که براند. که عمل راندن انجام دهد، محرک. حرکت دهنده بجلو. فشاردهنده که به جلو برد، که وسایط نقلیه و جز آن را از جایی بجایی برد. که ماشین و گاری و جز آن را براند. که عمل راندن و راهنمایی ماشین و جز آن را بعهده داشته باشد. و در اصطلاح امروز بر کسانی که گاری و درشکه و کالسکه و اتومبیل و جز آن را هدایت می کنند اطلاق می شود مرادف گاری چی و درشکه چی و ماشین چی، و کلمه شوفر، فرانسۀ آن است. ج، رانندگان. چاروادار. مکاری: سائق. ج، سوّاق، رانندۀ چاروا. (منتهی الارب). سائقۀ، مؤنث سائق. راننده. (منتهی الارب). شادی، راننده. منجر، مرد سخت راننده. (منتهی الارب). - رانندۀ کشتی، ناوبر. کشتیبان. کشتی بر. هدایت کننده کشتی. ناوخدا. ناخدا. - رانندۀ هواپیما، خلبان. آنکه هواپیما را هدایت می کند. ، دفعکننده. دافع: دفوع، بسیار راننده و دفعکننده. مدفع، بسیار دفعکننده و راننده، دورکننده. طردکننده. ذائد. طارد. شحذان، نیک راننده. مشحذ، سخت راننده. مدنظ، سخت راننده، جاری کننده. روان سازنده: کارح، رانندۀ آب. (منتهی الارب) ، رونده. روان: مدقس: جمل مدقس، شتر درشت بسیار راننده. (منتهی الارب)
که براند. که عمل راندن انجام دهد، محرک. حرکت دهنده بجلو. فشاردهنده که به جلو برد، که وسایط نقلیه و جز آن را از جایی بجایی برد. که ماشین و گاری و جز آن را براند. که عمل راندن و راهنمایی ماشین و جز آن را بعهده داشته باشد. و در اصطلاح امروز بر کسانی که گاری و درشکه و کالسکه و اتومبیل و جز آن را هدایت می کنند اطلاق می شود مرادف گاری چی و درشکه چی و ماشین چی، و کلمه شوفر، فرانسۀ آن است. ج، رانندگان. چاروادار. مکاری: سائق. ج، سُوّاق، رانندۀ چاروا. (منتهی الارب). سائقۀ، مؤنث سائق. راننده. (منتهی الارب). شادی، راننده. مِنجَر، مرد سخت راننده. (منتهی الارب). - رانندۀ کشتی، ناوبر. کشتیبان. کشتی بر. هدایت کننده کشتی. ناوخدا. ناخدا. - رانندۀ هواپیما، خلبان. آنکه هواپیما را هدایت می کند. ، دفعکننده. دافع: دَفوع، بسیار راننده و دفعکننده. مِدفَع، بسیار دفعکننده و راننده، دورکننده. طردکننده. ذائد. طارد. شَحَذان، نیک راننده. مِشحَذ، سخت راننده. مِدنَظ، سخت راننده، جاری کننده. روان سازنده: کارح، رانندۀ آب. (منتهی الارب) ، رونده. روان: مُدقَس: جمل مدقس، شتر درشت بسیار راننده. (منتهی الارب)
راننده: مسافرت با شخصی خوش سفر 1ـ اگر خواب ببینید برای انحام کار یا تفریح ماشین می رانید، علامت آن است که به بیماری مبتلا خواهید شد. 2ـ اگر خواب ببینید به آهستگی ماشین می رانید، نشانه آن است که از انجام وظایف خود نتایج مساعدی به دست می آورید. 3ـ اگر خواب ببینید با سرعت ماشین می رانید، نشانه آن است که با گذشتن از مراحلی خطرناک به کامیابی دست خواهید یافت. لوک اویتنهاو
راننده: مسافرت با شخصی خوش سفر 1ـ اگر خواب ببینید برای انحام کار یا تفریح ماشین می رانید، علامت آن است که به بیماری مبتلا خواهید شد. 2ـ اگر خواب ببینید به آهستگی ماشین می رانید، نشانه آن است که از انجام وظایف خود نتایج مساعدی به دست می آورید. 3ـ اگر خواب ببینید با سرعت ماشین می رانید، نشانه آن است که با گذشتن از مراحلی خطرناک به کامیابی دست خواهید یافت. لوک اویتنهاو
صفت فاعلی از دانستن. عالم. دانا. دانشمند. عارف. دانشور. علیم. شاعر. آگاه. مطلع: زه دانارا گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه. رودکی. فرستاد کسری بهرجای کس که داننده ای دید فریادرس. فردوسی. ز بد تا توانی سگالش مکن ازین مرد داننده بشنو سخن. فردوسی. که ما برگزینیم زن دوهزار سخنگوی و داننده و هوشیار. فردوسی. چو آگاهی آمد بر شهریار که داننده بهرام چون ساخت کار. فردوسی. ز مرد خردمند بیدارتر ز دستور داننده هشیارتر. فردوسی. به داننده فرهنگیانم سپار چو گاهست بیکار و خوارم مدار. فردوسی. نگه کن بجایی که دانش بود ز داننده کشور برامش بود. فردوسی. بدانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت. فردوسی. ازو نامه بستد بخواننده داد سخنها بر او کرد داننده یاد. فردوسی. ندانم همی خویشتن را گناه چه گویی تو ای پیر داننده راه. فردوسی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده و دانندۀ الفاظ دری. فرخی. نه مر پادشا را نه مر بنده را شناسد نه نادان نه داننده را. اسدی. بلی در طبع هر داننده ای هست که با گردنده گرداننده ای هست. نظامی. نشان داد داننده از کار شهر که شهریست این از جهان تنگ بهر. نظامی. ز جور و عدل در هر دور سازیست درو داننده را پوشیده رازیست. نظامی. چنین دارم از پیر داننده یاد که شوریده ای سربصحرا نهاد. سعدی. زبان کردشخصی به غیبت دراز بدو گفت دانندۀ سرفراز. سعدی. ، استاد. ماهر. حاذق درکار: بیارید داننده آهنگران یکی گرز سازند ما را گران. فردوسی. پزشکان داننده را خواندند بنزدیک ناهید بنشاندند. فردوسی. ، آنکه واقف بر سرّ است. رازدان: دانندۀ رازراز ننهفت با مادرش آنچه دید برگفت. نظامی (لیلی و مجنون، ص 100). - دانندۀ نهان و آشکار، خدای متعال. - دانندۀ راز، خدای تعالی
صفت فاعلی از دانستن. عالم. دانا. دانشمند. عارف. دانشور. علیم. شاعر. آگاه. مطلع: زه دانارا گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه. رودکی. فرستاد کسری بهرجای کس که داننده ای دید فریادرس. فردوسی. ز بد تا توانی سگالش مکن ازین مرد داننده بشنو سخن. فردوسی. که ما برگزینیم زن دوهزار سخنگوی و داننده و هوشیار. فردوسی. چو آگاهی آمد بر شهریار که داننده بهرام چون ساخت کار. فردوسی. ز مرد خردمند بیدارتر ز دستور داننده هشیارتر. فردوسی. به داننده فرهنگیانم سپار چو گاهست بیکار و خوارم مدار. فردوسی. نگه کن بجایی که دانش بود ز داننده کشور برامش بود. فردوسی. بدانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت. فردوسی. ازو نامه بستد بخواننده داد سخنها بر او کرد داننده یاد. فردوسی. ندانم همی خویشتن را گناه چه گویی تو ای پیر داننده راه. فردوسی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده و دانندۀ الفاظ دری. فرخی. نه مر پادشا را نه مر بنده را شناسد نه نادان نه داننده را. اسدی. بلی در طبع هر داننده ای هست که با گردنده گرداننده ای هست. نظامی. نشان داد داننده از کار شهر که شهریست این از جهان تنگ بهر. نظامی. ز جور و عدل در هر دور سازیست درو داننده را پوشیده رازیست. نظامی. چنین دارم از پیر داننده یاد که شوریده ای سربصحرا نهاد. سعدی. زبان کردشخصی به غیبت دراز بدو گفت دانندۀ سرفراز. سعدی. ، استاد. ماهر. حاذق درکار: بیارید داننده آهنگران یکی گرز سازند ما را گران. فردوسی. پزشکان داننده را خواندند بنزدیک ناهید بنشاندند. فردوسی. ، آنکه واقف بر سرّ است. رازدان: دانندۀ رازراز ننهفت با مادرش آنچه دید برگفت. نظامی (لیلی و مجنون، ص 100). - دانندۀ نهان و آشکار، خدای متعال. - دانندۀ راز، خدای تعالی
شبان. چوپان. راعی. (منتهی الارب). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد: چمانندۀ چرمه هنگام گرد چرانندۀ کرکس اندر نبرد. فردوسی. سپه دشمن او را رمه ای دان که در او نه چراننده شبانست نه ره جوی نهاز. فرخی
شبان. چوپان. راعی. (منتهی الارب). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد: چمانندۀ چرمه هنگام گرد چرانندۀ کرکس اندر نبرد. فردوسی. سپه دشمن او را رمه ای دان که در او نه چراننده شبانست نه ره جوی نهاز. فرخی