جدول جو
جدول جو

معنی ریسنده - جستجوی لغت در جدول جو

ریسنده
کسی که نخ یا ریسمان می تابد
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
فرهنگ فارسی عمید
ریسنده
(سَ دَ / دِ)
آنکه می ریسد و رشته می سازد. (ناظم الاطباء). عصاب (منتهی الارب) : غازله، زن ریسنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ریسنده
کسی که نخ و ریسمان تابد
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
فرهنگ لغت هوشیار
ریسنده
تابنده، ریسمان تاب، نخ تاب، نخ ریس
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیبنده
تصویر زیبنده
(دخترانه)
شایسته، سزاوار، زیبا، آراسته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
(دخترانه)
تابان، کنایه از خورشید است، درخشنده، دارای عظمت و شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رسنده
تصویر رسنده
چیزی که به چیز دیگر می رسد، کسی که به امری یا کاری رسیدگی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیسنده
تصویر لیسنده
کسی که چیزی را می لیسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریزنده
تصویر ریزنده
کسی که چیزی را بر زمین یا از ظرفی به ظرف دیگر جاری می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسیده
تصویر ریسیده
تابیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(رِ کَ دِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهی. 890 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سیاهرود و محصول عمده آنجا برنج و کنجد و غلات و ابریشم و کنف و صنایع دستی زنان پارچه های ابریشمی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ دَ / دِ)
آنکه به کسی یا چیزی برسد. ج، رسندگان. (فرهنگ فارسی معین). واصل. (یادداشت مؤلف) : سهم صیوب، تیر رسنده. (منتهی الارب). بالغ. بلغ. بلغ. (یادداشت مؤلف) ، لاحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لیسیدن. باطخ. لاعی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده:
بیامد نشست او به زرینه تخت
بسر برش ریزنده مشک از درخت.
فردوسی.
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام.
نظامی.
بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) :
همی کرم خوانی به جرم اندرون
یکی دیوجنگ است ریزنده خون.
فردوسی.
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون.
فردوسی.
- ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) :
چنان دان که ریزندۀ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه.
فردوسی.
به لشکرگه آمد که ارجاسب بود
که ریزندۀ خون لهراسب بود.
فردوسی.
، متلاشی شده. ریزریزشده:
ورا پاسخ این بد که ریزنده باد
زبان و لب و دست و پای قباد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
خیس خورنده. چیزی که خیس خورد
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسانده
تصویر رسانده
انتقال داده، اتصال داده شده، الحاق شده
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چیزی یا جانوری را براند، آنکه اتومبیل و دیگر وسایل نقلیه را براند شوفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسنده
تصویر دوسنده
چسبنده، چسبناک، چسبناک و لغزنده (زمین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوسنده
تصویر بوسنده
آنکه ببوسد بوسه زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
پرتو انداز، تابنده، تابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رندنده
تصویر رندنده
آنکه برندد آنکه رنده کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجنده
تصویر رنجنده
آنکه برنجد کسی که آزرده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
دیر باز مدت دراز، دهر زمانه، دیر پاینده با دوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوسنده
تصویر بیوسنده
منتظر، متوقع، طمعکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسنده
تصویر رسنده
آنکه به کسی یا چیزی برسد واصل جمع (ذیروح) رسندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیسنده
تصویر لیسنده
آنکه بلیسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیسنده
تصویر خیسنده
آنچه در آب یا باران رطوبت بردارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسیده
تصویر ریسیده
تابیده شده تافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریونجه
تصویر ریونجه
موریانه ریوک ارضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
بادوام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
مخاطب
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع دهستان بیشه سر قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مترسک، سرپا، ایستاده
فرهنگ گویش مازندرانی