سوراخ کردن و سفتن. (انجمن آرا) (آنندراج). سنبانیدن: چنان آبی که گردد سخت بسیار بسنبد زیر بند خویش ناچار. (ویس و رامین). که آیات قرآن و شعر حجت دل دیوان بسنبد همچو پیکان. ناصرخسرو. و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کآن چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن وآن حیله چو پیمودن آب است بغربال. امیرمعزی. سم او سنبد حجر را یک زمان الماس وار پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر. سنایی. زخم تو ز بس صواب زخمی سنبد بسنان سنان دیگر. سوزنی. چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد. نظامی. بگیرند هنگام تک باد را بناخن بسنبند پولاد را. نظامی. ، فرورفتن. داخل شدن. فروشدن. دررفتن: ز صد فرسنگی آید بر در غار در او سنبدچو در سوراخ خود مار. نظامی. ، تکیه کردن و تکیه دادن، پشتی داده شدن، فریفتن. مکر و غدر کردن. (ناظم الاطباء) ، در زیر پای آوردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
سوراخ کردن و سفتن. (انجمن آرا) (آنندراج). سنبانیدن: چنان آبی که گردد سخت بسیار بسنبد زیر بند خویش ناچار. (ویس و رامین). که آیات قرآن و شعر حجت دل دیوان بسنبد همچو پیکان. ناصرخسرو. و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کآن چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن وآن حیله چو پیمودن آب است بغربال. امیرمعزی. سم او سنبد حجر را یک زمان الماس وار پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر. سنایی. زخم تو ز بس صواب زخمی سنبد بسنان سنان دیگر. سوزنی. چون سنجق شاهیش بجنبد پولادین صخره را بسنبد. نظامی. بگیرند هنگام تک باد را بناخن بسنبند پولاد را. نظامی. ، فرورفتن. داخل شدن. فروشدن. دررفتن: ز صد فرسنگی آید بر در غار در او سنبدچو در سوراخ خود مار. نظامی. ، تکیه کردن و تکیه دادن، پشتی داده شدن، فریفتن. مکر و غدر کردن. (ناظم الاطباء) ، در زیر پای آوردن. (برهان) (ناظم الاطباء)
بمعنی جست و خیز کردن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آراذیل چنبک). بمعنی جست و خیز کردن. (رشیدی). جست و خیز کردن و جستن و جهیدن. (ناظم الاطباء) : چنان گریزد دشمن که شیر رایت او ز هیبت تو نچنبد مگر به شکل شکال. ازرقی (از انجمن آرا). حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان سوی اوچنبد هر یک که منم بندۀ تو. مولوی (از انجمن آرا). رجوع به چنبک شود، گریختن باشد. (برهان) (آنندراج). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء)
بمعنی جست و خیز کردن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آراذیل چنبک). بمعنی جست و خیز کردن. (رشیدی). جست و خیز کردن و جستن و جهیدن. (ناظم الاطباء) : چنان گریزد دشمن که شیر رایت او ز هیبت تو نچنبد مگر به شکل شکال. ازرقی (از انجمن آرا). حلقه حلقه بر او رقص کنان دست زنان سوی اوچنبد هر یک که منم بندۀ تو. مولوی (از انجمن آرا). رجوع به چنبک شود، گریختن باشد. (برهان) (آنندراج). گریختن و فرار کردن. (ناظم الاطباء)
برجستن مرادف جنبیدن... و با کاف عجمی اصح است. (انجمن آرا) (آنندراج). برجستن و خیز کردن. (برهان). برجستن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). برجستن وخیز کردن و برآمدن. (ناظم الاطباء) ، مایل شدن. منحرف گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
برجستن مرادف جنبیدن... و با کاف عجمی اصح است. (انجمن آرا) (آنندراج). برجستن و خیز کردن. (برهان). برجستن. (از فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). برجستن وخیز کردن و برآمدن. (ناظم الاطباء) ، مایل شدن. منحرف گشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکّب از: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
مُرَکَّب اَز: سنج + یدن، پسوند مصدری، با جزو اول از ریشه سج یا سک، سختن به معنی وزن کردن چیزی را با ترازو و جز آن مقایسه کردن و برابر کردن. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، وزن. (منتهی الارب)، وزن کردن. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج)، کشیدن. سختن. زنه. (منتهی الارب)، اندازه گرفتن. اتزان. توازن. موازنه: ولکن دوازده درهم ایشان یک درم سنگ سنجد و دیناری از وی یک درم سنجد. (حدود العالم)، بیابیم و دل را ترازو کنیم بسنجیم و نی زور بازو کنیم. فردوسی. سدیگر بقپان بسنجید سیم زن بیوه وکودکان یتیم. فردوسی. این سزایی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجد. (تاریخ بیهقی)، کاتبت را گو نویس و خازنت را گو که سنج ناصحت را گو فزای و حاسدت را گو گداز. منوچهری. نسنجد نزد تو یک پر پشه گرش همسنگ این گیتی گناه است. مسعودسعد. بقسطاسی بسنجم راز موبد که جوسنگش بود قسطای لوقا. خاقانی. گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار. خاقانی. تو این چشم که داری برکن تا در ترازو بسنجیم گر برابر آید چشم از آن تو بود. (سندبادنامه ص 311)، ، ارزیدن. لایق بودن. لیاقت داشتن. برابری کردن. ارزیدن: بجائی که پرخاش جوید پلنگ سگ کارزاری چه سنجد بجنگ. فردوسی. یکی داستان زد سوار دلیر که روبه چه سنجد بچنگال شیر. فردوسی. چه سنجد بداندیش با بخت تو به پیش پرستندۀ تخت تو. فردوسی. بدین یال و گردی بر و گردگاه چه سنجد بچنگال او کینه خواه. اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 53)، سر چه سنجد که هوش می بشود تن چه ارزد که توش می بشود. خاقانی. جانهای پاک بازان خون شد در این بیابان یک مشت گندم آخر در خرمنی چه سنجد. عطار. گریۀ حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی. حافظ. ، برابر بودن. معادل بودن: باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو کوه مخالف تو نسنجد بکاه تو. فرخی. زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم مست و آشفته بخلوتگه راز آمده ای. حافظ. ، آزمودن. امتحان کردن. تجربه کردن. رسیدگی کردن. دادرسی کردن، مقایسه کردن. قیاس کردن. بحساب گرفتن. پنداشتن. فرض کردن. اندازه گرفتن. قیاس. مقایسه: نبیند ز برداشتن هیچ رنج مر او را چو گرگ و چو جادو مسنج. فردوسی. - برسنجیدن، سنجیدن: کم و بیش کالا چنان برمسنج که حمال هر ساعت آید به رنج. نظامی. هر آن صنعت که برسنجی بمالی بهای گوهری باشد سفالی. وحشی. - سنجیدن خرد و جان، برکشیدن عقل و جان. اندازه گرفتن خرد و جان: خرد را و جان را همی سنجد او در اندیشۀ سخته کی گنجد او. فردوسی. - سنجیدن سخن، سخن سنجیدن. تعمق کردن در آن. اندیشه کردن در گفتار: بدان کز زبانست مردم به رنج چو رنجش نخواهی سخن را بسنج. فردوسی. سخن سنج دینار و درهم مسنج که بر دانشی مرد خواراست گنج. فردوسی. خردمندان گفته اند هر که سخن نسنجد از حجاب سخن برنجد. (گلستان چ یوسفی ص 186)
بمعنی لرزیدن و طپیدن و حرکت کردن باشد. (برهان). لرزیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ رشیدی). لرزیدن و طپیدن و بی آرام شدن. (ناظم الاطباء) ، بمعنی کمین کردن هم هست. (برهان). کمین کردن و دام نهادن. (ناظم الاطباء) ، پیچیدن و رشتن. (ناظم الاطباء) در تداول، افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بمعنی لرزیدن و طپیدن و حرکت کردن باشد. (برهان). لرزیدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ رشیدی). لرزیدن و طپیدن و بی آرام شدن. (ناظم الاطباء) ، بمعنی کمین کردن هم هست. (برهان). کمین کردن و دام نهادن. (ناظم الاطباء) ، پیچیدن و رشتن. (ناظم الاطباء) در تداول، افتادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.
اگر کسی بیند ترازوی در دست داشت و چیزی می سنجید، دلیل که میان مردم حکم کند و داوری نماید. اگر بیند چیزی سخت می پیمود، اگر از اهل علم است، دلیل است قاضی شود، اگر از اهل علم نبود، به قاضی محتاج شود از بهر داوری. محمد بن سیرین چیزی سنجیدن بر چهار وجه است. اول: حکم راست. دوم: نیکوئی. سوم: محتاج شدن به داوری. چهارم: حاکم شدن. اگر بیند چیزی راست بسنجید، تاویلش به خلاف این بود.