از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
بی توقف و بی تأمل. (انجمن آرا) (آنندراج). بی تأمل و بی ترقب. (جهانگیری) (برهان قاطع). بی تأمل و بی ترقب بود. (فرهنگ نظام). بی خبری و بی انتظاری. (ناظم الاطباء)
بی توقف و بی تأمل. (انجمن آرا) (آنندراج). بی تأمل و بی ترقب. (جهانگیری) (برهان قاطع). بی تأمل و بی ترقب بود. (فرهنگ نظام). بی خبری و بی انتظاری. (ناظم الاطباء)
نوعی از سبزیهای مأکول است که میان پیاز و ترب کارندو آنرا گندنا نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی گندنا است که آنرا کراث گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام سبزیی است که آنرا گندنا گویند و بتازی کراث خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). سبزی مذکور در تکلم ما، تره است و در قرابادین ها لفظ زبوده را نیافتم. (فرهنگ نظام). زبوده کراث. گندنا. (الفاظ الادویه)
نوعی از سبزیهای مأکول است که میان پیاز و ترب کارندو آنرا گندنا نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی گندنا است که آنرا کراث گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام سبزیی است که آنرا گندنا گویند و بتازی کراث خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). سبزی مذکور در تکلم ما، تره است و در قرابادین ها لفظ زبوده را نیافتم. (فرهنگ نظام). زبوده کراث. گندنا. (الفاظ الادویه)
مجرب. ممتحن. سنجیده. مدرّب. منجد. منجذ. حنک. موقر. (صراح). کاردیده. کرده کار. پخته. سخته. ورزیده. دنیادیده: ابا ششهزار آزموده سوار همی دارد آن بستگان را بزار. فردوسی. دو ره ششهزار آزموده سوار زره دار با گرزۀ گاوسار. فردوسی. ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه ابا ده هزار آزموده گروه. فردوسی. برد ده هزار آزموده سوار همه نیزه دار ازدر کارزار. فردوسی. بر مردم ناآزموده ایمن مباش و آزموده از دست مده که روزگار دراز باید تا باز کسی آزموده و معتمد به دست آید که اندر مثل آمده است که دد آزموده به از مردم ناآزموده. (از قابوسنامه) ، ریاضت دیده. ورزیده. کارکشته: وگر آزموده نباشد ستور نشاید به تندی بر او کرد زور. فردوسی. و رجوع به آزمایش شود. - کارآزموده، نیک مجرّب. - گرم و سرد نیازموده بودن، بسیار ناپخته و بی تجربه بودن: همی گفت کاوس خود کامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. فردوسی. بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. فردوسی. خردمند باشد جهاندیده مرد که بسیار گرم آزموده است و سرد. سعدی (بوستان). جهاندیده ای، آرامیده ای، گرم و سرد چشیده ای، نیک و بد آزموده ای. (گلستان). - نیک و بد (گرم و سرد) آزموده بودن، سخت مجرب بودن. - امثال: آزموده را آزمودن پشیمانی آرد. (قره العیون). آزموده را آزمودن جهل است. بناآزموده کار مفرمای و به آزموده استادی مکن. دد آزموده به از مردم ناآزموده. (قابوسنامه)
مجرب. ممتحَن. سنجیده. مُدَرَّب. مُنجَد. منجَذ. حُنک. موقر. (صُراح). کاردیده. کرده کار. پخته. سُخته. ورزیده. دنیادیده: ابا ششهزار آزموده سوار همی دارد آن بستگان را بزار. فردوسی. دو ره ششهزار آزموده سوار زره دار با گرزۀ گاوسار. فردوسی. ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه ابا ده هزار آزموده گروه. فردوسی. برد ده هزار آزموده سوار همه نیزه دار ازدرِ کارزار. فردوسی. بر مردم ناآزموده ایمن مباش و آزموده از دست مده که روزگار دراز باید تا باز کسی آزموده و معتمد به دست آید که اندر مثل آمده است که ددِ آزموده به از مردم ناآزموده. (از قابوسنامه) ، ریاضت دیده. ورزیده. کارکشته: وگر آزموده نباشد ستور نشاید به تندی بر او کرد زور. فردوسی. و رجوع به آزمایش شود. - کارآزموده، نیک مُجرّب. - گرم و سرد نیازموده بودن، بسیار ناپخته و بی تجربه بودن: همی گفت کاوس خود کامه مرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. فردوسی. بدو گفت گودرز کای شیرمرد نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد. فردوسی. خردمند باشد جهاندیده مرد که بسیار گرم آزموده است و سرد. سعدی (بوستان). جهاندیده ای، آرامیده ای، گرم و سرد چشیده ای، نیک و بد آزموده ای. (گلستان). - نیک و بد (گرم و سرد) آزموده بودن، سخت مُجرب بودن. - امثال: آزموده را آزمودن پشیمانی آرد. (قره العیون). آزموده را آزمودن جهل است. بناآزموده کار مفرمای و به آزموده استادی مکن. ددِ آزموده به از مردم ناآزموده. (قابوسنامه)
پارچۀ نازکی که از آن پیرهن سازند. (دیوان البسۀ نظام قاری) : زودۀ نرم که اقلیم صفاهان دارد تو مپندار که از معدن کتان دارد. نظام قاری. از پی پیرهن و داریه و زوده ز فارس تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس. نظام قاری. قوی عجب بوداز کندکان اسپاهان حریروار چنین نرم زودۀ دربر. نظام قاری
پارچۀ نازکی که از آن پیرهن سازند. (دیوان البسۀ نظام قاری) : زودۀ نرم که اقلیم صفاهان دارد تو مپندار که از معدن کتان دارد. نظام قاری. از پی پیرهن و داریه و زوده ز فارس تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس. نظام قاری. قوی عجب بوداز کندکان اسپاهان حریروار چنین نرم زودۀ دربر. نظام قاری
دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب). ود. وداد. وداده. مودده. مودوده، به معنی ود. (ناظم الاطباء). دوست داشتن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به ود شود
دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب). ود. وداد. وداده. مودده. مودوده، به معنی ود. (ناظم الاطباء). دوست داشتن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به ود شود
صیقل شده و روشن شده و جلاداده. (ناظم الاطباء). پاک شده و پاکیزه شده. صیقل یافته. محوشده (غم و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین) : یکی مرد بد، نام او هیربد زدوده دل و مغز و جانش ز بد. فردوسی. همه نیزه داران زدوده سنان همه جنگ را گرد کرده عنان. فردوسی. بجای آمد از موبدان شست مرد زدوده روان و خرد ساز کرد. فردوسی. بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری. فرخی. زدوده یکی آینه است از نهان که بینی در او چهر هر دو جهان. اسدی. ز گرم و سرد جهان رای او برون آمد زدوده ذات چو زرعیار از آتش وآب. مسعودسعد. در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریه عاشق است. (کلیله و دمنه). از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده ست ززنگ جور کدام آینه است نزدوده ؟ انوری. رجوع به زدودن شود
صیقل شده و روشن شده و جلاداده. (ناظم الاطباء). پاک شده و پاکیزه شده. صیقل یافته. محوشده (غم و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین) : یکی مرد بُد، نام او هیربد زدوده دل و مغز و جانش ز بد. فردوسی. همه نیزه داران زدوده سنان همه جنگ را گرد کرده عنان. فردوسی. بجای آمد از موبدان شست مرد زدوده روان و خرد ساز کرد. فردوسی. بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری. فرخی. زدوده یکی آینه است از نهان که بینی در او چهر هر دو جهان. اسدی. ز گرم و سرد جهان رای او برون آمد زدوده ذات چو زرعیار از آتش وآب. مسعودسعد. در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریه عاشق است. (کلیله و دمنه). از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده ست ززنگ جور کدام آینه است نزدوده ؟ انوری. رجوع به زدودن شود