که زر بارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زربخش. که زر از دستش بارد. که زر بخشد: نشانی از کف زربار او دهد به خزان چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. سوزنی (یادداشت ایضاً)
که زر بارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زربخش. که زر از دستش بارد. که زر بخشد: نشانی از کف زربار او دهد به خزان چو برگ ریز شود بر زمین شجر ز هوا. سوزنی (یادداشت ایضاً)
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پرواره، فروار، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَراوار، فَربال، بَربار، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
سرباری، لنگۀ بار یا بسته ای که بالای بار حیوان بارکش بگذارند، کنایه از کسی که هزینۀ زندگی یا کار و زحمت خود را به گردن کس دیگر بیندازد سربار شدن: باعث زحمت شدن، بر خرج و زحمت و محنت کسی افزودن
سرباری، لنگۀ بار یا بسته ای که بالای بار حیوان بارکش بگذارند، کنایه از کسی که هزینۀ زندگی یا کار و زحمت خود را به گردن کس دیگر بیندازد سربار شدن: باعث زحمت شدن، بر خرج و زحمت و محنت کسی افزودن
بربار و برباره، نام صنفی از مردمان، نوعی نان ضخیم تر از انواع دیگر آن منسوب به بربر افغان زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند، منسوب به ایل بربر ساکن سرحد ایران و افغانستان
بربار و برباره، نام صنفی از مردمان، نوعی نان ضخیم تر از انواع دیگر آن منسوب به بربر افغان زیرا در اواخر عهد قاجاریه چند تن بربر آن را در تهران رواج دادند، منسوب به ایل بربر ساکن سرحد ایران و افغانستان
درخت پربار، بسیاربار. بسیارمیوه. مقابل کم بار: تا بگفتاری پربار یکی نخلی چون بفعل آئی پرخار مغیلانی. ناصرخسرو. ، که شار و غش بسیار دارد (زر و سیم و غیره)
درخت پربار، بسیاربار. بسیارمیوه. مقابل کم بار: تا بگفتاری پربار یکی نخلی چون بفعل آئی پرخار مغیلانی. ناصرخسرو. ، که شار و غِش بسیار دارد (زر و سیم و غیره)
بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدی) (آنندراج). علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب) : وجود خستۀ من زیر بار جور فلک جفای یار به سربار برنمیگیرد. سعدی (کلیات چ مصفاص 421). کفارۀ فراغت ایام بیخودی سربار مختتم شده چون روزۀ قضا. شفیع اثر (از آنندراج). بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر زندگانی بار و سربار است عقل کاملم. شفیع اثر (از آنندراج). - امثال: خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ. سربار مال خر بردبار است
بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره. (رشیدی) (آنندراج). علاوه. (ملخص اللغات حسن خطیب) : وجود خستۀ من زیر بار جور فلک جفای یار به سربار برنمیگیرد. سعدی (کلیات چ مصفاص 421). کفارۀ فراغت ایام بیخودی سربار مختتم شده چون روزۀ قضا. شفیع اثر (از آنندراج). بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر زندگانی بار و سربار است عقل کاملم. شفیع اثر (از آنندراج). - امثال: خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ. سربار مال خر بردبار است
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دربار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی
دربارنده. درفشاننده. درپاش: دربار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل جان فروز و دلگشا و غم زدا و لهوتن. منوچهری. فرق بر و سینه سوز و دیده دوز و مغزریز دربار و مشکسای و زردچهر و سرخ رنگ. منوچهری. از میغ دربار زمین چون سما شده ست وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست. ناصرخسرو. دگر ره گفت کای دریای دُرْبار چو در صافی و چون دریا عجب کار. نظامی