. وز آن کردۀ خویش پوزش گرفت به پیچید از آن روزگار شگفت. فردوسی. و گر با تو گردد [شاه] بچیزی دژم بپوزش گرای و مزن هیچ دم. فردوسی. هر آنکس که پوزش کند بر گناه تو بپذیر و کین گذشته مخواه. فردوسی. هر آنکس که دارد روانش خرد گناه آن سگالد که پوزش برد. فردوسی. هم آن را دگر باره آویزش است گنهکار اگر چند با پوزش است. فردوسی. همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پر گناه. فردوسی. همه شارسان ماند اندر شگفت بیزدان سقف پوزش اندر گرفت. فردوسی. همه نامداران فروماندند بپوزش برو آفرین خواندند. فردوسی. همی راند از دیده خون در کنار همی کرد پوزش بر کردگار. فردوسی. همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش [از ناسپاسی خویش] بر کردگار. فردوسی. همی کرد پوزش ز کرده گناه ورا می بجستند هر سو سپاه. فردوسی. همی کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من. فردوسی. همی گفتم از بامداد پگاه بپوزش بیایم بر تو براه. فردوسی. یکایک بدان رایشان شد درست کز آن روی چاره ببایست جست که سوی فریدون فرستند کس بپوزش کجا چاره این بود و بس. فردوسی. یکی گنج بخشید بر هر کسی به جان آفرین کرد پوزش بسی. فردوسی. اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو رامین دید کو را دل بیازرد نگر تا پوزش آزار چون کرد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). از آن پیش کت بسته زی شهریار برم پوزشت ناید آنگه بکار. اسدی. ازو وز گرو خواست پوزش نخست شد آنگه بدان چشمه و تن بشست. اسدی. ببر خلعت و بند بردار از اوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. به بر یکدگر را گرفتند شاد بپوزش دمی چند کردند یاد. اسدی. بپوزش کنی بی گناهی درست همان بنده باشی که بودی نخست. اسدی. بسی خواست زو پوزش دلپذیر که این بد که پیش آمد از من مگیر. اسدی. بسی هدیۀ گونه گون ساختند بپوزش بر پهلوان تاختند. اسدی. بشادیش بر تخت شاهی نشاست بسی پوزش از بهر دختر بخواست. اسدی. بهر نامه صد لابه آراستی ببودنش پوزش همی خواستی. اسدی. تو رو زو ره پوزش من بجوی که فردا من آیم پگه نزد اوی. اسدی. دگر، گونه گون هدیه آراستند وزو پوزش بی کران خواستند. اسدی. دگر هر که را بد سزاهدیه داد بنامه بسی پوزش آورد یاد. اسدی. ز دیدار تو شرم دارم همی بدین کرده ها پوزش آرم همی. اسدی. منه پیش او در گه خشم پای چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای. اسدی. یکی نامه با این همه خواسته ورا پوزش بی کران خواسته. اسدی. دست بر کن زلف مهرویان بگیر پوزش خجلت ز نادانی بخواه. خاقانی. رسول را بازخواند و بر گذشته پشیمانی نمود و پوزشها کرد و عذرها خواست. (ترجمه تاریخ یمینی). فخرالدوله چون آن پوزش و تضرع دید بر شیخوخیت او رحمت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). بپوزش پیش میرفتند میران پس اندر، شاهزاده چون اسیران. نظامی. چو شه پوزش رای دستور یافت دل خویش از آن داوری دور یافت. نظامی. به احسان خود پوزش من پذیر که جز تو ندارم کسی دستگیر. عطار. سران سپه پوزش انگیختند همه در قفایش درآویختند. امیرخسرو. ، التماس: ز جای دگر چون مهیا نبود بسی جهد کردیم و پوزش نمود بزاری و زر درنیاورد سر نظرها بحیرت در آن بی بصر. نزاری (دستورنامه ص 66). ، حجّت. (شرفنامۀ منیری). دلیل که معتذر آردبر بی گناهی خویش: بپوزش کنی بی گناهی درست همان بنده باشی که بودی نخست. اسدی. ، اینکه در بیت ذیل فرخی مانند اسم مصدری از پوختن یا پوزیدن بنظر می آید بمعنی راندن شکم قصیده در صفت تذروی است که امیر یوسف بن ناصرالدین برادر محمود برای فرخی فرستاده است: دو لب [دو لب تذرو] چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد دو رخ چو نار شکفته چو برگ لالۀ لال چو قطن میری در زیر پوشش منسوج برای پوزش باز امیر خوب خصال. فرخی. در بازنامه ها خوانده اند که چون قبض و سده ای در امعاء شکره پیدا آید پر، یا گنجشکی با پر بدو دهند و این پر شکم او براند و سده دفع کند، فرخی پرهای ملون و زیبای تذرو را که به پوشش منسوج بر قطن میری افتاده تشبیه می کند، لایق راندن شکم بازامیر خوب خصال میشمارد. و کلمه مرکب دیگری از این ماده هست بصورت چاه پوز (که فرهنگها بدان معنی قلابی میدهند که چیزهای افتاده در چاه را بدان بیرون کشند) شاید تا حدی مؤید این دعوی باشد. و در بیت دیگر فرخی که در ذیل بیاید نیز شاید کلمه بمعنی مطلق راندن و ورزش باشد: آن معطئی که روز وشب از بهر نام نیک در پوزش مروت و در دادن عطاست. فرخی. این اسم با مصادر آراستن، آوردن، اندر گرفتن، انگیختن، بردن، پذیرفتن، جستن خواستن، فرستادن، کردن، گرفتن، گفتن و نمودن صرف شود. رجوع به امثلۀ پوزش و رجوع به همین کلمات مرکب در ردیف خود شود
اسم از مصدر فراموش شدۀ پوزیدن مستعمل در ویس و رامین. عذر. (دهار). معذرت. اعتذار. عذرخواهی. بهانه. عذر خواستن. (اوبهی). استغفار. طلب عفو. عذر که از قصور یا تقصیری خواهند: پوزش بپذیرد و گناه ببخشد خشم نراند بعفو کوشد و غفران. رودکی. گرایدونکه پوزش پذیری ز من و گر نیست رنج آید از خویشتن. ابوشکور. از آن شهر هر کس که بد پارسا بپوزش بیامد بر پادشا. فردوسی. از ایدر بپوزش بر شاه رو چو بینی ورا بندگی ساز نو. فردوسی. بپوزش بیامد بر شهریار که ای از جهان بر شهان کامکار. فردوسی. بپوزش بنزدیک موبد شدند همه راه جویان و بخرد شدند. فردوسی. بپوزش بیاراست قیصر زبان بدو گفت بیداد رفت ای جوان. فردوسی. بپوزش بیامد سپهدار طوس بپیش شه اندر شد او چاپلوس. فردوسی. بپوزش کنم نرم خشم ورا ببوسم سر و پا و چشم ورا. فردوسی. دلیران ایران بماتم شدند پر از غم بدرگاه رستم شدند بپوزش که این ایزدی کار بود که را بود آهنگ جنگ فرود. فردوسی. بپوزش مگر کردگار جهان بمن بر ببخشاید اندر زمان. فردوسی. بپوزش همه پیش نوذر شدند سراسر به آیین کهتر شدند. فردوسی. بپوزش یک اندر دگر نامه ساز مگر خسرو آید به راه تو باز. فردوسی. به خاقان یکی نامه ارژنگ وار نبشتند پر بو و رنگ و نگار بپوزش کز این کرده هستم بدرد دلی پر پشیمانی و باد سرد. فردوسی. به خرّاد گفت ای رد رادمرد برنجی دگر گرد پوزش مگرد. فردوسی. بدو گفت راهب که پوزش مکن بپرس از من از بودنیها سخن. فردوسی. بدین کار پوزش چه پیش آورم که دلشان بگفتار خویش آورم. فردوسی. برآید بکام تو این کار زود چو بشنیدسیندخت پوزش نمود. فردوسی. بر زال زر پوزش آراستند زبانها بلابه بپیراستند. فردوسی. برفتند فغفور و خاقان چین بر شاه با پوزش و آفرین. فردوسی. بزد اسپ از پیش چندان سپاه بیامد بپوزش بنزدیک شاه. فردوسی. بزرگان بپوزش فراز آمدند هجیر از درمرگ باز استدند. فردوسی. بقیصر بسی کرد پوزش گراز بکوشش نیامد ز دامش فراز. فردوسی. بگوتا چه بود اندر این پوزشت چه گفتی که پیش آید آمرزشت. فردوسی. بنزدیک یزدان چه پوزش برم بد آید ز کار پدر بر سرم. فردوسی. بیزدان کند پوزش آن گناه ورا بنده گردد به آئین و راه. فردوسی. بیزدان کند پوزش او از گناه گراینده گردد به آئین و راه. فردوسی. پیاده سوارش بماند ز اسپ بپوزش رود پیش آذرگشسپ. فردوسی. ترا پوزش اکنون نیاید بکار نه بیگانه را خواستی شهریار. فردوسی. تو رو زو ره پوزش من بجوی که فردا من آیم بنزدیک اوی. فردوسی. چنان کردبد گوهر افراسیاب که پیش تو پوزش نبیند بخواب. فردوسی. چو آشفته شد شاه زآن گفتگوی سپه سوی پوزش نهادند روی. فردوسی. چو از دور شه دید بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست. فردوسی. چو ایرانیان برگشادند چشم بدیدند چهر ورا [اسفندیار را] پر ز خشم. برفتند پوزش کنان پیش شاه که گر شاه بیند ببخشد گناه. فردوسی. چو پاسخ کنی نامه از خوب و زشت همین پوزش ما بباید نوشت. فردوسی. چو خشم آوری هم پشیمان شوی بپوزش نگهبان درمان شوی. فردوسی. خرد چون بود با دل شه براز بشرم و بپوزش نیاید نیاز. فردوسی. دگر آنکه گفتی که پوزش بگوی کنون توبه کن راه یزدان بجوی. فردوسی. دو رخ را بخاک سیه بر نهاد همی کرد پوزش ز کار شغاد. فردوسی. ز بس خوبی و پوزش و آفرین که پیدا شد از گفت خاقان چین... فردوسی. ز چیزی که باشد به ایران زمین فرستیم با پوزش و آفرین. فردوسی. ز زابلستان گر ز ایران سپاه هر آنکس که آیند فریادخواه بدار و بپوزش بیارای مهر نگه کن بدین کار گردان سپهر. فردوسی. ز قیصربپرسید و پوزش گرفت بر آن رومیان بر فروزش گرفت. فردوسی. ز گفتار او ماند اندر شگفت زمین را ببوسید و پوزش گرفت. فردوسی. ز گفتارها پوزش آورد پیش بپیچید از آن بیهده رای خویش. فردوسی. زمین را ببوسید و پوزش نمود بر آن مهتری آفرین بر فزود. فردوسی. سخنهای دستان چو بشنید شاه پسند آمدش پوزش نیکخواه. فردوسی. سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که کینه بپوزش بشست. فردوسی. سکندر بدو گفت پوزش مکن مران پیش فغفور زین در سخن. فردوسی. سوی موبدان نامه ای همچنین پر افروزش و پوزش و آفرین. فردوسی. سیاووش را تنگ در بر گرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت. فردوسی. سیاووش را دید بر پای خاست بخندید و بسیار پوزش بخواست. فردوسی. شهنشاه را شاد در بر گرفت وز آن گفته ها پوزش اندر گرفت. فردوسی. فرستاده را گفت کای هوشیار نبایست پوزش ترا خود بکار. فردوسی. کنون پوزش این همه باز جوی بدین نامداران ایران بگوی. فردوسی. که آزرده گشته ست از تو پدر یکی پوزش آور مکش هیچ سر. فردوسی. که پیغامی از قیصر آمد بشاه پر از درد و پوزش کنان از گناه. فردوسی. گر آرام گیری سخن تنگ نیست ترا پوزش اندر پدر ننگ نیست. فردوسی. من امروز نز بهر جنگ آمدم پی پوزش و نام و ننگ آمدم. فردوسی. میی چند خوردند و برخاستند زبانها ز پوزش بپیراستند. فردوسی. ورا پهلوان زود در برگرفت ز دیر آمدن پوزش اندر گرفت. فردوسی. ورا تنگ سهراب در برگرفت بدان پوزش آسایش اندر گرفت. فردوسی. وز آن جایگه جنگ دشمن بسیچ ز رای و ز پوزش میاسای هیچ. فردوسی. وز آن کردۀ خویش پوزش گرفت به پیچید از آن روزگار شگفت. فردوسی. و گر با تو گردد [شاه] بچیزی دژم بپوزش گرای و مزن هیچ دم. فردوسی. هر آنکس که پوزش کند بر گناه تو بپذیر و کین گذشته مخواه. فردوسی. هر آنکس که دارد روانش خرد گناه آن سگالد که پوزش برد. فردوسی. هم آن را دگر باره آویزش است گنهکار اگر چند با پوزش است. فردوسی. همان نیز جانم پر از شرم شاه زبان پر ز پوزش روان پر گناه. فردوسی. همه شارسان ماند اندر شگفت بیزدان سُقُف پوزش اندر گرفت. فردوسی. همه نامداران فروماندند بپوزش برو آفرین خواندند. فردوسی. همی راند از دیده خون در کنار همی کرد پوزش بر کردگار. فردوسی. همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش [از ناسپاسی خویش] بر کردگار. فردوسی. همی کرد پوزش ز کرده گناه ورا می بجستند هر سو سپاه. فردوسی. همی کرد پوزش که بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من. فردوسی. همی گفتم از بامداد پگاه بپوزش بیایم بر تو براه. فردوسی. یکایک بدان رایشان شد درست کز آن روی چاره ببایست جست که سوی فریدون فرستند کس بپوزش کجا چاره این بود و بس. فردوسی. یکی گنج بخشید بر هر کسی به جان آفرین کرد پوزش بسی. فردوسی. اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). چو رامین دید کو را دل بیازرد نگر تا پوزش آزار چون کرد. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). از آن پیش کت بسته زی شهریار برم پوزشت ناید آنگه بکار. اسدی. ازو وز گرو خواست پوزش نخست شد آنگه بدان چشمه و تن بشست. اسدی. ببر خلعت و بند بردار از اوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. به بر یکدگر را گرفتند شاد بپوزش دمی چند کردند یاد. اسدی. بپوزش کنی بی گناهی درست همان بنده باشی که بودی نخست. اسدی. بسی خواست زو پوزش دلپذیر که این بد که پیش آمد از من مگیر. اسدی. بسی هدیۀ گونه گون ساختند بپوزش بر پهلوان تاختند. اسدی. بشادیش بر تخت شاهی نشاست بسی پوزش از بهر دختر بخواست. اسدی. بهر نامه صد لابه آراستی ببودنش پوزش همی خواستی. اسدی. تو رو زو ره پوزش من بجوی که فردا من آیم پگه نزد اوی. اسدی. دگر، گونه گون هدیه آراستند وزو پوزش بی کران خواستند. اسدی. دگر هر که را بد سزاهدیه داد بنامه بسی پوزش آورد یاد. اسدی. ز دیدار تو شرم دارم همی بدین کرده ها پوزش آرم همی. اسدی. منه پیش او در گه خشم پای چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای. اسدی. یکی نامه با این همه خواسته ورا پوزش بی کران خواسته. اسدی. دست بر کن زلف مهرویان بگیر پوزش خجلت ز نادانی بخواه. خاقانی. رسول را بازخواند و بر گذشته پشیمانی نمود و پوزشها کرد و عذرها خواست. (ترجمه تاریخ یمینی). فخرالدوله چون آن پوزش و تضرع دید بر شیخوخیت او رحمت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). بپوزش پیش میرفتند میران پس اندر، شاهزاده چون اسیران. نظامی. چو شه پوزش رای دستور یافت دل خویش از آن داوری دور یافت. نظامی. به احسان خود پوزش من پذیر که جز تو ندارم کسی دستگیر. عطار. سران سپه پوزش انگیختند همه در قفایش درآویختند. امیرخسرو. ، التماس: ز جای دگر چون مهیا نبود بسی جهد کردیم و پوزش نمود بزاری و زر درنیاورد سر نظرها بحیرت در آن بی بصر. نزاری (دستورنامه ص 66). ، حجّت. (شرفنامۀ منیری). دلیل که معتذر آردبر بی گناهی خویش: بپوزش کنی بی گناهی درست همان بنده باشی که بودی نخست. اسدی. ، اینکه در بیت ذیل فرخی مانند اسم مصدری از پوختن یا پوزیدن بنظر می آید بمعنی راندن شکم قصیده در صفت تذروی است که امیر یوسف بن ناصرالدین برادر محمود برای فرخی فرستاده است: دو لب [دو لب تذرو] چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد دو رخ چو نار شکفته چو برگ لالۀ لال چو قطن میری در زیر پوشش منسوج برای پوزش باز امیر خوب خصال. فرخی. در بازنامه ها خوانده اند که چون قبض و سده ای در امعاء شکره پیدا آید پر، یا گنجشکی با پر بدو دهند و این پر شکم او براند و سده دفع کند، فرخی پرهای ملون و زیبای تذرو را که به پوشش منسوج بر قطن میری افتاده تشبیه می کند، لایق راندن شکم بازامیر خوب خصال میشمارد. و کلمه مرکب دیگری از این ماده هست بصورت چاه پوز (که فرهنگها بدان معنی قلابی میدهند که چیزهای افتاده در چاه را بدان بیرون کشند) شاید تا حدی مؤید این دعوی باشد. و در بیت دیگر فرخی که در ذیل بیاید نیز شاید کلمه بمعنی مطلق راندن و ورزش باشد: آن معطئی که روز وشب از بهر نام نیک در پوزش مروت و در دادن عطاست. فرخی. این اسم با مصادر آراستن، آوردن، اندر گرفتن، انگیختن، بردن، پذیرفتن، جستن خواستن، فرستادن، کردن، گرفتن، گفتن و نمودن صرف شود. رجوع به امثلۀ پوزش و رجوع به همین کلمات مرکب در ردیف خود شود
سانسکریت ’سوسی’ (سوزن). ’هوبشمان ص 755’. قیاس کنید با اوستا ’سوکا’ (سوزن) ، پهلوی ’سوکن’، پازند ’سوزن’، ’سوزن’، کردی ’شوزهین’، ’بزهوزهین’، ’سوزهین’، استی عاریتی و دخیل ’سژین’، ’سوژین’، بلوچی ’سوسین’، ’سیسین، سیشین، شیشن، شیشین’، وخی ’سیک’، سریکلی ’سیک’، گیلکی ’سوزن’. میلۀکوچک فلزی نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ابره و میلۀ کوچکی فلزی و نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی میکنند و میدوزند. (ناظم الاطباء). درزن. (لغت فرس). دوزینه. (فرهنگ فارسی معین) : نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت. فردوسی. سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن. فرخی. اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر. عسجدی. یا همچو زبرجدگون یک رشته سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون که در این چاه چو نادان بباد داده تبر در طلب سوزنم. ناصرخسرو. سوزن از دست بفکنی رستی که از این جهل جان و دل خستی. سنایی. بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم. خاقانی. که ز رمح بلند قد ناید آنچه سوزن کند به پستی خویش. ابن یمین. یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر. نظام قاری. هزار سوزن فولاد بر دل است مرا از این حریرقبایان که دوش بر دوشند. بابافغانی. - از سوزن برون شدن، از سفت سوزن گذشتن. بسهولت تمام برآمدن. - امثال: اگر سوزن خیاط گم نمیشد روزی یک قبا میدوخت. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. با سوزن چاه کندن. به امید سوزن کلنگ گم کردن. جای سوزن انداختن نیست. سگ سوزن خورده. سوزنی باید کز پای برآرد خاری. کوه در سوراخ سوزن کی رود. کوه را با سوزن نتوان سنبید. ، میله ای که دراسلحۀ آتشی به فشنگ برخورد کرده و آنرا محترق مینماید. (ناظم الاطباء) ، سوزن با لفظ ریختن و افشاندن بر چیزی، کنایه از عقوبت کردن و رنجانیدن و زدن چیزی را در چیزی و بر چیزی، به معنی دوختن و خلانیدن است. (آنندراج)
سانسکریت ’سوسی’ (سوزن). ’هوبشمان ص 755’. قیاس کنید با اوستا ’سوکا’ (سوزن) ، پهلوی ’سوکن’، پازند ’سوزن’، ’سوزن’، کردی ’شوزهین’، ’بزهوزهین’، ’سوزهین’، استی عاریتی و دخیل ’سژین’، ’سوژین’، بلوچی ’سوسین’، ’سیسین، سیشین، شیشن، شیشین’، وخی ’سیک’، سریکلی ’سیک’، گیلکی ’سوزن’. میلۀکوچک فلزی نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی کنند. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ابره و میلۀ کوچکی فلزی و نوک تیز و سوراخ دار و نوعاً آهنی که بدان خیاطی میکنند و میدوزند. (ناظم الاطباء). درزن. (لغت فرس). دوزینه. (فرهنگ فارسی معین) : نه مرگ از تن خویش بتوان سپوخت نه چشم زمان کس بسوزن بدوخت. فردوسی. سوزن زرین شده ست و سوزن سیمین لاله رخانا ترا میان و مرا تن. فرخی. اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر. عسجدی. یا همچو زبرجدگون یک رشته سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون که در این چاه چو نادان بباد داده تبر در طلب سوزنم. ناصرخسرو. سوزن از دست بفکنی رستی که از این جهل جان و دل خستی. سنایی. بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم. خاقانی. که ز رمح بلند قد ناید آنچه سوزن کند به پستی خویش. ابن یمین. یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر. نظام قاری. هزار سوزن فولاد بر دل است مرا از این حریرقبایان که دوش بر دوشند. بابافغانی. - از سوزن برون شدن، از سفت سوزن گذشتن. بسهولت تمام برآمدن. - امثال: اگر سوزن خیاط گم نمیشد روزی یک قبا میدوخت. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود. با سوزن چاه کندن. به امید سوزن کلنگ گم کردن. جای سوزن انداختن نیست. سگ سوزن خورده. سوزنی باید کز پای برآرد خاری. کوه در سوراخ سوزن کی رود. کوه را با سوزن نتوان سنبید. ، میله ای که دراسلحۀ آتشی به فشنگ برخورد کرده و آنرا محترق مینماید. (ناظم الاطباء) ، سوزن با لفظ ریختن و افشاندن بر چیزی، کنایه از عقوبت کردن و رنجانیدن و زدن چیزی را در چیزی و بر چیزی، به معنی دوختن و خلانیدن است. (آنندراج)
سوزنده سوزا، یکی از امراض مقاربتی است که در بادی امر عبارتست از التهاب قسمت انتهایی مجرای بول موسوم به پیشاب راه به واسطه میکروب مخصوصی به نام گونوکوک. گونوکوک از دسته باکتری های کروی و دوقلو است و رنگ گرم را به خود نمیگیرد. سوزاک مصونیت ندارد و مبتلایان ممکن است مجددا مبتلا شوند. هیچکس در برابر این بیماری مصون نیست. در زنان و مردان بالغ بیماری مزبور به وسیله مقاربت سرایت میکند
سوزنده سوزا، یکی از امراض مقاربتی است که در بادی امر عبارتست از التهاب قسمت انتهایی مجرای بول موسوم به پیشاب راه به واسطه میکروب مخصوصی به نام گونوکوک. گونوکوک از دسته باکتری های کروی و دوقلو است و رنگ گرم را به خود نمیگیرد. سوزاک مصونیت ندارد و مبتلایان ممکن است مجددا مبتلا شوند. هیچکس در برابر این بیماری مصون نیست. در زنان و مردان بالغ بیماری مزبور به وسیله مقاربت سرایت میکند
میله کوچک فلزی و نوک تیز که ته آن سوراخی دارد، نخ را از آن بگذرانند و آن در دوخت و دوز به کار می رود، میله ای که در اسلحه آتشی به فشنگ برخورد کرده آن را محترق سازد، آمپول، سرنگ
میله کوچک فلزی و نوک تیز که ته آن سوراخی دارد، نخ را از آن بگذرانند و آن در دوخت و دوز به کار می رود، میله ای که در اسلحه آتشی به فشنگ برخورد کرده آن را محترق سازد، آمپول، سرنگ