- ذبیح (پسرانه)
- قربانی (معمولا در راه خدا)
معنی ذبیح - جستجوی لغت در جدول جو
- ذبیح
- مذبوح گلو بریده، چارپایی که قربان کنند چاروای کشتنی. نای بریده، یشتاری یزش کرپان
- ذبیح ((ذَ))
- گلو بریده، سر بریده
- ذبیح
- مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
مونث ذبیح. مذبوحه گلو بریده، چارپایی که قربان کنند. مونث ذبیح یزش یشتاری نای بریده
مؤنث واژۀ ذبیح، مذبوح، گلوبریده شده، حیوانی که برای کشتن و قربانی کردن لایق باشد، گوسفند کشتنی، گوسفند قربانی، لقب اسماعیل پسر حضرت ابراهیم، ذبیح الله
بسیار کشی کشتار
داروی خشک سوده یا کوفته پراکندنی پاشیدنی در چشم و جراحات ذریره جمع ذرورات، نوعی بوی خوش عطر ذریره جمع اذره. گروزه (جمعیت)، پشته
جمع ذبیحه سر بریده ها بسمل کرده ها
پاره کردن شکافتن، گلو بریدن، خبه کردن خروسک
سفیدچهره، خوب رو، زیباروی، خوشگل، صاحب جمال
خوبروی سپید رنگ رو در روی سبزه رنگ و نمکین خوبرو و سفید چهره مقابل ملیح. یا وجه صبیح. روی نیکو
ناپسند و زشت
زشت، ناپسند
سر بریدن گاو و گوسفند و مانند آنها
گرگ، دلیر، اسپ نژاده، بزرگسالی، خوشه، کفتار نر
گلو بریدن، سر بریدن گاو یا گوسفند، خفه کردن، کشته، سربریده، گلوبریده
((ذُ بَ))
فرهنگ فارسی معین
گزر دشتی، زردک صحرایی، نوعی قارچ، قسمی سماورغ، گیاهی است شیرین و آن را گلی سرخ است و شترمرغ خورد
((ذِ بْ))
فرهنگ فارسی معین
بریدن سر گاو و گوسفند و مانند آن، بسمل کردن، خفه کردن، خبه کردن، پاره کردن، ذبح شده، سر بریده
یزش خدا در باور یهودان اسحق فرزند سارا در باور مسلمانان اسمعیل