گرو کردن چیزی را نزد کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گرو کردن و گرو دادن. (غیاث اللغات) ، بلند کردن زبان را و بازداشتن از ذکر خیر آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ثابت و برقرار ماندن چیزی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ثابت و دایم گردیدن. (آنندراج). دایم شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) ، لاغرشدن، ثابت و دایم داشتن. (آنندراج)
گرو کردن چیزی را نزد کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). گرو کردن و گرو دادن. (غیاث اللغات) ، بلند کردن زبان را و بازداشتن از ذکر خیر آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ثابت و برقرار ماندن چیزی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ثابت و دایم گردیدن. (آنندراج). دایم شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) ، لاغرشدن، ثابت و دایم داشتن. (آنندراج)
گروی. ج، رهان، رهون، رهن، رهین، رهن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه در مقابل اخذ چیزی نزد کسی گذاشته شود. ج، رهان، رهین، رهن. (از تاج العروس). گرو. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (دهار) (از کشاف زمخشری) (از مهذب الاسماء) ، در لغت به معنی مطلق حبس است. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ علوم سجادی) ، به مرهون نیز اطلاق شود به اعتبار نامگذاری مفعول به اسم مصدر آن. (از تعریفات جرجانی) ، (اصطلاح فقه) عقدی است که به موجب آن مدیون، مالی را جهت وثیقه به داین می دهد. (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح شرع نگهداری شخص است، چیزی را در قبال آنچه از او گرفته شده است، مانند قرض. (از تعریفات جرجانی). رهن عقدی است که بموجب آن مدیون مالی را برای وثیقه به داین می دهد. رهن دهنده را راهن و طرف دیگر را مرتهن می گویند. (مادۀ 771 قانون مدنی از کتاب حقوق مدنی عدل ص 485). رهن عبارت است از دادن وثیقه از طرف مدیون به داین که در خاتمۀ موعد اگر دین را رد نکند. داین از قیمت آن دین خود را بردارد و باید زاید بر مقدار دین را به مدیون رد کند. مال مرهونه باید عین خارجی باشد. عقد رهن از عقود لازم است. (فرهنگ حقوقی چ لنگرودی). رجوع به مآخذ بالا شود، (اصطلاح حقوق بین الملل) رهن عبارت است از واگذاری موقت قسمتی از اراضی کشور به دولت طرف برای تضمین اجرای مقررات عهدنامۀ منعقد که در صورت تخلف از اجرای آن، مال مرهونه به تملک مرتهن درآید. حق حکمرانی بر اراضی مرهونه در ایام رهن با مرتهن می باشد. (از فرهنگ حقوقی چ لنگرودی)
گروی. ج، رِهان، رُهون، رُهن، رَهین، رُهُن. (ازمنتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه در مقابل اخذ چیزی نزد کسی گذاشته شود. ج، رهان، رهین، رهن. (از تاج العروس). گرو. (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (دهار) (از کشاف زمخشری) (از مهذب الاسماء) ، در لغت به معنی مطلق حبس است. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ علوم سجادی) ، به مرهون نیز اطلاق شود به اعتبار نامگذاری مفعول به اسم مصدر آن. (از تعریفات جرجانی) ، (اصطلاح فقه) عقدی است که به موجب آن مدیون، مالی را جهت وثیقه به داین می دهد. (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح شرع نگهداری شخص است، چیزی را در قبال آنچه از او گرفته شده است، مانند قرض. (از تعریفات جرجانی). رهن عقدی است که بموجب آن مدیون مالی را برای وثیقه به داین می دهد. رهن دهنده را راهن و طرف دیگر را مرتهن می گویند. (مادۀ 771 قانون مدنی از کتاب حقوق مدنی عدل ص 485). رهن عبارت است از دادن وثیقه از طرف مدیون به داین که در خاتمۀ موعد اگر دین را رد نکند. داین از قیمت آن دین خود را بردارد و باید زاید بر مقدار دین را به مدیون رد کند. مال مرهونه باید عین خارجی باشد. عقد رهن از عقود لازم است. (فرهنگ حقوقی چ لنگرودی). رجوع به مآخذ بالا شود، (اصطلاح حقوق بین الملل) رهن عبارت است از واگذاری موقت قسمتی از اراضی کشور به دولت طرف برای تضمین اجرای مقررات عهدنامۀ منعقد که در صورت تخلف از اجرای آن، مال مرهونه به تملک مرتهن درآید. حق حکمرانی بر اراضی مرهونه در ایام رهن با مرتهن می باشد. (از فرهنگ حقوقی چ لنگرودی)
دهی از بخش قمصر شهرستان کاشان. دارای 260 تن سکنه. آب آن از دو رشته قنات است و محصول عمده آنجا غلات و حبوب و میوه، خربزه و هندوانه و صنایع دستی زنان قالیبافی و راه آن فرعی است. عده ای برای تأمین معاش کارگری به تهران می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از بخش قمصر شهرستان کاشان. دارای 260 تن سکنه. آب آن از دو رشته قنات است و محصول عمده آنجا غلات و حبوب و میوه، خربزه و هندوانه و صنایع دستی زنان قالیبافی و راه آن فرعی است. عده ای برای تأمین معاش کارگری به تهران می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
راهنما، آنکه راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
راهنما، آنکه راهی را به دیگری نشان می دهد و او را راهنمایی می کند، راه نماینده، رهبر، پیشوا، نقشه یا هر چیز دیگر که کسی از روی آن راه و مقصد خود را پیدا می کند
راهنمایی کردن. هدایت. (یادداشت مؤلف) : برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی. فرخی. آن کاو ترا به سنگدلی کرد رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی درآمدی. حافظ. رجوع به راهنمایی و رهنمون شدن شود. ، رهنمون و راهنما قرار دادن. به راهنمایی و هدایت گرفتن: بسی کردم اندیشه را رهنمون نیاوردم این بستگی را برون. نظامی
راهنمایی کردن. هدایت. (یادداشت مؤلف) : برفتی جنگجویی را سوی من رهنمون کردی. فرخی. آن کاو ترا به سنگدلی کرد رهنمون ای کاشکی که پاش به سنگی درآمدی. حافظ. رجوع به راهنمایی و رهنمون شدن شود. ، رهنمون و راهنما قرار دادن. به راهنمایی و هدایت گرفتن: بسی کردم اندیشه را رهنمون نیاوردم این بستگی را برون. نظامی
دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 354 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 354 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا غلات و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) : رسول شاه و دستور برادر هم او هم رهنوردش کوه پیکر. (ویس و رامین). به آخر بسته دارد رهنوردی کزو در تک نیابد باد گردی. نظامی. رهنوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) : که آمد سواری ز ایران چو گرد به زیر اندرش بارۀ رهنورد. فردوسی. که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی. درآمد به هنجار ره رهنورد ز زین گوهر آویخت گرز نبرد. اسدی. سپس برد یک کیسه دینار زرد ابا توشه و بارۀ رهنورد. اسدی. همه ابر است هرچت رهنورد است همه نور است هرچت رهگذار است. مسعودسعد. جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند. خاقانی. به جولان اندیشۀ رهنورد ز پهلو به پهلو شده کرد کرد. نظامی. پیمبر بر آن خنگی رهنورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی. نشست از بر بارۀ رهنورد. برآراست لشکر به رسم نبرد. نظامی. بشرطی که چون آید آن رهنورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد. نظامی. ، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) : رسول شاه و دستور برادر هم او هم رهنوردش کوه پیکر. (ویس و رامین). به آخُر بسته دارد رهنوردی کزو در تک نیابد باد گردی. نظامی. رهنوردی که چون نبشتی راه گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه. نظامی. رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) : که آمد سواری ز ایران چو گرد به زیر اندرش بارۀ رهنورد. فردوسی. که اندام و مه تازش و چرخ گرد زمین کوب و دریابر و رهنورد. اسدی. درآمد به هنجار ره رهنورد ز زین گوهر آویخت گرز نبرد. اسدی. سپس برد یک کیسه دینار زرد ابا توشه و بارۀ رهنورد. اسدی. همه ابر است هرچت رهنورد است همه نور است هرچت رهگذار است. مسعودسعد. جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند. خاقانی. به جولان اندیشۀ رهنورد ز پهلو به پهلو شده کرد کرد. نظامی. پیمبر بر آن خنگی رهنورد برآورد از این آب گردنده گرد. نظامی. نشست از بر بارۀ رهنورد. برآراست لشکر به رسم نبرد. نظامی. بشرطی که چون آید آن رهنورد کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد. نظامی. ، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
رهنمایی کردن. راهنمایی کردن. ارشاد. هدایت. (یادداشت مؤلف) : به آن کس ترا رهنمونی کنیم به هنگام یاری فزونی کنیم. فردوسی. به داد و به بخشش فزونی کند جهان را بدین رهنمونی کند. فردوسی. بدین رنجها بر فزونی کنید مرا سوی او رهنمونی کنید. فردوسی. و دهموس شبان بود که ایشان را (اصحاب کهف را) به غار رهنمونی کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و ابلیس ایشان را رهنمونی کرد بر معادن جواهر. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن او را (بخت النصر را) به دانیال رهنمونی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). پیری و ضعیفی و زبونی کردش به رحیل رهنمونی. نظامی. کاغذین جامه به خونابه بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد. حافظ
رهنمایی کردن. راهنمایی کردن. ارشاد. هدایت. (یادداشت مؤلف) : به آن کس ترا رهنمونی کنیم به هنگام یاری فزونی کنیم. فردوسی. به داد و به بخشش فزونی کند جهان را بدین رهنمونی کند. فردوسی. بدین رنجها بر فزونی کنید مرا سوی او رهنمونی کنید. فردوسی. و دهموس شبان بود که ایشان را (اصحاب کهف را) به غار رهنمونی کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و ابلیس ایشان را رهنمونی کرد بر معادن جواهر. (مجمل التواریخ و القصص). بعد از آن او را (بخت النصر را) به دانیال رهنمونی کردند. (مجمل التواریخ و القصص). پیری و ضعیفی و زبونی کردش به رحیل رهنمونی. نظامی. کاغذین جامه به خونابه بشویم که فلک رهنمونیم به پای علم داد نکرد. حافظ
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
عمل و صفت رهنمون. (ناظم الاطباء). رهنمایی. راهنمایی. راهنمونی. ارشاد. (یادداشت مؤلف). استهداء. (منتهی الارب) : چه چاره است و درمان این کار چیست درین رهنمونی مرا یار کیست. فردوسی. کسی را که یزدان فزونی دهد خردمندی و رهنمونی دهد. فردوسی. بدان رهنمونی منت ساختم چو بستیش بردوش من تاختم. اسدی. پیش یونس آمدند به رهنمونی بز. (مجمل التواریخ و القصص). مرا این رهنمونی بخت فرمود که تا شه باشد از من بنده خشنود. نظامی. رجوع به راهنمونی و مترادفات کلمه شود، بدرقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)