جدول جو
جدول جو

معنی سنجاق - جستجوی لغت در جدول جو

سنجاق
وسیلۀ کوچک فلزی مانند سوزن که می توان با آن اشیای نازک را به هم وصل کرد
سنجاق سر: گیره ای که زنان به مو های خود می زنند
تصویری از سنجاق
تصویر سنجاق
فرهنگ فارسی عمید
سنجاق
(سَ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد. دارای 495 تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات و توتون می باشد. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
سنجاق
(سَ)
سوزنی بی سوفار با سری مدور و آن از غیر آهن کنند که قابل ارتجاع است.
- سنجاق ته دار، فلزی سیخکی مانند سوزن که در ته آن دگمۀ کوچکی تعبیه شده است. (از فرهنگ فارسی معین).
- سنجاق سر، سنجاق فلزی و گاه با روکش استخوانی که زنان برای نگهداری مو یا زینت زلف بدان نصب کنند. خار. خارسر. گیرۀ سر. سرخاره.
- سنجاق قفلی، نوعی سنجاق که دنبالۀ سیخک نوک آن تیز است و پس از یک دور خمیدگی دایره وار بموازات سیخک و به درازای او قرار داده شود و به کلاهکی که در وسط چاکی دارد متصل گردد تانوک تیز سیخک از شکاف بگذرد و به کلاهک گیر کند و مانع خلیدن به اطراف یا باز شدن دهانۀ سنجاق گردد
سنجق. سنجوق. علم. درفش. رایت. (فرهنگ فارسی معین). ج، سناجق، یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی. ولایت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
سنجاق
سوزنی بی سوفار با سری مدور و آن از غیر آهن سازند که قابل ارتجاع است
فرهنگ لغت هوشیار
سنجاق
((سَ نْ))
سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم، سنجق
تصویری از سنجاق
تصویر سنجاق
فرهنگ فارسی معین
سنجاق
((سَ یا سُ))
درفش، رایت، یکی از تقسیمات ایالت در دولت عثمانی
تصویری از سنجاق
تصویر سنجاق
فرهنگ فارسی معین
سنجاق
سوزن ته گرد، لوا، علم، رایت، بیرق، ولایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سنجق
تصویر سنجق
علم، پرچم، بیرق، لوا، برای مثال وآن سنجق صدهزار نصرت / بر موکب نوبهار آمد (مولوی۱ - ۲۸۳)
در تقسیمات سابق مملکت عثمانی قسمتی از یک ولایت یا ایالت، برای مثال چو بر براق سعادت کنون سوار شدم / به سوی سنجق سلطان کامیار روم (مولوی۲ - ۵۹۸)
امیر، حاکم، سنجاق سر، برای مثال ای پرچم از برای چه سر باز کرده ای؟ / و ای سنجق از برای که گیسو بریده ای؟ (سلمان ساوجی - ۵۱۱)
سنجاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سناجق
تصویر سناجق
سنجق ها، علم ها، پرچم ها، بیرق ها، لواها، جمع واژۀ سنجق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجاقک
تصویر سنجاقک
حشره ای با بدن باریک و کشیده، چشم های بزرگ و چهار بال نازک و رنگین که به سرعت پرواز می کنند، چیچیلاس، سیخ فلزی نازک که در سوراخ های سرپیچ ها قرار می دهند که مهره ها هنگام حرکت یا کار کردن ماشین باز نشود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجاب
تصویر سنجاب
جانور پستاندار و کوچک از راسته جوندگان با پوست نرم و پرمو به رنگ کبود یا خاکستری و دم دراز و پرمو که بیشتر در جنگل ها و روی درختان به سر می برد و خوراکش دانه ها و میوه های سخت از قبیل فندق، بلوط و گردو است، پوست این حیوان
سنجاب پرنده: در علم زیست شناسی نوعی سنجاب که از فراز درختان و جا های بلند مانند چتربازان به زمین فرود می آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنجاق
تصویر بنجاق
قباله، قبالۀ ملک، سند کهنه و قدیمی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ جَ)
نشان. (برهان). نشان فوج. (غیاث). لوا. رایت. (سنگلاخ). سانجاق. (سنگلاخ). علم. (برهان) (غیاث). ترکی سنجاق، معرب آن هم سنجق است. به معنی لواء و علم. رجوع کنید به سنجوق. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تا کرده ای زبانۀ سنجق سوی هوا
تکبیر در زبان دوپیکر نهاده ای.
ظهیرالدین فاریابی.
هزاروچهل سنجق پهلوی
روان در پی رایت خسروی.
نظامی.
پروین ز حریر زرد و ازرق
بر سنجق زرکشیده بیرق.
نظامی.
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد.
نظامی.
دولت سلطان اویس عرصۀ دوران گرفت
ماه سر سنجقش سرحد کیوان گرفت.
سلمان ساوجی.
ماهچۀ سنجقت بر در سمنان و خوار
لشکر مازندران همچو خورآسان گرفت.
سلمان ساوجی.
ماه مریخ انتقام شیر پیکر سنجقش
روز کین با سعد اکبر در اسد دارد قران.
سلمان ساوجی.
، دامن قبا. (آنندراج). سنجوق. (آنندراج) ، ماهچه. پرچم علم و ساختگی آن علم. (آنندراج) ، امیری که صاحب نشان و علم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). معنی که مؤلف برهان نوشته است سهو است، زیرا مؤلف سنگلاخ گوید: امیر صاحب نشان علم را سنجق بیگی گویند. (سنگلاخ) ، سوزن ناسفته که بر سر آن گره و تکمه باشد و زنان بر سر زنند. (سنگلاخ). سوزنی که یک سر آن گرهی و تکمه ای باشد از قلع و برنج و طلا و نقره. (برهان) (از ناظم الاطباء). سنجاق. سنجاق ته دار، (اصطلاح حکومت) ولایت کوچک بود که در تحت ولایت بزرگ باشد و آنرا تیمار هم گویند. (سنگلاخ). رجوع به سنجاق شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شیخ خواجه سنجان بچند نام موسوم است. شاه سنجان، سلطان سنجان و شیخ سنجان. شیخ صاحب وقت بود و در خاندان ایشان همیشه یکی صاحب سجاده است. (تاریخ گزیده ص 793). رجوع به شاه سنجان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ جِ)
جمع واژۀ عربی کلمه ترکی سنجاق و سنجق به معنی علم و نشان و رایت و سوزن مانندی که بر یک سر آن گره دگمه مانندی باشد. (از ناظم الاطباء) :
باز ندارد عنان و باز نماند
تا نزند در یمن سناجق اقبال.
منوچهری.
که وقت طلوع برجها و شرف بطلایع اعلام و سناجق چون آسمان بکواکب آراسته گشته بود. (جهانگشای جوینی).
رجوع به سنجق، سنجاق و سنجوق شود
لغت نامه دهخدا
از ترکی جغتائی، آن وقت:
در جافجانان ختا کافر نمیکرد این جفا
این بس که در عهد تو ما یاد آوریم آنجاق را،
خواجو (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
معرب سنگان. قصبۀ مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. جمعیت آن 850 تن است. (فرهنگ فارسی معین). قصبه ای است بخراسان. (منتهی الارب). قصبۀ خواف است و از آنجاست ابوالحسن علی بن القاسم السنجانی: طوس و جاجرم و جوین و بیهق و خواف و سنجان و سرخس. (تاریخ جهانگشای جوینی ص 118)
معرب سنگان. قریه ای بود بر دروازۀ شهر مرو که آنرا ’ورسنگان’ میگفتند. (فرهنگ فارسی معین). قریه ای است نزدیک دروازۀ شهر مرو و یکی از دروازه های این شهربه این نام موسوم است. (معجم البلدان) :
چون خور براسب قلۀ سنجان برآمدن
از نعل اسب قلۀ ثهلان شکستنش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
سنجاق کوچک که در سوراخ سرهای پیچ تعبیه کنند تا مهره ها در موقع کار کردن ماشین باز نگردند. (از فرهنگ فارسی معین). خار. تیرک، حشره ای است از راستۀ رگ بالان که دارای چهار بال نازک طویل میباشد. بدنش کشیده است و با داشتن چهار بال نازک کاملاً شبیه یک هواپیمای چهارباله میباشد. مادۀ این جانور در کنار نهرها یا آبهای ساکن تخم گذاری میکند. نوزاد وی پس از خروج از تخم ابتدا آبزی است و پس از آنکه مبدل بجانور کامل شد، از آب خارج میشود و پرواز میکند. چچلاس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است به ارمینیه و شماخ شاعر در شعر خویش ذکر آن کند و گوید:
الایا اصبحانی قبل غاره سنجال
و قبل منایا قد حضرن و آجال.
(المعرب جوالیقی ص 192).
قریه ای است در ارمینیه و گویند در آذربایجان. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
صفت بیان حالت ازمصدر سنجیدن. در حال سنجیدن. رجوع به سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بخش کوهستانی شمال شرقی سوریه که سکنۀ آن کردان یزیدی هستند. نهر خابور آنرا مشروب میسازد وآن جز وی از دیار ربیعه است. (فرهنگ فارسی معین).
- جبل سنجار، کوهی است که کشتی نوح بر آن فرودآمده است. (از معجم البلدان).
- یوم سنجار، از ایام عرب است و مربوط به هجوم تغلب برقیس. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ / سَ)
جانوری است معروف از موش بزرگتر و از پوست آن جانور پوستین سازند و آنرا از ترکستان آورند. (برهان). نام جانوری است که از پوست آن پوستین سازند. جانوری است در ترکستان که از پوست وی پوستین کنند. (بحر الجواهر). جانوری است بزرگتر از موش و کوچکتر از گربه، مویش در نهایت نرمی و نزاکت و از پوست آنها پوستین گرانبها سازند و این بیشتر در بلاد صقالبه و ترک باشد. (آنندراج). حیوانی است چون سمور و موی آن از سمور نرم تر است، برنگ خاکستر و از آن بطانۀ جامۀ زمستانی کنند. این کلمه به گفتۀ ثعالبی فارسی معرب است. جانورکی که پشم آن رنگ خاکستری دارد و از پوست آن جامه های موئین کنند. و رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 50 شود:
و از او (از ولایت تبت) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب. (حدود العالم). و از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد روباه سیاه و سرخ و ملمع، موی سنجاب، سمور، قاقم، فنک، سبیجه، ختو و غژغاو. (از حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 276).
تو گفتی گرد زنگار است بر آئینۀ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
نتوان کرد از کدو گوزاب
نه زریکاشه جامۀ سنجاب.
عنصری.
همی تا سمور است و سنجاب چین
جز از آن نپوشد کسی پوستین.
اسدی.
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.
ناصرخسرو.
به حرص خواسته ورزیم تا شود بر ما
وبال خواسته چونانکه موی بر سنجاب.
سوزنی.
هوا پشت سنجاب بلغار گردد
شمر سینۀ باز خزران نماید.
خاقانی.
تن سیمینش میغلطید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب.
نظامی.
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب.
نظام قاری (دیوان ص 20).
، نوعی از پوستین. (دهار). پوستین معروف خاقانی کبود. (فرهنگ رشیدی) : جنس پوستین پوشش ملوک و بازپسین پوستین ها اندر گرمی سنجاب و قاقم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
سنجاب در بر می کنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوئیا سوزن در اعضا میرود.
سعدی.
ای که پهلو بشکم داری و سنجاب و سمور
آنکه بر پوستکی خفته ز حالش یاد آر.
نظام قاری (دیوان ص 14).
، پوست سنجاب. (غیاث) :
ز سنجاب و قاقم ز موی سمور
ز گستردنیها ز کیمال و بور.
فردوسی.
ز باد سرد بداندیش تست پنداری
که سال و ماه فلک در لباس سنجابست.
ظهیرالدین فاریابی.
در بر آن کسوت سنجاب نه دور از کارست
آبگرمی بزمستان چه کند رغبت یار.
نظام قاری (دیوان ص 14).
گرچه روبه پوستینی معظمست
پیش سنجابست و قاقم مسخره.
نظام قاری (دیوان ص 24).
، نهالی یا لباسی که از پوست سنجاب سازند:
در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشتر است.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بی روی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب.
حافظ.
، کنایه از سبزه، کنایه ازشب است که نقیض روز باشد. (برهان) ، دراین شعر منوچهری ظاهراً مراد سپیده و روشنی صبح است و فاعل بپوشید سپیده دم است یعنی سحرگاهان:
سپیده دم از بیم سرمای سخت
بپوشید بر کوه سنجابها.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سَ جُ / جَ)
کمر. کمربند. (برهان) (غیاث). کمربند. منطقه. (ناظم الاطباء) ، چهارذرعی. (برهان) ، علم. نشان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
نشان، فوج، علم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجاق
تصویر نجاق
پارسی ترکی شده ناچخ نچک بنگرید به نجق پارسی ترکی گشته ناچخ نجک
فرهنگ لغت هوشیار
نام جانوری است در ترکستان که از پوست وی پوستین درست کنند، حیوان کوچکی که دم پهن دارد و غذایش گردو و فندق و بلوط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجوق
تصویر سنجوق
ترکی پرچم، کمربند دراز، دامن علم درفش رایت، کمر بند چهار زرعی
فرهنگ لغت هوشیار
درفشک ماهچک، چچلاس چیچلاس (گویش گیلکی) بازک سنجاقی کوچک که در سوراخهای سرپیچها تعبیه کنند تا مهره ها در موقع کار کردن ماشین باز نگردند، حشره ایست از راسته برگ بالان که دارای چهار بال نازک کاملا طویل میباشد. بدنش کشیده است و با داشتن چهار بال نازک کاملا شبیه یک هواپیمای چهار باله میباشد. ماده این جانور در کنار نهرها یا آبهای ساکن تخم گذاری میکند. نوزاد وی پس از خروج از تخم ابتدا آبزی است و پس از آنکه مبدل به جانور کامل شد از آب خارج میشود و پرواز میکند چچلاس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنجاق
تصویر بنجاق
((بُ))
حلقه ها، گوی های الوان، قطعات شیشه ای که برای زینت اسبان و استران به کار رود، اسب زینت شده با بنجاق
فرهنگ فارسی معین
((سَ قَ))
حشره ای است از راسته برگ بالان که دارای چهار بال نازک طویل می باشد. نوزادش پس از خروج از تخم ابتدا آبزی است و پس از تبدیل شدن به جانور کامل از آب خارج می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجق
تصویر سنجق
((سَ جُ))
سنجاق، سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم
فرهنگ فارسی معین
((سَ))
پستانداری است از راسته جوندگان کمی کوچک تر از گربه با دمی دراز و پر مو
فرهنگ فارسی معین
سنجاب درخواب، مردی غریب توانگر باشد و پوست و مو و استخوان وی به خواب، مال و خواسته و گوشت او مال مردی غریب بود. اگر بیند که سنجاب را بکشت و پوست باز کرد، دلیل که مال مردی غریب را تباه کند. یا به غضب بستاند. محمد بن سیرین
اگر دید سنجاب را جبه کرد و از گردن او خون روان گردید، دلیل که مال مردی غریب بستاند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
اهرم
فرهنگ گویش مازندرانی
سقلمه، سقلمه زدن، سیخونک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی