جدول جو
جدول جو

معنی سرشکسته - جستجوی لغت در جدول جو

سرشکسته
کسی که سرش شکسته باشد، کنایه از سرافکنده، شرمسار، خواروخفیف
تصویری از سرشکسته
تصویر سرشکسته
فرهنگ فارسی عمید
سرشکسته
(لَ دَ / دِ)
که سر اوشکسته باشد، خجل. شرمسار:
دهی که با شکرش قند اگر کند دعوی
به سرشکسته کشندش به کوچه و برزن.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سرشکسته
سر افکنده خجل
تصویری از سرشکسته
تصویر سرشکسته
فرهنگ لغت هوشیار
سرشکسته
((سَ. ش کَ تِ))
سرافکنده، خجل
تصویری از سرشکسته
تصویر سرشکسته
فرهنگ فارسی معین
سرشکسته
خجل، شرمسار، سرافکنده، شرمسار، خفیف، شرم زده، بور، دماغ سوخته، مچل
متضاد: سرافراز، سربلند
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاشکسته
تصویر پاشکسته
کسی یا چیزی که پایش شکسته باشد، کنایه از عاجز، ناتوان، زمین گیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرشکسته
تصویر پرشکسته
پرنده ای که بالش شکسته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرشکستگی
تصویر سرشکستگی
شرمساری، سرافکندگی، خفت وخواری
فرهنگ فارسی عمید
بازرگانی که به واسطۀ خبط و اشتباه در تجارت زیان دیده و نتواند وام های خود را بپردازد، ورشکست
فرهنگ فارسی عمید
(فُ بُ دَ)
ورشکست شدن. مفلس شدن. نادار و پریشان گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دَ)
شکستن. خرد کردن. در هم خرد کردن:
نیم شبی نیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.
عطار.
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست آن موسیی با یک عصا.
مولوی.
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجۀ نیروی من.
سعدی.
- با حق درشکستن، درافتادن و عاصی شدن:
نام و ناموس ملک را درشکست
کوری آنکس که با حق درشکست.
مولوی.
، تا شدن. بتو برگشتن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء) :
طاق فلک ز زلزلۀ صور درشکست
زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است.
خاقانی.
- بهم درشکستن، داخل هم گردیدن. در هم آمیختن. در هم ریختن:
زآتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گردۀ یاقوت بست.
نظامی.
- درشکستن آستین (پاچه و غیره) ، ورمالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین.
- درشکستن شب، بیوقت شدن، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن:
سپهدار ترکان چو شب درشکست
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی. یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم. (تذکره الاولیاء عطار).
، پیر شدن. سالخورده شدن. شکسته شدن:
چه رسیده ست از زمانه ترا
پیر ناگشته در شکستی زود.
ابن یمین.
، کاستن. زیان کردن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده. (آنندراج) :
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پر هیزم است.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ تَ / تِ)
دانه ای است شبیه به گندم و خردتر از آن و سر آن چون سر گرز خشخاش و کمی تلخ و آن غیر تلخه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ شِ کَ تَ / تِ)
مرغ پرشکسته، بال شکسته
لغت نامه دهخدا
(لُمْ دَ / دِ)
نشکسته. شکسته ناشده. درست. سالم. مقابل شکسته. رجوع به شکسته شود
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
کسی که هرچه داشته از دست رفته است. (آنندراج). مفلس. نادار. پریشان
لغت نامه دهخدا
(سَ شِ کَ تَ / تِ)
خجل از فعلی یا پیش آمدی قبیح. شرم در عقب عملی بد یا پیش آمدی بد. خجل ازامری که کسان شخص مرتکب شده اند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
کارکشته. ذلول. مذلل در عمل: لاذلول، نه کارشکسته، ای مذلله بالعمل. (تفسیر ابوالفتوح رازی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
آنکه پای شکسته دارد، مجازاً، عاجز. ناتوان
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءَ)
شکستن:
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زان دو یک را برشکن
چون یکی بشکست هر دو شد ز چشم
مرد احول گردد از میلان و خشم.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود.
- برشکستن زلف، بسوی بالا شکستن آن. شکستن بسوی بالا. خم دادن بسمت بالا. (یادداشت مؤلف).
- برشکستن زلف و کاکل، کنایه از هم واکردن موهای کاکل و زلف. (آنندراج). شکستن به برسو چنانکه زلف را. (یادداشت مؤلف) :
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
بهر شکسته که پیوست زنده شد جانش.
حافظ.
- برشکستن مجلس، کنایه از برهم خوردن مجلس و پاشیدن صحبت. (آنندراج) :
مجلس چو برشکست تماشا بما رسد
در بزم چون نماند کسی جا بما رسد.
ملا نظیری (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(دَ شِکَ تَ / تِ)
شکسته. منکسر:
طاق فلک ز زلزلۀ صور در شکست
زین طاق درشکسته سبکتر گذشتنی است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورشکستن
تصویر ورشکستن
ورشکسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورشکستی
تصویر ورشکستی
ورشکسته شسدن ورشکستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
اعراض کردن، ترک دادن منصرف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرشکستگی
تصویر سرشکستگی
خجل از امری که کسان شخص مرتکب شده اند
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که سر آن مسدود باشد (پاکت جعبه صندوق) مقابل سرباز سر گشاده، مخفی پنهان، برمز پوشیده: سخن سربسته گفتی با حریفان خدارا زین معما پرده برار (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشکسته
تصویر پاشکسته
آنکه پای شکسته دارد، عاجز ناتوان، جمع پاشکستگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشکسته
تصویر دلشکسته
رنجیده آزرده، ناامید مایوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر شکسته
تصویر پر شکسته
بال شکسته: مرغ پر شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که سرمایه و مال خود را ازدست داده تاجری که بر اثر پیشامدی سرمایه خود را از دست داده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشکستن
تصویر برشکستن
((بَ ش ِ کَ تَ))
دوری کردن، روی برتافتن، شمردن، حساب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ورشکسته
تصویر ورشکسته
((وَ شِ کَ تِ))
ورشکست. ورشکستن، کسی که سرمایه و مال خود را از دست داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرشکستگی
تصویر سرشکستگی
ذلت
فرهنگ واژه فارسی سره
خانه خراب، مالباخته، محجور، مفلس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکستن، شکست دادن، مغلوب کردن، مقهور ساختن، پریشان کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افت، تحقیر، خواری، خفت، شرمساری، کسرشان، ننگ
متضاد: سرافرازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد