جدول جو
جدول جو

معنی ریشخنده - جستجوی لغت در جدول جو

ریشخنده
(خَ دَ / دِ)
ریشخند. (ناظم الاطباء). رجوع به ریشخند شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
(دخترانه)
تابان، کنایه از خورشید است، درخشنده، دارای عظمت و شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ یا ریسمان می تابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشیده
تصویر ریشیده
رنگ و رو رفته، برای مثال رخم از رنگ توست ریشیده / دلم از زلف توست پیچیده (عنصری - ۳۶۹)، ریشه ریشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریشخند
تصویر ریشخند
مسخره کردن، استهزا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پریشنده
تصویر پریشنده
پریشان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزنده
تصویر ریزنده
کسی که چیزی را بر زمین یا از ظرفی به ظرف دیگر جاری می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیشخند
تصویر نیشخند
خنده ای که از روی خشم و غضب بکنند، زهرخند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
روشنایی دهنده، درخشنده، تابنده
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
زهرخند. (یادداشت مؤلف). خنده ای که از روی خشم و عصبانیت کنند. مقابل نوشخند. (فرهنگ فارسی معین). خندۀ تلخ. خندۀ اندوه
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
ریشه دستار. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). ریشه دستار که چشمه کنند و کبود و سپید سازند. (شرفنامۀ منیری) ، پرنیان منقش. (از برهان) (انجمن آرا) :
گفت بر پرنیان ریشیده.
طبل عطار شد پریشیده.
عنصری.
، رنگ کرده. (انجمن آرا) ، رخشنده. روشن و تابان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). رخشنده. (از انجمن آرا) (از فرهنگ اوبهی) ، ریش و زخم شده. (از برهان) (آنندراج) :
رخم از رنگ تست ریشیده.
؟ (از فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام یکی از پادشاهان هند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ دِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهی. 890 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سیاهرود و محصول عمده آنجا برنج و کنجد و غلات و ابریشم و کنف و صنایع دستی زنان پارچه های ابریشمی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده:
بیامد نشست او به زرینه تخت
بسر برش ریزنده مشک از درخت.
فردوسی.
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام.
نظامی.
بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) :
همی کرم خوانی به جرم اندرون
یکی دیوجنگ است ریزنده خون.
فردوسی.
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون.
فردوسی.
- ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) :
چنان دان که ریزندۀ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه.
فردوسی.
به لشکرگه آمد که ارجاسب بود
که ریزندۀ خون لهراسب بود.
فردوسی.
، متلاشی شده. ریزریزشده:
ورا پاسخ این بد که ریزنده باد
زبان و لب و دست و پای قباد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آنکه می ریسد و رشته می سازد. (ناظم الاطباء). عصاب (منتهی الارب) : غازله، زن ریسنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ دِهْ)
دهی از بخش رضوانده شهرستان طوالش. سکنۀ آن 673 تن. آب آن از رود خانه شفارود. محصول عمده آنجا برنج و لبنیات. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پَ شَ دَ / دِ)
آنکه یا آنچه پریشان کند
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مضحکه. سخریه. این کلمه را در صورتی می گویند که شخص کار پستی را که لایق مهمی نباشد مرتکب گردد. (ناظم الاطباء) ، سخره. (شرفنامۀ منیری). که تملق که بدو کنند برای هر امری آماده شود. که با تملق فریب خورد. که او را آسان ریشخند توان کرد. (یادداشت مؤلف).
- ریشخندی بودن، قابل ریشخند بودن. (از یادداشت مؤلف).
- ریشخندی شدن، قابل ریشخند شدن. مورد ریشخند قرار گرفتن:
هرکه گیردپیشۀ بی اوستا
ریشخندی شد به شهر و روستا.
مولوی.
رجوع به ریشخند شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
نوشخند. رجوع به نوشخند شود:
این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش
ازنوش خنده بین که چه زهر غمان کشد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خَشَ دَ / دِ)
خراشنده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ و ریسمان تابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریشخند
تصویر ریشخند
استهزاء و تمسخر، خنده به استهزاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پریشنده
تصویر پریشنده
پریشان کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیشخند
تصویر نیشخند
خنده ای که از روی خشم و غضب بکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
پرتو انداز، تابنده، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیشخند
تصویر نیشخند
((خَ))
زهرخند، خنده ای که از روی خشم و عصبانیت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
((رَ شَ دِ))
درخشنده، تابنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشخند
تصویر ریشخند
((خَ))
استهزا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشخندی
تصویر ریشخندی
آلتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ریشخند
تصویر ریشخند
استهزاء، تمسخر
فرهنگ واژه فارسی سره
استهزا، تمسخر، شوخی، لودگی، مسخره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابان، تابناک، تابنده، درخشان، منور، نورانی
متضاد: تیره، تار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تابنده، ریسمان تاب، نخ تاب، نخ ریس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بیشه سر قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
فروشنده
فرهنگ گویش مازندرانی