دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهی. 890 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سیاهرود و محصول عمده آنجا برنج و کنجد و غلات و ابریشم و کنف و صنایع دستی زنان پارچه های ابریشمی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهی. 890 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سیاهرود و محصول عمده آنجا برنج و کنجد و غلات و ابریشم و کنف و صنایع دستی زنان پارچه های ابریشمی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده: بیامد نشست او به زرینه تخت بسر برش ریزنده مشک از درخت. فردوسی. ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام. نظامی. بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) : همی کرم خوانی به جرم اندرون یکی دیوجنگ است ریزنده خون. فردوسی. همی رفت با نیکدل رهنمون بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون. فردوسی. - ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) : چنان دان که ریزندۀ خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه. فردوسی. به لشکرگه آمد که ارجاسب بود که ریزندۀ خون لهراسب بود. فردوسی. ، متلاشی شده. ریزریزشده: ورا پاسخ این بد که ریزنده باد زبان و لب و دست و پای قباد. فردوسی
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده: بیامد نشست او به زرینه تخت بسر برش ریزنده مشک از درخت. فردوسی. ارسطو به ساغر فلاطون به جام می خام ریزنده بر خون خام. نظامی. بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) : همی کرم خوانی به جرم اندرون یکی دیوجنگ است ریزنده خون. فردوسی. همی رفت با نیکدل رهنمون بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون. فردوسی. - ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) : چنان دان که ریزندۀ خون شاه جز آتش نبیند به فرجام گاه. فردوسی. به لشکرگه آمد که ارجاسب بود که ریزندۀ خون لهراسب بود. فردوسی. ، متلاشی شده. ریزریزشده: ورا پاسخ این بد که ریزنده باد زبان و لب و دست و پای قباد. فردوسی
مضحکه. سخریه. این کلمه را در صورتی می گویند که شخص کار پستی را که لایق مهمی نباشد مرتکب گردد. (ناظم الاطباء) ، سخره. (شرفنامۀ منیری). که تملق که بدو کنند برای هر امری آماده شود. که با تملق فریب خورد. که او را آسان ریشخند توان کرد. (یادداشت مؤلف). - ریشخندی بودن، قابل ریشخند بودن. (از یادداشت مؤلف). - ریشخندی شدن، قابل ریشخند شدن. مورد ریشخند قرار گرفتن: هرکه گیردپیشۀ بی اوستا ریشخندی شد به شهر و روستا. مولوی. رجوع به ریشخند شود
مضحکه. سخریه. این کلمه را در صورتی می گویند که شخص کار پستی را که لایق مهمی نباشد مرتکب گردد. (ناظم الاطباء) ، سخره. (شرفنامۀ منیری). که تملق که بدو کنند برای هر امری آماده شود. که با تملق فریب خورد. که او را آسان ریشخند توان کرد. (یادداشت مؤلف). - ریشخندی بودن، قابل ریشخند بودن. (از یادداشت مؤلف). - ریشخندی شدن، قابل ریشخند شدن. مورد ریشخند قرار گرفتن: هرکه گیردپیشۀ بی اوستا ریشخندی شد به شهر و روستا. مولوی. رجوع به ریشخند شود