جدول جو
جدول جو

معنی ذواصبح - جستجوی لغت در جدول جو

ذواصبح
(اَ بَ)
ابن زید بن الغوث بن سعد بن عوف بن عدی بن مالکب بن زید بن سعد بن زرعه و هو حمیر الأصغر. یکی از اقیال یمن است و سیاط اصبحیّه، یعنی تازیانه های اصبحی، منسوب بدوست. و مالک بن انس، صاحب مذهب ازاحفاد او باشد و از این رو او را مالک بن انس اصبحی خوانند. و مؤلف حلل السندسیه ج اول ص 298 گوید: و منهم (ای حمیربن سبا) من ینتسب الی ذی اصبح. قال ابن حزم، هو ذو اصبح بن مالک بن زید من ولد سبا الأصغربن زید بن سهل بن عمرو بن قیس و وصل النسب. و ذکر الحازمی ان ّذا اصبح من کهلان... و رجوع به نفح الطیب ج 1 ص 139 شود. و در عقدالفرید آمده است که: ذواصبح حرث بن مالک بن زید بن الغوث است و ابرهه بن الصباح ملک تهامه از اولاداوست. و مادر او ریحانه دختر ابرهه الاشرم ملک حبشه است و پسر او ابوشمر در رکاب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب در صفین بشهادت رسید. و هم از فرزندان اوست رشدین بن عریب بن ابرهه سید حمیر بشام به زمان معاویه. ونیز یزید بن مفرّغ الشاعر. (عقدالفرید جزو3 ص 319)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذوائب
تصویر ذوائب
ناصیه، موی پیش سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذابح
تصویر ذابح
ذبح کننده، گلو برنده، داغ گلوی ستور، آهن داغ که با آن گردن ستور را داغ کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواصب
تصویر نواصب
ناصب ها، نصب کننده ها، برپا کننده ها، جمع واژۀ ناصب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ذوابه
تصویر ذوابه
ناصیه، موی بالای پیشانی، موی پیش سر، بلند و بالا از هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
(اَ بَ)
صبیح تر. زیباروی تر:انا املح منه و اخی یوسف اصبح منی. (حدیث).
لغت نامه دهخدا
(صِ بَ)
مؤنث واصب. رجوع به واصب شود، دشت سخت دور ودراز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ صِ)
چاههای مغاک تنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ یِ)
ذوائب. جمع واژۀ ذوابه. گیسوها. مویهای پیش سر. علاقه ها، بلندترین و بهترین چیزها
لغت نامه دهخدا
(ذَ ءِ)
جمع واژۀ ذؤآبه. ناصیه یا منبت موی برناصیه. گیسوها و موهای پیش سر. گیسوان:
معنبر ذوائب معقد عقایص
مسلسل غدائر سجنجل ترائب.
حسن متکلم.
، آن قسمت ها از نعل که بزمین ساید: بای ّمکان لم اجرّ ذؤآبتی، برترین و بالاترین و بهترین قسمت چیزی: ذوائب الجبل: و ناره ساطعهالذوائب. و من الذنائب لا من الذوائب، پاره های پوست آویخته از پالان، شریفتر و ارجمندتر جزو و عضو چیزی: هم ذوائب قومهم و هم ذوائب العزّ و الش-رف.
- ذوائب برنیس یا ذوائب برنیک، صورتی از صور فلکی نیم کرۀ شمالی میان صورت اسد و العواء و آن دارای 9 کوکب مزدوج (مثنی) و یک کوکب مثلث است
لغت نامه دهخدا
(ذَ بِ)
جمع واژۀ ذابل: ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می گردند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف، ص 227)
لغت نامه دهخدا
(ذُ بَ)
ناصیه یا منبت موی بر ناصیه. پیشانی یا رستنگاه موی بر پیشانی، موی بالای پیشانی اسب، گیسو. (دهار). یک لاغ گیسو. گیسوی بافته شده. ضفیره. عقیصه، علاقۀ دستۀ شمشیر. منگوله. ریشه، علاقۀ شمشیر، پارۀ پوست آویزان از مؤخر پالان و کفش و جز آن، شریف و اعلای هر چیزی: یقال ذوابهالعزّ و الشرف. و یقال هؤلاء ذوابه قومهم،ای اشرافهم، ارجمندی. (منتهی الارب).
- ذوابهالنعل، گیسوی کفش.
- ذو ذوابه، ستارۀ دنباله دار. ج، ذوائب
لغت نامه دهخدا
(سَ بِ)
جمع واژۀ سابح. رجوع به سابح شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
جمع واژۀ کابح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کابح شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ)
جمع واژۀ ضابح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
اسقنی ذاصبوح، بیاشامان مرا صبوحی
لغت نامه دهخدا
(حَ صِ)
جمع واژۀ حاصب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به حاصب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 28 هزارگزی شمال خاوری اهواز و 12 هزارگزی خاور راه آهن واقع است. منطقۀ دشت گرمسیر مالاریائی و سکنۀ آن 180 تن است که شیعه اند و به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی زنان قالیچه بافی است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است... زیارتگاهی بنام عباس در این آبادی وجود دارد. ساکنان از طایفۀ سرخه هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نام موضعی، نام ملکی از حمیر
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
خداوند انگشتان. انگشت ور.
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
چارپا. چاروا. ستور
لغت نامه دهخدا
(صَ)
پگاه. صبح زود: اتیته ذاصبوح، آمدم او را پگاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ذوایب
تصویر ذوایب
جمع ذوابه. پیشانیها، روییدنگاههای موی بر پیشانی، گیسوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذوائب
تصویر ذوائب
جمع ذوابه. پیشانیها، روییدنگاههای موی بر پیشانی، گیسوان
فرهنگ لغت هوشیار
پیشانی، رستنگاه موی، گیسو، دستگیره شمشیر، گیس از چهره های سپهری، بالا -7 بالا نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوابح
تصویر سوابح
جمع سابحه، نوندان تیزتگان اسپان تند رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصبه
تصویر واصبه
بیابان دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبح
تصویر اصبح
زیبا روی تر، صبیح تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذابح
تصویر ذابح
ذبح کننده حیوان ماکول، سربرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصح
تصویر نواصح
جمع ناصحه، دوزندگان، پاکدلان، باران پیاپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واصب
تصویر واصب
دائمی، همیشگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواصب
تصویر نواصب
جمع ناصب، بر پا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصبح
تصویر اصبح
((اَ بَ))
خوب رو، زیبارو، مویی که سفید مایل به سرخ باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذابح
تصویر ذابح
((بِ))
سربرنده، ذبح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوایب
تصویر ذوایب
((ذَ یِ))
جمع ذؤابه، پیشانی ها، روییدنگاه های موی بر پیشانی، گیسوان
فرهنگ فارسی معین