جدول جو
جدول جو

معنی ریزنده - جستجوی لغت در جدول جو

ریزنده
کسی که چیزی را بر زمین یا از ظرفی به ظرف دیگر جاری می کند
تصویری از ریزنده
تصویر ریزنده
فرهنگ فارسی عمید
ریزنده(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب، آب ریزنده. دمع ساکب، اشک ریزنده. (یادداشت مؤلف). سحابه هموم، ابر ریزنده. (منتهی الارب) ، جاری شونده:
بیامد نشست او به زرینه تخت
بسر برش ریزنده مشک از درخت.
فردوسی.
ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام.
نظامی.
بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ریزنده خون، ریزندۀ خون. خونخوار. خونریز. (از یادداشت مؤلف) :
همی کرم خوانی به جرم اندرون
یکی دیوجنگ است ریزنده خون.
فردوسی.
همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشۀ گرگ ریزنده خون.
فردوسی.
- ریزندۀ خون، قاتل. کشنده. (یادداشت مؤلف) :
چنان دان که ریزندۀ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه.
فردوسی.
به لشکرگه آمد که ارجاسب بود
که ریزندۀ خون لهراسب بود.
فردوسی.
، متلاشی شده. ریزریزشده:
ورا پاسخ این بد که ریزنده باد
زبان و لب و دست و پای قباد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخشنده
تصویر رخشنده
(دخترانه)
تابان، کنایه از خورشید است، درخشنده، دارای عظمت و شکوه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لیزنده
تصویر لیزنده
آنکه لیز بخورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریزنده
تصویر گریزنده
فرار کننده، کسی که از دست دیگری یا از برابر چیزی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ یا ریسمان می تابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزنده
تصویر رزنده
رنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از میزیدن. بول کننده. ادرارکننده. شاشنده. که بشاشد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
لیزخورنده. سرخورنده. که لغزد. لغزنده بر چیزی
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ دِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان شاهی. 890 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه سیاهرود و محصول عمده آنجا برنج و کنجد و غلات و ابریشم و کنف و صنایع دستی زنان پارچه های ابریشمی و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
آنکه می ریسد و رشته می سازد. (ناظم الاطباء). عصاب (منتهی الارب) : غازله، زن ریسنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ دَ / دِ)
رنگ کننده و رنگرز و صباغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رنگ کننده. (انجمن آرا) ، لکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از بیختن. (یادداشت مؤلف). که بیزد. کسی که چیزی را غربال کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
احترازکننده. فرار کننده. آبق. داعل. هارب. نفور. (منتهی الارب) :
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.
فردوسی.
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته.
نظامی.
چو بر جنگ شد ساخته سازشان
گریزنده شد دیو از آوازشان.
نظامی.
، بمجاز ترسو:
به پرموده گفت ای گریزنده مرد
تو گرد دلیران جنگی مگرد.
فردوسی.
، بدور. برکنار. فارغ:
خداوند بخشایش و راستی
گریزنده از کژی و کاستی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیننده
تصویر بیننده
کسی که می بیند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزیده
تصویر بیزیده
چیزی که از غربال رد شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویزنده
تصویر آویزنده
آنکه آویزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلیزنده
تصویر آلیزنده
ستوری که جفتک زند جفتک زن جفته پران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیزنده
تصویر آمیزنده
آنکه آمیزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
دارای ارزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازنده
تصویر بازنده
بازی کننده، مقابل برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزنده
تصویر لیزنده
آنکه لیز خورد سرنده سرخورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزنده
تصویر رزنده
آنکه پارچه لباس نخ و غیره را رنگ کند صباغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزنده
تصویر خیزنده
جهنده جست زننده، آنکه از زمین بلند شود و بپا ایستد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریسنده
تصویر ریسنده
کسی که نخ و ریسمان تابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
اسم بیختن، کسی که چیزی را غربال کند
فرهنگ لغت هوشیار
فرار کننده فرار، فارغ برکنار: خداوند بخشایش و راستی گریزنده از کژی و کاستی، ترسو: به پرموده گفت: ای گریزنده مرد تو گرد دلیران جنگی مگرد خ، جمع گریزندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیزنده
تصویر بیزنده
((زَ دِ))
غربال کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برازنده
تصویر برازنده
متناسب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارزنده
تصویر ارزنده
نفیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوزنده
تصویر دوزنده
خیاط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرنده
تصویر دیرنده
بادوام
فرهنگ واژه فارسی سره
تابنده، ریسمان تاب، نخ تاب، نخ ریس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان بیشه سر قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع کرم ها
فرهنگ گویش مازندرانی