جدول جو
جدول جو

معنی رهنامج - جستجوی لغت در جدول جو

رهنامج
(رَ مَ)
راهنامج. معرب رهنامۀ پارسی. کتابی که کشتی بانان بدان ره سپرند و بسوی لنگرگاه و جز آن پی ببرند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به معنی راهنامج. (منتهی الارب). معرب رهنامه. راهنامه. رهنامه. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهنامج و رهنامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهنام
تصویر شهنام
(پسرانه)
دارای نام شاهانه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهنام
تصویر مهنام
(پسرانه)
آنکه نامش چون ماه است، دارای نام زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهنام
تصویر بهنام
(پسرانه)
مشهور، نیک نام، دارای نام نیک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهرامج
تصویر بهرامج
بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، گربکو، بهرامه، مشک بید، پله، گربه بید، بیدموش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهنامه
تصویر رهنامه
راه نامه، سفرنامه، نقشۀ راه، دفترچۀ راهنمایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
راهنما، آنکه راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهنامه
تصویر مهنامه
ماهنامه، نشریه ای که ماهی یک بار منتشر می شود
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
نیک نام. خوشنام. (فرهنگ فارسی معین) ، خوب و نیکو. قال اﷲتعالی: من کل زوج بهیج. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). زیبا. (ترجمان القرآن). خوب و خوبروی. (زمخشری) ، باشکوه. (ترجمان القرآن)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مِ)
مجلۀ ماهانه. ماهنامه
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
رهنما. راهنمای. راهنما. رهنما. دلیل. هادی. رهبر. (یادداشت مؤلف). نمایندۀ راه. (شرفنامۀ منیری) :
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای.
فردوسی.
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
به زخمش فکندند هریک ز پای.
فردوسی.
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی کند بخت رهنمای.
فرخی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی به پای.
اسدی.
رجوع به راهنمای و رهنما و راهنما شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
معرب روزنامه. (از الجماهر بیرونی از روزنامه نگاری در ایران بقلم آقای تقی زاده). رجوع به روزنامه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ / مِ)
مخفف شاهنامه. نامۀ شاهان. کتابی که در آن اعمال و افعال و کارنامۀشاهان نوشته شود. رجوع به شاهنامه شود:
شهی کو بترسد ز درویش بود
به شهنامه اورا نشاید ستود.
فردوسی (طبق نسخه ای که در حدود 850 هجری قمری کتابت شده است).
چندگویند ز شهنامه سخنهای دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان.
عنصری.
اینکه در شه نامه ها بنوشته اند
رستم و روئینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
راهنامج. سفرنامه و نقشه ای که شخص مسافر و سیاح از حرکت و سیر خود برمیدارد. (ناظم الاطباء). راهنامج معرب آن است. (منتهی الارب). کتاب ملاحان برای گم نکردن راه در دریا. (یادداشت مؤلف). راهنامج. رهنامج. رهنامه. کتاب راهنمای ناخدایان در دریا برای شناختن طرق بحری و بنادر و مانند آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راهنامج و رهنامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مِ)
کر و فر وخودآرایی و خودنمایی. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). خویش آرایی و خودآرایی و هوش و بوش. (فرهنگ شعوری) (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
بهرامه است که بیدمشک باشد و آن گلی است معروف. (برهان). بیدمشک و آن دو قسم است سرخ و سبز و هر دو بوی خوش دارد و این معرب بهرامه است. (آنندراج). مأخوذ از پارسی، بیدمشک. (ناظم الاطباء). بید مشک است که خلاف بلخی نامند. (فهرست مخزن الادویه). بید مشک. خلاف بلخی. گربه بید. (یادداشت بخط مؤلف). بهرامه معرب میشود به بهرم و بهرمان و بهرامج و با آن لباس رنگ میکنند. رنگ آن قرمز است و هندی آن زرد است. آنرا رنف نیز گویند که معروف به خلاف بلخی است. رجوع به الجماهر بیرونی ص 35 و 36 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
معرب برنامه. فرد جامع حساب. (منتهی الارب). رجوع به برنامه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ / مِ)
راهنامه. راهنامج. رهنامج. کتابی که بدان کشتی بانان راه سپرند و بسوی لنگرگاه و جز آن پی برند. معرب آن رهنامج و راهنامج است. (یادداشت مؤلف). کتاب شناسانندۀ راهها:
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامۀ ره شناسان پیر.
نظامی.
ز رهنامه چون بازجستند راز
سوی بازپس گشتن آمد نیاز.
نظامی.
ز خاقان بپرسید کاین شهر کیست
به رهنامه در نام این شهر چیست.
نظامی.
رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مأخوذ از راهنامۀ فارسی. (ناظم الاطباء). کتابی که کشتیبانان بدان راه سپرند و بسوی لنگرگاه و جز آن پی برند. معرب راهنامه. (منتهی الارب). از فارسی راهنامه. کتاب الطریق. و آن کتابیست که ملاحان دارند شناختن مراسل و بندرها را. (از تاج العروس). و رجوع به راهنامه شود
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ)
اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). معرب رهوار که به معنی مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه باشد. (آنندراج) (از برهان). رجوع به راهوار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شهنامه
تصویر شهنامه
شاهنامه، کتابی که در آن اعمال و افعال و کارنامه شاهان نوشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته روزنامه، دفتر روزنامه، اواره ای بازنشستگی، سالنامه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته روزنامه یک روزنامه دفتری که در آن شرح وقایع روزانه دربار شاهان و غیره را مینوشتند، نامه اعمال کارنامه سیرت، گزارش وقایع نگاران دولت از ولایات راپرت، نامه ای مشتمل بر اخبار و وقایع روزنامه و غیره که هر روز چاپ میشود توضیح: توسعا به نامه هفتگی نیز اطلاق کنند
فرهنگ لغت هوشیار
نقشه ای که مسافر و سیاح از حرکت خود بر میدارد، نقشه ای از خشکیها و دریاها که مسافران را بکار آید، سفر نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرامج
تصویر بهرامج
پارسی تازی شده بهرامه بید مشک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنامج
تصویر راهنامج
پارسی تازی گشته راهنامه نامه راهنمای کشتیرانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهنام
تصویر بهنام
خوشنام، نیکنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
راهنما، رهبر، ره نماینده، هادی، دلیل
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گهنام چاه ژرف گهنام کهنام مرتبه ای از همه مراتب بدی و بدتر و معرب آن جهنم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهنامه
تصویر گهنامه
تقویم (سال) دفتر سنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنامج
تصویر برنامج
پارسی تازی گشته برنامه تراز نامه دستور کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
((رَ نَ یا نِ یا نُ))
پیشوا، هادی، بلد، بلد راه، کسی که مسیر را می داند، راهنما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راهنامه
تصویر راهنامه
((مِ))
نقشه راه، سفرنامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ره نامه
تصویر ره نامه
نقشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهنما
تصویر رهنما
هادی
فرهنگ واژه فارسی سره