جدول جو
جدول جو

معنی سفرنگ - جستجوی لغت در جدول جو

سفرنگ(سَ رَ)
معانی وشرح که بر کلام خدا نویسند. (برهان) (آنندراج). تفسیر بر کلام خالق یا خلق. (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 252 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
(دخترانه)
سیمرغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
(پسرانه)
نام سازی شبیه به کمانچه، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سترنگ
تصویر سترنگ
استرنگ، برای مثال همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
سیمرغ، در افسانه ها مرغی بسیار بزرگ که در کوه قاف آشیان داشته و مظهر عزلت یا نایابی است، عنقای مغرب، عنقا برای مثال همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست / همچو آکنده به صدرنگ نگارین سیرنگ (فرخی - ۲۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شفرنگ
تصویر شفرنگ
شلیل، درختی از تیرۀ گل سرخیان با میوه ای لطیف و شیرین و شبیه زردآلو به رنگ سرخ و زرد، تالانک، شلیر، شفترنگ، مالانک، رنگینان، شکیر، تالانه، رنگینا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
تخت پادشاهی، فر و شکوه، زیب و زیبایی، برای مثال فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبۀ تو آراید (دقیقی - ۹۸)
اروپا، فرنگستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرنگ
تصویر فرنگ
از مردم فرنگ، ساخته شده یا نشئت گرفته از کشورهای اروپایی، تهیه شده به سبک اروپایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
گوشه ای در آواز دشتی و بیات ترک که این دو را به هم مرتبط می کند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
بمعنی سارنج است که مرغک سیاه ضعیف باشد. (برهان). سالنج، نام سازی است. (انجمن آرا). سازی است چون کمانچه که با کمان کشند. رجوع به سارنج شود. بمعنی عالم است که ناسوت گویند. چنانک آرنگ لاهوت و بیرنگ اجسام علوی و رنگ عناصر و رنگارنگ موالید است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از امرای سلطان فیروز شاه بود، و بعدها هنگام حملۀ پیرمحمد جهانگیر پسر امیرتیمور گورکان به ملتان حکومت آنجا و صاحب اختیاری هند را داشت و مغلوب پیرمحمد گردید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 471 و 480 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
دهی است از دهستان کاخک بخش جویمند شهرستان گناباد. کوهستانی، هوای آن معتدل، و آب آن از قنات، و محصول آن غلات و تریاک و میوه است، 85 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جانوری است پرنده خردتر از ملخ و دمی دراز دارد و در عربی آنرا یعسوب گویند. (از مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
مخفف اسپرنگ است:
میرفت و همی آمد بر من بگه صبح
چون پیک سبک از سپرنگی بسمرقند.
سوزنی (از آنندراج).
رجوع به اسپرنگ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین.
مختاری.
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187).
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 187).
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب
که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) :
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) :
بیت المقدس ار شد ز افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس.
مولوی.
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت
این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
مولوی.
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این چنین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود.
- افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اورنگ. حشمت. زیبائی
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
اسفرنج است که قریه ای باشداز قرای سمرقند. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری). مولد سیف الدین اسفرنگی شاعر. (انجمن آرای ناصری) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
مرغی است افسانه یی سیمرغ، خیال محال اندیشه باطل و بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفرنه
تصویر سفرنه
گیلار ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفرنی
تصویر سفرنی
گیلار ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست سیاه رنگ ساری سار، یکی از فروع دستگاه شور، سازیست چون کمانچه که با کمان نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی آبدزدک کاپیش (گویش گیلکی) تلمبه کوچک شیشه یی که به وسیله آن دارویی مایع را در زیر پوست و داخل بدن تزریق کنند آبدزدک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفرنگ
تصویر آفرنگ
حشمت، زیبائی، اورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
به جای فرنگی بکار رود، جمع فرنگان. بازیچه ایست برای کودکان و آن چوبکی است پهن و مدور که پایین آن را تیز سازند و بالای آن را - یعنی بلندی آن را - آن قدرکنند که به دو انگشت گرفته توان گردانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیرنگ
تصویر سیرنگ
((رَ))
سیمرغ، عنقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارنگ
تصویر سارنگ
((رَ))
سار، سازی است مانند کمانچه که با آرشه نواخته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آفرنگ
تصویر آفرنگ
((رَ))
حشمت، اورنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
فر و شکوه، زیبایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
فرنگستان، اروپا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
((اَ رَ))
تخت پادشاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرنگ
تصویر سرنگ
((سُ رَ))
تلمبه کوچک شیشه ای یا پلاستیکی برای تزریق دارو به داخل بدن
فرهنگ فارسی معین
سیمرغ، عنقا
فرهنگ واژه مترادف متضاد