جدول جو
جدول جو

معنی زموده - جستجوی لغت در جدول جو

زموده
نقش و نگار شده
تصویری از زموده
تصویر زموده
فرهنگ فارسی عمید
زموده
(زَ دَ / دِ)
نقش و نگار کرده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زردوزی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبوده
تصویر زبوده
بی درنگ، بی تامل، ناگهانی
گیاه تره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزموده
تصویر آزموده
آزمایش شده، امتحان شده، تجربه شده، سنجیده، مجرب، کاردیده، ورزیده، باتجربه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموده
تصویر آموده
ساخته، آراسته، برای مثال دو خرگه داشتی خسرو مهیا / برآموده به گوهر چون ثریا (نظامی۲ - ۲۸۵)، به رشته کشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زمودن
تصویر زمودن
نقش و نگار کردن، زردوزی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زدوده
تصویر زدوده
پاک شده، جلاداده، شفاف، برای مثال می آورد و نار و ترنج و بهی / زدوده یکی جام شاهنشهی (فردوسی - ۳/۳۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
(لُ مَ /مِ گِ رِ تَ)
نقش و نگار کردن. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). نگار کردن. (شرفنامۀ منیری). نقش کردن. (فرهنگ جهانگیری) ، زردوزی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ دَ / دِ)
بی توقف و بی تأمل. (انجمن آرا) (آنندراج). بی تأمل و بی ترقب. (جهانگیری) (برهان قاطع). بی تأمل و بی ترقب بود. (فرهنگ نظام). بی خبری و بی انتظاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
قمنور. از شهرهای مشهور افریقیه است. رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 264 شود. دهی است در قیروان و تا قیروان دو روز مسافت دارد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آراسته. متحلی:
بخوی خوش آموده به گوهرم
بر این زیستم هم بر این بگذرم.
نظامی.
رجوع به آمای و آمود و آمودن شود، پرکرده. انباشته. (از برهان). مندرج
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ دَ / دِ)
نوعی از سبزیهای مأکول است که میان پیاز و ترب کارندو آنرا گندنا نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بمعنی گندنا است که آنرا کراث گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام سبزیی است که آنرا گندنا گویند و بتازی کراث خوانند. (برهان قاطع) (جهانگیری). سبزی مذکور در تکلم ما، تره است و در قرابادین ها لفظ زبوده را نیافتم. (فرهنگ نظام). زبوده کراث. گندنا. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مِزْ وَ دَ)
توشه دان. آنچه که در آن توشه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ دَ / دِ)
مجرب. ممتحن. سنجیده. مدرّب. منجد. منجذ. حنک. موقر. (صراح). کاردیده. کرده کار. پخته. سخته. ورزیده. دنیادیده:
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
دو ره ششهزار آزموده سوار
زره دار با گرزۀ گاوسار.
فردوسی.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده گروه.
فردوسی.
برد ده هزار آزموده سوار
همه نیزه دار ازدر کارزار.
فردوسی.
بر مردم ناآزموده ایمن مباش و آزموده از دست مده که روزگار دراز باید تا باز کسی آزموده و معتمد به دست آید که اندر مثل آمده است که دد آزموده به از مردم ناآزموده. (از قابوسنامه) ، ریاضت دیده. ورزیده. کارکشته:
وگر آزموده نباشد ستور
نشاید به تندی بر او کرد زور.
فردوسی.
و رجوع به آزمایش شود.
- کارآزموده، نیک مجرّب.
- گرم و سرد نیازموده بودن، بسیار ناپخته و بی تجربه بودن:
همی گفت کاوس خود کامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد.
فردوسی.
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده است و سرد.
سعدی (بوستان).
جهاندیده ای، آرامیده ای، گرم و سرد چشیده ای، نیک و بد آزموده ای. (گلستان).
- نیک و بد (گرم و سرد) آزموده بودن، سخت مجرب بودن.
- امثال:
آزموده را آزمودن پشیمانی آرد. (قره العیون).
آزموده را آزمودن جهل است.
بناآزموده کار مفرمای و به آزموده استادی مکن.
دد آزموده به از مردم ناآزموده. (قابوسنامه)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
پارچۀ نازکی که از آن پیرهن سازند. (دیوان البسۀ نظام قاری) :
زودۀ نرم که اقلیم صفاهان دارد
تو مپندار که از معدن کتان دارد.
نظام قاری.
از پی پیرهن و داریه و زوده ز فارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس.
نظام قاری.
قوی عجب بوداز کندکان اسپاهان
حریروار چنین نرم زودۀ دربر.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(عَ / عُ رَ)
دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب). ود. وداد. وداده. مودده. مودوده، به معنی ود. (ناظم الاطباء). دوست داشتن. (ترجمان القرآن جرجانی ص 96) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و رجوع به ود شود
لغت نامه دهخدا
(زِ / زُ دو دَ / دِ)
صیقل شده و روشن شده و جلاداده. (ناظم الاطباء). پاک شده و پاکیزه شده. صیقل یافته. محوشده (غم و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین) :
یکی مرد بد، نام او هیربد
زدوده دل و مغز و جانش ز بد.
فردوسی.
همه نیزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان.
فردوسی.
بجای آمد از موبدان شست مرد
زدوده روان و خرد ساز کرد.
فردوسی.
بینی آن موی چو از مشک سرشته زرهی
بینی آن روی چو از سیم زدوده سپری.
فرخی.
زدوده یکی آینه است از نهان
که بینی در او چهر هر دو جهان.
اسدی.
ز گرم و سرد جهان رای او برون آمد
زدوده ذات چو زرعیار از آتش وآب.
مسعودسعد.
در این نزدیکی آبگیری دانم که آبش به صفا زدوده تر از گریه عاشق است. (کلیله و دمنه).
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده ست
ززنگ جور کدام آینه است نزدوده ؟
انوری.
رجوع به زدودن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از موده
تصویر موده
مودت در فارسی: دوست داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نموده
تصویر نموده
نشان داده، هویدا کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموده
تصویر خموده
از ساخته های فارسی گویان افسرده پژمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدوده
تصویر زدوده
پاک شده پاکیزه شده، صیقل یافته، محو شده (غم و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمودن
تصویر زمودن
نقش و نگار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموده
تصویر آموده
آراسته، متجلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزموده
تصویر آزموده
مجرب، ممتحن، سنجیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نموده
تصویر نموده
((نُ دِ))
نشان داده، آشکار کرده، فاش شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زدوده
تصویر زدوده
پاک شده، صیقل یافته، محو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموده
تصویر آموده
((دِ))
آراسته، مزین، زینت یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزموده
تصویر آزموده
((دِ))
امتحان شده، تجربه شده، سنجیده، ورزیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زدوده
تصویر زدوده
خالص
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آزموده
تصویر آزموده
باتجربه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نیازموده
تصویر نیازموده
ناشی
فرهنگ واژه فارسی سره
باتجربه، پخته، حاذق، خبره، کاردان، کارکشته، کرده کار، ماهر، مجرب، ورزیده، تجربه شده، سنجیده
متضاد: بی تجربه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زایل، محذوف، محو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زمانه، دوره
فرهنگ گویش مازندرانی