جمع واژۀ قاهر، جمع واژۀ قاهره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شیخ اشراق آنچه را که مشائیان عقل گفته اند نور قاهر نامیده است. کلمه قواهر که جمع قاهر است بطور مطلق بر عقول اعم از طولیۀ مترتبه و عرضیۀ متکافئه اطلاق شده است و هرگاه باقید سافله ذکر شود مراد عقول متکافئه است، و هرگاه با جمله و قید اعلون (القواهر الاعلون) گفته شود مرادعقول مترتبۀ طولیه است. بطور کلی انوار مجرده منقسم میشوند به انوار قاهرۀ اعلون که عبارت از طبقۀ طولیۀ مترتبه باشند و انوار قاهرۀ صوریه که ارباب اصنام باشند و عبارت از طبقۀ عرضیۀ متکافئۀ غیرمترتبه اند در طرف نزول و ارباب اصنام نوعیۀ جسمیه اند، از قواهر سافله تعبیر به قواهر نازله نیز شده است. بطور کلی سهروردی انوار مجرده را بر دو گونه تقسیم میکند: یکی انوار قاهره، دیگری انوار اسفهبدیه یا انوار مدبرۀ برازخ. انوار قاهره را نیز بر دو سلسله منقسم میسازد: یکی قواهر طولی (بقولی مفارقه) که نسبت به موجودات دارای تدبیر و عنایت هستند، تدبیر و عنایتی که بر خلاف تدبیر و عنایت انوار اسفهبدیه مؤدی به استکمال آنها نتواند بود. چون حکیمان قدیم ایران انوار قاهرۀ طولی را عبارت از منبع اصلی وجود عموم موجودات و انوار قاهرۀ عرضی را عبارت از مبداء فرعی وجود خصوص اجسام نوعی و طلسمات بسائط فلکی و عنصری میدانستند، از این رو است که سهروردی دستۀ اول را بعنوان امهات موجودات و اصول و دستۀ دوم را بعنوان امهات و انواع و فروع میخواند. (از فرهنگ فارسی معین)
جَمعِ واژۀ قاهر، جَمعِ واژۀ قاهره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شیخ اشراق آنچه را که مشائیان عقل گفته اند نور قاهر نامیده است. کلمه قواهر که جمع قاهر است بطور مطلق بر عقول اعم از طولیۀ مترتبه و عرضیۀ متکافئه اطلاق شده است و هرگاه باقید سافله ذکر شود مراد عقول متکافئه است، و هرگاه با جمله و قید اعلون (القواهر الاعلون) گفته شود مرادعقول مترتبۀ طولیه است. بطور کلی انوار مجرده منقسم میشوند به انوار قاهرۀ اعلون که عبارت از طبقۀ طولیۀ مترتبه باشند و انوار قاهرۀ صوریه که ارباب اصنام باشند و عبارت از طبقۀ عرضیۀ متکافئۀ غیرمترتبه اند در طرف نزول و ارباب اصنام نوعیۀ جسمیه اند، از قواهر سافله تعبیر به قواهر نازله نیز شده است. بطور کلی سهروردی انوار مجرده را بر دو گونه تقسیم میکند: یکی انوار قاهره، دیگری انوار اسفهبدیه یا انوار مدبرۀ برازخ. انوار قاهره را نیز بر دو سلسله منقسم میسازد: یکی قواهر طولی (بقولی مفارقه) که نسبت به موجودات دارای تدبیر و عنایت هستند، تدبیر و عنایتی که بر خلاف تدبیر و عنایت انوار اسفهبدیه مؤدی به استکمال آنها نتواند بود. چون حکیمان قدیم ایران انوار قاهرۀ طولی را عبارت از منبع اصلی وجود عموم موجودات و انوار قاهرۀ عرضی را عبارت از مبداء فرعی وجود خصوص اجسام نوعی و طلسمات بسائط فلکی و عنصری میدانستند، از این رو است که سهروردی دستۀ اول را بعنوان امهات موجودات و اصول و دستۀ دوم را بعنوان امهات و انواع و فروع میخواند. (از فرهنگ فارسی معین)
روشنها و بلندها. جمع واژۀ زاهره که بمعنی روشن و بلند است. (غیاث) (آنندراج). روشن ها. (فرهنگ فارسی معین) : مناقب او در همه جهان چون ثواقب درخشان بود و مآثر او چون زواهر بر صفحۀ ایام ظاهر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 308). جواهر زواهر الفاظ... (روضهالعقول، از فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی شکوفه ها نیز نوشته اند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، گلهای رعنا و نیک منظر. (ناظم الاطباء) ، زینتها و آرایشها و پیرایه ها. (ناظم الاطباء) : چنانچ دیگر جواهر و زواهر و نقره و طلا در خزینه می نهادند. (تاریخ قم ص 6)
روشنها و بلندها. جَمعِ واژۀ زاهره که بمعنی روشن و بلند است. (غیاث) (آنندراج). روشن ها. (فرهنگ فارسی معین) : مناقب او در همه جهان چون ثواقب درخشان بود و مآثر او چون زواهر بر صفحۀ ایام ظاهر. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 308). جواهر زواهر الفاظ... (روضهالعقول، از فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی شکوفه ها نیز نوشته اند. (غیاث) (آنندراج). مأخوذ از تازی، گلهای رعنا و نیک منظر. (ناظم الاطباء) ، زینتها و آرایشها و پیرایه ها. (ناظم الاطباء) : چنانچ دیگر جواهر و زواهر و نقره و طلا در خزینه می نهادند. (تاریخ قم ص 6)
دختری که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. (ناظم الاطباء). همشیره. (آنندراج). اخت. شقیقه. جز تو از پدر و مادر تویا یکی از آن دو. (یادداشت بخط مؤلف) : وز آن پس چو گردوی شد نزد شاه بگفت آن کجا خواهرش با سپاه بدان مرزبانان خاقان چه کرد که در مرواز ایشان برآورد گرد. فردوسی. نگه کن بدین خواهر نیک زن بگیتی بس او مر ترا رای زن. فردوسی. در باب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی). گفت او را جوحی ای خواهر ببین عانۀ من باشد اکنون اینچنین. مولوی. - چهارخواهر، چهارعنصر (آب، باد، آتش، خاک) : وین هر چهار خواهر زاینده با بچگان بیعدد و بیمر. ناصرخسرو. - خواهر رضاعی، آن دختری با تو یا دیگری از ی’ پستان شیر خورده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). - دوخواهر، دو ستارۀ شعرای شامی و شعرای یمانی. آنها را دوخواهران هم می گویند و بعربی اختاسهیل خوانند و عبور و غیمصاه نیز گویند. - سه خواهران، کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوی هم ازجملۀ هفت ستارۀ بنات النعش که آنرا هفت اورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر که بصورت کرسی است نعش خوانند: زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را. خاقانی. وآن سه دختر وآن سه خواهر پنج وقت در پرستاری بیک جا دیده ایم. خاقانی. - هفت خواهر، هفت ستارۀ بنات النعش: پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو
دختری که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. (ناظم الاطباء). همشیره. (آنندراج). اخت. شقیقه. جز تو از پدر و مادر تویا یکی از آن دو. (یادداشت بخط مؤلف) : وز آن پس چو گردوی شد نزد شاه بگفت آن کجا خواهرش با سپاه بدان مرزبانان خاقان چه کرد که در مرواز ایشان برآورد گرد. فردوسی. نگه کن بدین خواهر نیک زن بگیتی بس او مر ترا رای زن. فردوسی. در باب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی). گفت او را جوحی ای خواهر ببین عانۀ من باشد اکنون اینچنین. مولوی. - چهارخواهر، چهارعنصر (آب، باد، آتش، خاک) : وین هر چهار خواهر زاینده با بچگان بیعدد و بیمر. ناصرخسرو. - خواهر رضاعی، آن دختری با تو یا دیگری از ی’ پستان شیر خورده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). - دوخواهر، دو ستارۀ شعرای شامی و شعرای یمانی. آنها را دوخواهران هم می گویند و بعربی اختاسهیل خوانند و عبور و غیمصاه نیز گویند. - سه خواهران، کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوی هم ازجملۀ هفت ستارۀ بنات النعش که آنرا هفت اورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر که بصورت کرسی است نعش خوانند: زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را. خاقانی. وآن سه دختر وآن سه خواهر پنج وقت در پرستاری بیک جا دیده ایم. خاقانی. - هفت خواهر، هفت ستارۀ بنات النعش: پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو
موضعی است به دیار عرب و ذکر او در شعر بسیار آمده است. ابن میاده گوید: و منزله اخری تقادم عهدها بذی الرمث عفتها صبی و شمول. (از المرصع). وذوالرمه گوید: و مازلت اطوی النفس حتی کانّها بذی الرمث لم تخطر علی بال ذاکر حیاء و اشفاقاً من الرکب ان یروا دلیلاً علی مستودعات الضمائر. از عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 143 و نابغۀ بنوجعده راست: ارحنا معدّاً من شراحیل بعد ما اراها مع الصبح الکواکب مظهرا و علقمه الحرّاب ادرک رکضنا بذی الرمث اذ صام النهار و هجرا. (از عقدالفرید جزو 3 ص 344). و رمث نام درختی است
موضعی است به دیار عرب و ذکر او در شعر بسیار آمده است. ابن میاده گوید: و منزله اخری تقادم عهدها بذی الرمث عفتها صبی و شمول. (از المرصع). وذوالرمه گوید: و مازلت اطوی النفس حتی کانّها بذی الرمث لم تخطر علی بال ذاکر حیاء و اشفاقاً من الرکب ان یروا دلیلاً علی مستودعات الضمائر. از عیون الاخبار ابن قتیبه ج 4 ص 143 و نابغۀ بنوجعده راست: ارحنا معدّاً من شراحیل بعد ما اراها مع الصبح الکواکب مظهرا و علقمه الحرّاب ادرک رکضنا بذی الرمث اذ صام النهار و هجرا. (از عقدالفرید جزو 3 ص 344). و رمث نام درختی است
غیلان بن عقبه بن بهیش بن مسعود بن حارثه بن عمرو بن ربیعه بن ساعده بن کعب بن عوف بن ربیعه بن ملکان بن عدّی بن عبدمناه بن ادّابن طابخه بن الیاس بن مضربن نزار بن معدّبن عدنان. مکنّی به ابی الحرث. شاعر مشهور. معروف به ذی الرمّه یکی از سران شعر. گویند وی وقتی اشعار خود در سوق الأبل میخواند و فرزدق برسید و بشنودن گفته های اوبه ایستاد، ذوالرمه بدو گفت ای با فراس این گفته ها چون بینی ؟ گفت بسی نیکو. گفت پس چگونه است که مرا درعداد گردنان شعر بشمار نیارند فرزدق گفت از آنکه گریستن تو بر ویرانه ها و اوصاف تو در شوگاه اشتران است. و ذوالرمه یکی از عشاق معروف عرب است و معشوقۀ وی میّه دختر مقاتل بن طلبه بن قیس بن عاصم منقری است. و این قیس همان است که با وفد بنی تمیم بخدمت رسول صلوات الله علیه و آله شد و پیغمبر اکرم او را اکرام کرد و فرمود تو سید اهل وبر باشی. و ابوعبیدۀ بکری گوید: میّه بنت عاصم بن طلبه بن قیس بن عاصم است. و بیشتر تشبیهات و مغازلات او در شعر با میّه باشد و ابوتمام طائی در گفتۀ زیرین از قصیدۀ یائیۀ خود این دو دلداده را اراده کرده است: ما ربع میه معموراً یطیف به غیلان ابهی رباً من ربعها الخرب. و ابن قتیبه در کتاب طبقات الشعراء گوید ابوضرار غنوی گفت من میه را بدیدم آنگاه که او را پسران چند بود. و من از ابوضرار درخواستم تا میه را برای من وصف کند، گفت رو و خدی کشیده وبینی باریک و برجسته داشت و هنوز آثار حسن و جمال در وی مشهود بود گفتم آیا چیزی از شعرهای عاشق خویش ترا انشاد کرد گفت آری، میه گفت دیر زمانی من اشعار وی را در حق خویش می شنیدم و لکن خود او را ندیده بودم با خود نذر کردم که اگر وی را بینم شتری در راه خداقربان کنم و آنگاه که وی را بدیدم و بر سیاهی و زشت روئی وی آگاه شدم با خود گفتم و اسوأتاه و ابؤساه !و ذوالرمه در این وقت گفت: علی وجه می ّ مسحه من ملاحه و تحت الثیاب العار لو کان بادیا الم تر ان ّالماء یخبث طعمه و ان کان لون الماء ابیض صافیا فواضیعهالشعر الّذی لج فانقضی بمی ّ و لم املک ضلال فوأدیا. و باز گویند که ذوالرّمه هیچگاه میه را جز پوشیده به برقع ندیده بود. و آرزو میکرد تا به روی او بنگرد و این ابیات بگفت: جزی الله البراقع من ثیاب عن الفتیان شرّاً ما بقینا یوارین الملاح فلا نراها و یخفین القباح فیزدهینا. و میّه برقع از جمال برگرفت و آفتابی بیرون از ابر بتافت و چون چشم ذوالرمه بر خورشید طلعت وی افتاد گفت: علی وجه می ّ مسحه من ملاحه و تحت الثیاب العار لو کان بادیا. و میّه جامه از تن بدر کرد و برهنه در برابر ذوالرمه به ایستاد و ذوالرمه گفت: الم تر ان ّ الماء یخبث طعمه و ان کان لون الماء ابیض صافیا یعنی آیا نبینی که آب هرچند روشن و صافی بود چون دیری سرپوشیده ماند مزه بگرداند. و میّه گفت اکنون چاشنی کردن مزه آرزو کنی گفت آری سوگند با خدای ! گفت مزۀ مرگ پیش از آن خواهی چشیدن. یعنی هرگز نخواهی چشید. و هم روایت کرده اند که ذوالرمه گاهی نیز تشبیب بخرقاء دختری از بنی البکأبن عامر بن صعصه کرده است و شرح آن این است که ذوالرمه در سفری به بادیه گذر کرد ناگهان خرقاء از خیمه ای بیرون شد و ذوالرمه را نظر بر وی افتاد و دل از دست بداد و مطهرۀ خویش بشکافت و بدین بهانه بدو نزدیک شد و گفت من مردی مسافرم و مطهرۀ من بدریده است آن را برای من راست کن خرقاء گفت زهی شغل نیکو که مرا پیش آمد! من پاره دوزی ندانم و خرقائی از خرقا آن باشم و خرقاءزنی مجلله را گویند که برای کرامت و حرمت او دیگران شغل او گذارند و خود کار خویش نکند. از آنگاه ذوالرمه در شعر تشبیب او کرد و نام خرقاء بوی میداد و او را اراده کرده است آنجا که گوید: و ما شفتا خرقاء داهیتاالکلی سقا بهما ساق و لم یتبلا بما ضیع من عینیک للدّمع کلّما تذکّرت ربعاً او توهمت منزلا. مفضل ضبّی گوید در سفر مکّه به خیمۀ عربی نزول کردم و چند روز ببودم روزی مرا گفت خواهی خرقاء را دیدن گفتم بسی آرزو دارم. همگی با دلیلی او راه برگرفتیم و به مقدار میلی از جاده منحرف شدیم و بخانه ای چند رسیدیم و او دری را بکوفت و در باز شد و زنی سرو بالا در نهایت حسن بیرون آمد سلام گفتم و بنشستم و ساعتی از هر در سخن راندیم پس مرا گفت دیگر بار بزیارت خانه مشرف بوده ای گفتم بارها این سعادت دریافته ام گفت چه شده است که بدیدار من نیامده ای آیا ندانی که من نیز منسکی ازمناسک حج باشم. و من از گفتار وی عجب کردم و گفتم این چگونه بود گفت قول عم ّ خود ذوالرمه را نشنیده ای که گوید: تمام الحج ان تقف المطایا علی خرقاه واضعهاللثام. و ذوالرمّه را در مدیح بلال ابن ابی برده قصاید بسیار است، و از جمله در قصیده ای که ناقۀخویش مسمّاه به صیدح را مخاطب کرده گوید: اذا ابن ابی موسی بلال بلغته فقام بفاس بین وصلیک جازر. وفات ذوالرمه به چهل سالگی در 117 هجری قمری بود. و محمد بن جعفر بن سهل الخرائطی از محمد بن سلمهالضبّی حکایت کند که گفت به زیارت حج شدم و گاه بازگشت در یکی از مراحل منزلی می جستم، خیمه ای در کنار جاده دیدم و بر در آن فروکش کردم و بانگ کردم فرودآیم ؟ آوازی برآمد که فرودآی پرسیدم درآیم ؟ هم پاسخ آمد که درآی و بزیر آمدم و بخیمه اندر رفتم کنیزکی پیش آمد رشک پری و حور و تابنده تر از ماه و ف تنه زهره و مشتری پس سلام کردم و بنشستم بسخن درآمدیم گوئی شکر از دهان درمیریخت و شهد با می می آمیخت پس از ساعتی عجوزی عبائی ازار و عبائی ردا کرده بیرون شد و گفت فرزند نزد این غزال نجدی چه پائی که نه حبل و رسن پذیرد و نه الف و انس گیرد کنیزک گفت ای جدّه رها کن او را چه هم بدانسان که ذوالرمه گوید: فأن لایکن الاّ تعلل ساعه قلیل فأنّی قانع بقلیلها. او بهمین تعلل و پا بپا کردن قلیل قانع است و من تمام روز بدانجای ببودم و شبانگاه راه برگرفتم در حالی که آتش عشق او در دل افروخته و جگری در فرقت او ریش و سوخته داشتم. نقل به اختصار و معنی از تاریخ ابن خلکان. و یاقوت در معجم الادباء گوید که برادر ذوالرمه هشام بن بهیش بن مسعود نیز شاعری مجید است ومیان دو برادر ملاحاتی است و از جمله هشام گوید خطاب بذی الرمه: أغیلان ان ترجع قوی الودّ بیننا فکل الذی ولی من العیش راجع فکن مثل اقصی الناس عندی فأننی بطول التنائی من اخ السوء قانع. و ذوالرمه بپاسخ او آرد: أغر هشاماً من اخیه ابن امه قوادم ضأن اقبلت و ربیع و هل تخلف الضأن الغرار اخاالندی اذاحل ّ أمر فی الصدور مریع و هشام در جواب او گوید: اذا بان مالی من سوامک لم یکن الیک و رب ّ العالمین رجوع فأنت الفتی ما اهتز فی الزهر الندی و انت اذا اشتدالزمان منوع. و ابن خلکان گوید او را دو برادر دیگر بود یکی بنام مسعود و دیگری اوفی و مسعود نیز شاعر بوده است واو در رثاء دو برادر خود اوفی و ذوالرّمه گفته است: تعزیت عن اوفی بغیلان بعده عزاء و جفن العین ملاّن مترع و لم ینسنی او فی المصیبات بعده و لکن نکاءالقرح بالقرح اوجع. و گویند گاه مرگ گفت مرا نیم سن هرم است یعنی چهل سال بیش از عمر من نگذشته است و نیز گفت: یا قابض الروح عن نفسی اذا احتضرت و غافر الذنب زحزحنی عن النار. و علت اینکه او را ذوالرمه گویند این بیت است که گفته: اشعث باقی رمهالتقلید. و رمّه بضم راء رسن پوسیده و بکسر استخوان ریزیده است. و ابوعمرو بن العلاء گوید شعربأمری القیس آغاز گردید و بذی الرّمه پایان یافت... و ابوعمرو از جریر روایت کند که اگر ذوالرّمه پس از قصیده ای که به این مصراع می آغازد: ما بال عینک منهاالدمع منسکب. خاموشی می گزید شاعرترین فرزندان آدم بود. و هم ابوعمرو گوید که ذوالرمه میگفت چون غریبی به خیام ما فرودآید نخست از وی پرسیم که شیر دوست تر داری یا دوغ اگر گوید دوغ خواهم پرسیم غلام کیستی و اگر گوید شیر گوئیم پدر تو کیست و دیوان او را ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار معروف به احول گرد کرده است. (ابن الندیم). و در دیوان منوچهری دو بار نام معشوقۀ وی میه آمده است: نوروز برنگاشت بصحرا بمشک و می تمثالهای عزّه و تصویرهای می. وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان: عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن. و درمعجم المطبوعات آمده است که: ذوالرمه ابوالحارس غیلان بن عقبه بن مسعود المعروف بذی الرمه (77- 117) کان من أشعر اهل زمانه، و کان مربوع القامه قصیراً ذمیماً بلیغالکلام لسنا قال جریر فی وصفه انه اخذ من ظریف الشعر و حسنه ما لایسبقه الیه أحد. دیوان شعر ذی الرمه - و هو غیلان بن عقبه العدوی - عنی بتصحیح و تنقیحه کارلیل هنری هیس مکارتنی - طبع علی نفقه کلیه کمبریج فی مطبعهالکلیه 1919- 1337 ص 676 عدا الفهارس والذیل. معجم المطبوعات رجوع شود به فهرست ابن الندیم چ مصر ص 178 و الجماهر فی معرفهالجواهر ابوریحان بیرونی ص 100 و 109 و 111 و 118 و123 و 138 و 234 و مافروخی چ طهران ص 35 و فهارس عقدالفرید جزو 1 تا 4 و 6 تا 8 و انساب سمعانی در کلمه ذوالرمه. والبیان والتبیین، فهارس جزء 1 تا 3 و ابن خلکان چ تهران ص 440 تا 443 و فهارس عیون الاخبار ج 2و 3 و 4 و فهرست جوالیقی. و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254 سطر 13 و الموشح ص 170 و تاریخ جهانگشای جوینی ح، 266 و ح 267 و لباب الالباب ج 1 ص 96 و الاعلام زرکلی. ج 1 ص 313. و روضات الجنّات ص 520 (ل) و تاریخ ادبیات ایران ص 230 و حبیب السیر ج 1 ص 362 یا262 تاریخ مغول ص 537 و ص 93 س 7 از ج 26 معجم الادباء یاقوت و ص 102 همان ج س 1 و ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254
غیلان بن عقبه بن بهیش بن مسعود بن حارثه بن عمرو بن ربیعه بن ساعده بن کعب بن عوف بن ربیعه بن ملکان بن عدّی بن عبدمناه بن ادّابن طابخه بن الیاس بن مضربن نزار بن معدّبن عدنان. مکنّی به ابی الحرث. شاعر مشهور. معروف به ذی الرمّه یکی از سران شعر. گویند وی وقتی اشعار خود در سوق الأبل میخواند و فرزدق برسید و بشنودن گفته های اوبه ایستاد، ذوالرمه بدو گفت ای با فراس این گفته ها چون بینی ؟ گفت بسی نیکو. گفت پس چگونه است که مرا درعداد گردنان شعر بشمار نیارند فرزدق گفت از آنکه گریستن تو بر ویرانه ها و اوصاف تو در شوگاه اشتران است. و ذوالرمه یکی از عشاق معروف عرب است و معشوقۀ وی میّه دختر مقاتل بن طلبه بن قیس بن عاصم منقری است. و این قیس همان است که با وفد بنی تمیم بخدمت رسول صلوات الله علیه و آله شد و پیغمبر اکرم او را اکرام کرد و فرمود تو سید اهل وَبَر باشی. و ابوعبیدۀ بکری گوید: میّه بنت عاصم بن طلبه بن قیس بن عاصم است. و بیشتر تشبیهات و مغازلات او در شعر با میّه باشد و ابوتمام طائی در گفتۀ زیرین از قصیدۀ یائیۀ خود این دو دلداده را اراده کرده است: ما ربع میه معموراً یطیف به غیلان ابهی رباً من ربعها الخرب. و ابن قتیبه در کتاب طبقات الشعراء گوید ابوضرار غنوی گفت من میه را بدیدم آنگاه که او را پسران چند بود. و من از ابوضرار درخواستم تا میه را برای من وصف کند، گفت رو و خدی کشیده وبینی باریک و برجسته داشت و هنوز آثار حسن و جمال در وی مشهود بود گفتم آیا چیزی از شعرهای عاشق خویش ترا انشاد کرد گفت آری، میه گفت دیر زمانی من اشعار وی را در حق خویش می شنیدم و لکن خود او را ندیده بودم با خود نذر کردم که اگر وی را بینم شتری در راه خداقربان کنم و آنگاه که وی را بدیدم و بر سیاهی و زشت روئی وی آگاه شدم با خود گفتم و اسوأتاه و ابؤساه !و ذوالرمه در این وقت گفت: علی وجه می ّ مسحه من ملاحه و تحت الثیاب العار لو کان بادیا الم تر ان ّالماء یخبث طعمه و ان کان لون الماء ابیض صافیا فواضیعهالشعر الّذی لَج فانقضی بمی ّ و لم املک ضلال فوأدیا. و باز گویند که ذوالرّمه هیچگاه میه را جز پوشیده به برقع ندیده بود. و آرزو میکرد تا به روی او بنگرد و این ابیات بگفت: جزی الله البراقع من ثیاب عن الفتیان شرّاً ما بقینا یوارین الملاح فلا نراها و یخفین القباح فیزدهینا. و میّه برقع از جمال برگرفت و آفتابی بیرون از ابر بتافت و چون چشم ذوالرمه بر خورشید طلعت وی افتاد گفت: علی وجه می ّ مسحه من ملاحه و تحت الثیاب العار لو کان بادیا. و میّه جامه از تن بدر کرد و برهنه در برابر ذوالرمه به ایستاد و ذوالرمه گفت: الم تر ان ّ الماء یخبث طعمه و ان کان لون الماء ابیض صافیا یعنی آیا نبینی که آب هرچند روشن و صافی بود چون دیری سرپوشیده ماند مزه بگرداند. و میّه گفت اکنون چاشنی کردن مزه آرزو کنی گفت آری سوگند با خدای ! گفت مزۀ مرگ پیش از آن خواهی چشیدن. یعنی هرگز نخواهی چشید. و هم روایت کرده اند که ذوالرمه گاهی نیز تشبیب بخرقاء دختری از بنی البکأبن عامر بن صعصه کرده است و شرح آن این است که ذوالرمه در سفری به بادیه گذر کرد ناگهان خرقاء از خیمه ای بیرون شد و ذوالرمه را نظر بر وی افتاد و دل از دست بداد و مطهرۀ خویش بشکافت و بدین بهانه بدو نزدیک شد و گفت من مردی مسافرم و مطهرۀ من بدریده است آن را برای من راست کن خرقاء گفت زهی شغل نیکو که مرا پیش آمد! من پاره دوزی ندانم و خرقائی از خرقا آن باشم و خرقاءزنی مجلله را گویند که برای کرامت و حرمت او دیگران شغل او گذارند و خود کار خویش نکند. از آنگاه ذوالرمه در شعر تشبیب او کرد و نام خرقاء بوی میداد و او را اراده کرده است آنجا که گوید: و ما شفتا خرقاء داهیتاالکلی سقا بهما ساق و لم یَتبلاَ بما ضیع من عینیک للدّمع کلّما تذکّرت ربعاً او توهمت منزلا. مفضل ضبّی گوید در سفر مکّه به خیمۀ عربی نزول کردم و چند روز ببودم روزی مرا گفت خواهی خرقاء را دیدن گفتم بسی آرزو دارم. همگی با دلیلی او راه برگرفتیم و به مقدار میلی از جاده منحرف شدیم و بخانه ای چند رسیدیم و او دری را بکوفت و در باز شد و زنی سرو بالا در نهایت حسن بیرون آمد سلام گفتم و بنشستم و ساعتی از هر در سخن راندیم پس مرا گفت دیگر بار بزیارت خانه مشرف بوده ای گفتم بارها این سعادت دریافته ام گفت چه شده است که بدیدار من نیامده ای آیا ندانی که من نیز منسکی ازمناسک حج باشم. و من از گفتار وی عجب کردم و گفتم این چگونه بود گفت قول عم ّ خود ذوالرمه را نشنیده ای که گوید: تمام الحج ان تقف المطایا علی خرقاه واضعهاللثام. و ذوالرمّه را در مدیح بلال ابن ابی برده قصاید بسیار است، و از جمله در قصیده ای که ناقۀخویش مسمّاه به صیدح را مخاطب کرده گوید: اذا ابن ابی موسی بلال بلغته فقام بفاس بین وصلیک جازر. وفات ذوالرمه به چهل سالگی در 117 هجری قمری بود. و محمد بن جعفر بن سهل الخرائطی از محمد بن سلمهالضبّی حکایت کند که گفت به زیارت حج شدم و گاه بازگشت در یکی از مراحل منزلی می جستم، خیمه ای در کنار جاده دیدم و بر در آن فروکش کردم و بانگ کردم فرودآیم ؟ آوازی برآمد که فرودآی پرسیدم درآیم ؟ هم پاسخ آمد که درآی و بزیر آمدم و بخیمه اندر رفتم کنیزکی پیش آمد رشک پری و حور و تابنده تر از ماه و ف تنه زهره و مشتری پس سلام کردم و بنشستم بسخن درآمدیم گوئی شکر از دهان درمیریخت و شهد با می می آمیخت پس از ساعتی عجوزی عبائی ازار و عبائی ردا کرده بیرون شد و گفت فرزند نزد این غزال نجدی چه پائی که نه حبل و رسن پذیرد و نه الف و انس گیرد کنیزک گفت ای جدّه رها کن او را چه هم بدانسان که ذوالرمه گوید: فأن لایکن الاّ تعلل ساعه قلیل فأنّی قانع بقلیلها. او بهمین تعلل و پا بپا کردن قلیل قانع است و من تمام روز بدانجای ببودم و شبانگاه راه برگرفتم در حالی که آتش عشق او در دل افروخته و جگری در فرقت او ریش و سوخته داشتم. نقل به اختصار و معنی از تاریخ ابن خلکان. و یاقوت در معجم الادباء گوید که برادر ذوالرمه هشام بن بهیش بن مسعود نیز شاعری مجید است ومیان دو برادر ملاحاتی است و از جمله هشام گوید خطاب بذی الرمه: أغیلان ان ترجع قوی الودّ بیننا فکل الذی ولی من العیش راجع فکن مثل اقصی الناس عندی فأننی بطول التنائی من اخ السوء قانع. و ذوالرمه بپاسخ او آرد: أغر هشاماً من اخیه ابن امه قوادم ضأن اقبلت و ربیع و هل تخلف الضأن الغرار اخاالندی اذاحل ّ أمر فی الصدور مریع و هشام در جواب او گوید: اذا بان مالی من سوامک لم یکن الیک و رب ّ العالمین رجوع فأنت الفتی ما اهتز فی الزهر الندی و انت اذا اشتدالزمان منوع. و ابن خلکان گوید او را دو برادر دیگر بود یکی بنام مسعود و دیگری اوفی و مسعود نیز شاعر بوده است واو در رثاء دو برادر خود اوفی و ذوالرّمه گفته است: تعزیت عن اوفی بغیلان بعده عزاء و جفن العین ملاَّن مترع و لم ینسنی او فی المصیبات بعده و لکن نکاءالقرح بالقرح اوجع. و گویند گاه مرگ گفت مرا نیم سِن هرم است یعنی چهل سال بیش از عمر من نگذشته است و نیز گفت: یا قابض الروح عن نفسی اذا احتضرت و غافر الذنب زحزحنی عن النار. و علت اینکه او را ذوالرمه گویند این بیت است که گفته: اشعث باقی رمهالتقلید. و رمّه بضم راء رسن پوسیده و بکسر استخوان ریزیده است. و ابوعمرو بن العلاء گوید شعربأمری القیس آغاز گردید و بذی الرّمه پایان یافت... و ابوعمرو از جریر روایت کند که اگر ذوالرّمه پس از قصیده ای که به این مصراع می آغازد: ما بال عینک منهاالدمع منسکب. خاموشی می گزید شاعرترین فرزندان آدم بود. و هم ابوعمرو گوید که ذوالرمه میگفت چون غریبی به خیام ما فرودآید نخست از وی پرسیم که شیر دوست تر داری یا دوغ اگر گوید دوغ خواهم پرسیم غلام کیستی و اگر گوید شیر گوئیم پدر تو کیست و دیوان او را ابوالعباس محمد بن حسن بن دینار معروف به احول گرد کرده است. (ابن الندیم). و در دیوان منوچهری دو بار نام معشوقۀ وی میه آمده است: نوروز برنگاشت بصحرا بمشک و می تمثالهای عزّه و تصویرهای می. وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان: عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن. و درمعجم المطبوعات آمده است که: ذوالرمه ابوالحارس غیلان بن عقبه بن مسعود المعروف بذی الرمه (77- 117) کان من أشعر اهل زمانه، و کان مربوع القامه قصیراً ذمیماً بلیغالکلام لسنا قال جریر فی وصفه انه اخذ من ظریف الشعر و حسنه ما لایسبقه الیه أحد. دیوان شعر ذی الرمه - و هو غیلان بن عقبه العدوی - عنی بتصحیح و تنقیحه کارلیل هنری هیس مکارتنی - طبع علی نفقه کلیه کمبریج فی مطبعهالکلیه 1919- 1337 ص 676 عدا الفهارس والذیل. معجم المطبوعات رجوع شود به فهرست ابن الندیم چ مصر ص 178 و الجماهر فی معرفهالجواهر ابوریحان بیرونی ص 100 و 109 و 111 و 118 و123 و 138 و 234 و مافروخی چ طهران ص 35 و فهارس عقدالفرید جزو 1 تا 4 و 6 تا 8 و انساب سمعانی در کلمه ذوالرمه. والبیان والتبیین، فهارس جزء 1 تا 3 و ابن خلکان چ تهران ص 440 تا 443 و فهارس عیون الاخبار ج 2و 3 و 4 و فهرست جوالیقی. و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254 سطر 13 و الموشح ص 170 و تاریخ جهانگشای جوینی ح، 266 و ح 267 و لباب الالباب ج 1 ص 96 و الاعلام زرکلی. ج 1 ص 313. و روضات الجنّات ص 520 (ل) و تاریخ ادبیات ایران ص 230 و حبیب السیر ج 1 ص 362 یا262 تاریخ مغول ص 537 و ص 93 س 7 از ج 26 معجم الادباء یاقوت و ص 102 همان ج س 1 و ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254
شیخ اشراق آن چه را که مشائیان عقل گفته اند نور قاهر نامیده است. کلمه قواهر که جمع قاهر است به طور مطلق بر عقول اعم از طولیه مترتبه و عرضیه متکافئه اطلاق شده است و هرگاه با قید سافله ذکر شود مراد عقول متکافئه است و هرگاه با جمله
شیخ اشراق آن چه را که مشائیان عقل گفته اند نور قاهر نامیده است. کلمه قواهر که جمع قاهر است به طور مطلق بر عقول اعم از طولیه مترتبه و عرضیه متکافئه اطلاق شده است و هرگاه با قید سافله ذکر شود مراد عقول متکافئه است و هرگاه با جمله