جدول جو
جدول جو

معنی سبایل - جستجوی لغت در جدول جو

سبایل
(سَ یِ)
دارالملک قندهار. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبایک
تصویر سبایک
سبیکه ها، تکه های سیم یا زر که آن را گداخته و در قالب ریخته باشند، شمش ها، شوشه های زر و سیم، قالبها، جمع واژۀ سبیکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
حباله ها، دام ها، قیدها، بندها، حباله های نکاح، کنایه از قیود زناشویی، جمع واژۀ حباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبایل
تصویر قبایل
قبیله ها، گروهی از مردم دارای نژاد، سنن، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر، جمع واژۀ قبیله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبال
تصویر سبال
سبلت ها، سبیل ها، جمع واژۀ سبلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
موهای پشت لب مرد، سبلت، بروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
طریق، راه، راه آشکار، هر چیزی که در راه خدا در دسترش همگان بگذارند و همه از آن بهره ببرد، وقف، مباح و روا، برای مثال ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل / سلسبیلت کرده جان و دل سبیل (حافظ - ۱۰۱۹)، رایگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبایا
تصویر سبایا
اسیر، گرفتار، بندی، زندانی، آنکه در جنگ به دست دشمن گرفتار شود
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
جمع واژۀ سبی ّ، اسیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه واقع درپانزده هزار و پانصد گزی جنوب خاوری تکاب و 5 هزارگزی خاور راه عمومی تکاب به بیجار. هوای آن معتدل و دارای 296 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، بادام، کرچک، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
راه و طریق. (غیاث). راه. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان تربیت عادل بن علی ص 56). راه یا راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سبل. نحو. روش. رسم: با مردم بر سبیل تواضع نمودن و خدمت کردن نیکو رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). حقا که این، من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). و سبیل قتلغتکین حاجب بهشتی آن است که بر این فرمان کار کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118). میشکانات، ناحیتی از نیریز است و سبیل آن هم سبیل نیریز است در همه احوال. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و ده هزار مرد از ایشان بعهد عضدالدوله در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141). اکنون بعض از آئین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار. (نوروزنامه).
نیست دنیا ترابهیچ سبیل
نفرستند زآسمان زنبیل.
سنائی.
و بر سبیل شاگردی بهر جا میرفت. (کلیله و دمنه). چنانکه نامه بنزدیک برزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت. (کلیله و دمنه). بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قایم میدارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 321).
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی (گلستان).
و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشت. (گلستان).
آن مقلد چون نداند جز دلیل
در علامت جوید او دائم سبیل.
(مثنوی).
، وقف. (غیاث) (آنندراج). آب و شیرینی که در راه خدا وقف کنند. (غیاث). آب و شربت و قند و مانند آنها خصوصاً. (آنندراج). حلال. روا. مباح. جائزالتصرف. بدون بها:
ولیکن یکی سلسبیل سبیل
گشاده بد اندر میانش دری.
منوچهری.
چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43).
همت کفیل توست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست نم از ناودان مخواه.
خاقانی.
گر بدیدی پشّه ای مقدار پیل
خون او بر خویش کی کردی سبیل.
عطار.
وآنکه با آنهمه بی آب رخی کرده بود
بدو نان بر همه کس آب رخ خویش سبیل.
اثیر اومانی.
گر بر وجود عاشق صادق زنند تیغ
گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا.
سعدی.
- ابن سبیل، یعنی آینده و رونده و آنکه از باعث مردن یا ماندن یا بیمار شدن ستور در راه مانده باشد. (منتهی الارب) ج، ابناء سبیل: کفر و عناد و ثقل ارصاد ایشان بر قوافل و ابناء سبیل غیرت بر نهاد او مستولی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 322).
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد بمهمانسرای خلیل.
سعدی (بوستان).
- ، یکی از شش گروه که دادن خمس به ایشان جایز است ابن سبیل است و آن کسی است که در هنگام سفر دست رسی به مال خود نداشته و بینوا شود.
- سبیل اﷲ، آنچه در راه خدا گذاشته اند و همه کس میتواند تمتع از آن برد ویا برای کاری یا اشخاصی معین قرار داده باشند. (یادداشت مؤلف). قتال با کافران در راه خدای و بر امر خیر که بر آن امر وارد شده. (منتهی الارب) : فبلغ الرساله و ادی الامانه و جاهد فی سبیل اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و لقیت سبیل اﷲ ففطنت. (حکمت اشراق ص 288).
- سبیل فرستادن، بصورت وقفه فرستادن: و مادر جلال الدین... بحج شده و جلال الدین با او سبیل فرستاد. (جهانگشای جوینی). جلال الدین حسن چون تقلد اسلام کرده و سبیل فرستاده علم و سبیل او را بر سبیل سلطان مقدم داشته بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پیپ. چپق خرد. شطب. دمی. قسمی چپق کوتاه دسته و کوچک سر که در عراق عرب و هم در خاک عثمانی متداولست. رجوع به پیپ شود، گیلکی ’سئبیل’، فریزندی و یرنی ’سئبل’، نطنزی ’سئبیل’، سمنانی ’سابیل’، سنگسری و سرخه یی و لاسگردی ’سابیل’، شهمیرزادی ’سبئل’. مأخوذ از ’سبله’، موهایی که بر زبر لب بالا روید. بروت. شارب. سبلت. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بروت. موهای درشتی که بر لب زبرین بعض حیوانات چون موش و گربه و غیره باشد، آرایشی که از وسمه یا وسمه و سرمه و غیره زنان بتقلید مردان در پشت لب کنند: تا شبهت برخیزد که همه ناصبیان با سبیلهای بسوهان بکرده اند. (کتاب النقض ص 391).
- سبیل چخماقی،آنکه بروت دنباله برگشته بسوی بالا دارد. (مؤلف).
- سبیل کلفت، آنکه سبیلی انبوه دارد.
- سبیل گنده، آنکه بروتی کلان دارد:
تو زینب خواهر حسینی
ای نره خر سبیل گنده.
ایرج میرزا.
- امثال:
سبیل کسی را چرب کردن، به او چیزی دادن. رشوه دادن.
سبیلهای کسی آویزان شدن، عدم رضایت از چهرۀ او مشهود گشتن
لغت نامه دهخدا
(قَ یِ)
قبائل. جمع واژۀ قبیله. قبیله ها. گروه ها. (غیاث). دودمانها. رجوع به قبائل شود:
الا ای آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت وشمع قبایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
بزرگان، کارهای بزرگ، نیکوئیها. (غیاث اللغات). نبائل. جمع واژۀ نبیله. بهمه معانی رجوع به نبائل و نبیله شود
لغت نامه دهخدا
(سَیِ)
سبائک. جمع واژۀ سبیکه. رجوع به سبیکه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یِ)
رجوع به حبائل شود:
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان گشنی روان زیر حبایل.
منوچهری.
گشادم هر دو زانوبندش از پای
چو مرغی کش گشایند از حبایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(یِ)
خواهنده. (مهذب الاسماء) ، پرسنده. ج، سایلون. (مهذب الاسماء) :
کدام سایل ازین موهبت شود محروم
که همچو بحر محیط است بر جهان سایل.
سعدی.
، روان شونده. جاری، گدا. دریوزه گر. برای تمام معانی رجوع به سائل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سایل
تصویر سایل
خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
راه و روش طریق
فرهنگ لغت هوشیار
سواری که مایحتاج خود را بفتراک بسته و مسلح و مکمل یراق میراند سبای سوار زبده سوار
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی گشته پرمگ گونه ای کویک یامگ (نخل)، جمع سبله، خوشه ها بروت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبایا
تصویر سبایا
جمع سبی، برد گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
جمع حباله دامها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبایل
تصویر نبایل
جمع نبیله: بزرگان، کارهای بزرگ، نیکوییها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبایل
تصویر قبایل
جمع قبیله، دودمانها، قبیله ها، گروهها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حبایل
تصویر حبایل
((حَ یِ))
جمع حباله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبای
تصویر سبای
((سُ))
سواری که مایحتاج خود را به فتراک بسته و مسلح و مکمل یراق می راند
سبای سوار: زبده سوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبال
تصویر سبال
((س))
جمع سبلت، موی پشت لب مرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سایل
تصویر سایل
((یِ))
سؤال کننده، گدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
((سَ))
راه، روش، فی الله، آن چه در راه خدا گذاشته اند و هر کس می تواند از آن بهره برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
((س))
موی پشت لب
سبیل کسی را چرب کردن: کنایه از به او رشوه دادن
سبیل کسی را دود کردن: کنایه از او را تنبیه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبایل
تصویر نبایل
((نَ یِ))
جمع نبیله، بزرگان، کارهای بزرگ، نیکویی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبایل
تصویر قبایل
((قَ یِ))
جمع قبیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبایل
تصویر قبایل
تیره ها
فرهنگ واژه فارسی سره