جدول جو
جدول جو

معنی سنبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

سنبیدن
سفتن، سوراخ کردن
تصویری از سنبیدن
تصویر سنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
سنبیدن(لَهَْ وْ کَ دَ)
سوراخ کردن و سفتن. (انجمن آرا) (آنندراج). سنبانیدن:
چنان آبی که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار.
(ویس و رامین).
که آیات قرآن و شعر حجت
دل دیوان بسنبد همچو پیکان.
ناصرخسرو.
و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
کآن چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است بغربال.
امیرمعزی.
سم او سنبد حجر را یک زمان الماس وار
پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر.
سنایی.
زخم تو ز بس صواب زخمی
سنبد بسنان سنان دیگر.
سوزنی.
چون سنجق شاهیش بجنبد
پولادین صخره را بسنبد.
نظامی.
بگیرند هنگام تک باد را
بناخن بسنبند پولاد را.
نظامی.
، فرورفتن. داخل شدن. فروشدن. دررفتن:
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبدچو در سوراخ خود مار.
نظامی.
، تکیه کردن و تکیه دادن، پشتی داده شدن، فریفتن. مکر و غدر کردن. (ناظم الاطباء) ، در زیر پای آوردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سنبیدن
سوراخ کردن سفتن، کاویدن کاهش کردن
تصویری از سنبیدن
تصویر سنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سنبیدن((سُ دَ))
سوراخ کردن، کاویدن
تصویری از سنبیدن
تصویر سنبیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جنبیدن
تصویر جنبیدن
تکان خوردن، به حرکت آمدن، حرکت کردن، به لرزه درآمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
اندازه گرفتن، چیزی را با چیز دیگر مقایسه کردن، وزن کردن، برابر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنبیده
تصویر سنبیده
سوراخ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنبیدن
تصویر خنبیدن
کج شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
ساییدن، برای مثال به بالا ستاره بساید همی / تنش را زمین برگراید همی (فردوسی - ۲/۱۷۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنبیدن
تصویر تنبیدن
لرزیدن، تپیدن، فروریختن بنا
فرهنگ فارسی عمید
(گَ / گُو هََ دَ)
مشهور و نامدار شدن، کج شدن. خم شدن. مایل گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ سُ تَ)
دست برهم زدن به اصول. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، برجستن. (برهان قاطع). جستن و برجستن و رقصیدن. رقص کردن، ضرب گرفتن. تنبک زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ مَ دَ)
بمعنی جست و خیز کردن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آراذیل چنبک). بمعنی جست و خیز کردن. (رشیدی). جست و خیز کردن و جستن و جهیدن. (ناظم الاطباء) :
چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نچنبد مگر به شکل شکال.
ازرقی (از انجمن آرا).
حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان
سوی اوچنبد هر یک که منم بندۀ تو.
مولوی (از انجمن آرا).
رجوع به چنبک شود، گریختن باشد. (برهان) (آنندراج). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَیْ یَ شُ دَ)
چیزی را از جای کشیدن و برآوردن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چیزی از جای کشیدن. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَیْ یَ تَ)
برجستن مرادف جنبیدن... و با کاف عجمی اصح است. (انجمن آرا) (آنندراج). برجستن و خیز کردن. (برهان). برجستن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). برجستن وخیز کردن و برآمدن. (ناظم الاطباء) ، مایل شدن. منحرف گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ لَ / لِ لِ زَ دَ)
مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)،
بیابیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نی زور بازو کنیم.
فردوسی.
سدیگر بقپان بسنجید سیم
زن بیوه وکودکان یتیم.
فردوسی.
این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)،
کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج
ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز.
منوچهری.
نسنجد نزد تو یک پر پشه
گرش همسنگ این گیتی گناه است.
مسعودسعد.
بقسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار.
خاقانی.
تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)،
، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن:
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ.
فردوسی.
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی.
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستندۀ تخت تو.
فردوسی.
بدین یال و گردی بر و گردگاه
چه سنجد بچنگال او کینه خواه.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)،
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.
خاقانی.
جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان
یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد.
عطار.
گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی.
حافظ.
، برابر بودن. معادل بودن:
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو.
فرخی.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای.
حافظ.
، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه:
نبیند ز برداشتن هیچ رنج
مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج.
فردوسی.
- برسنجیدن، سنجیدن:
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج.
نظامی.
هر آن صنعت که برسنجی بمالی
بهای گوهری باشد سفالی.
وحشی.
- سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان:
خرد را و جان را همی سنجد او
در اندیشۀ سخته کی گنجد او.
فردوسی.
- سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار:
بدان کز زبانست مردم به رنج
چو رنجش نخواهی سخن را بسنج.
فردوسی.
سخن سنج دینار و درهم مسنج
که بر دانشی مرد خواراست گنج.
فردوسی.
خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ / دِ)
سفته. سوراخ شده
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
بمعنی لرزیدن و طپیدن و حرکت کردن باشد. (برهان). لرزیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ رشیدی). لرزیدن و طپیدن و بی آرام شدن. (ناظم الاطباء) ، بمعنی کمین کردن هم هست. (برهان). کمین کردن و دام نهادن. (ناظم الاطباء) ، پیچیدن و رشتن. (ناظم الاطباء)
در تداول، افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ کَ دَ)
در تداول عوام بجای ساییدن. رجوع به ساییدن شود: کاسبی کاه سابی است
لغت نامه دهخدا
(سُمْ دَ)
درخور سنبیدن. سوراخ کردنی. که توانش سفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنبیدن
تصویر گنبیدن
جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنبیده
تصویر سنبیده
سوراخ شده سفته، کاویده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
برابر کردن، مقایسه کردن، وزن، اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنبیدن
تصویر تنبیدن
لرزیدن، فرو ریختن بنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنبیدن
تصویر خنبیدن
دست بر دست زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنبیدن
تصویر چنبیدن
جستن خیز کردن، گریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبیدن
تصویر جنبیدن
تکان خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
در خور سابیدن ساییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبیدن
تصویر جنبیدن
((جُ دَ))
حرکت کردن، لرزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنجیدن
تصویر سنجیدن
((سَ دَ))
وزن کردن، اندازه گرفتن، ارزش چیزی را تعیین کردن، چیزی را با چیزی مقایسه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سابیدن
تصویر سابیدن
((دَ))
ساییدن، کوبیدن و نرم کردن، به هم مالیدن، سوهان زدن، صیقل دادن، لمس کردن، سابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنبیدن
تصویر تنبیدن
((تَ دَ))
جنبیدن، فرو ریختن ساختمان
فرهنگ فارسی معین
ساییدن، سودن، کوبیدن، نرم کردن، سوهان زدن، صیقلی کردن، زدودن، پاک کردن، جلا دادن، صیقل دادن، براق کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقایسه کردن، سبک سنگین کردن، ارزیابی کردن، ارزشیابی کردن، اندازه گرفتن، اندازه گیری کردن، پیمودن، وزن کردن، توزین کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین
چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب