جدول جو
جدول جو

معنی دیلمی - جستجوی لغت در جدول جو

دیلمی(دَلَ)
کوهی است مشرف به مروه. (منتهی الارب). اصمعی در ذکر کوه شیبه گوید. این کوه متصل به کوه دیلمی است و آن مشرف بر مروه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دیلمی(دَ لَ)
علی بن جوزی در کتاب صفهالصفوه ج 4 ص 261 در ذکر برگزیدگان از عباد شام که گمنامند گوید: عابدی بوده است بنام دیلمی که در یکی از غزوات مسلمانان بدست رومیها اسیر و بدار آویخته شد و چون مسلمانان آن را بدیدند به رومیها حمله نمودند و دیلمی را که هنوز جان داشت بپایین کشیدند
از شعرا و علمای سابق بود و بعضی قزوینی اش شمرند و از تخلصش معلوم است، علی ای حال شاعری ماهر و خوش طبع بوده است. (از مجمعالفصحاء ج 1 ص 218)
کیکاووس بن اسکندربن شمس المعالی قابوس وشمگیر ملقب به عنصرالمعالی. رجوع به کیکاووس بن اسکندر و عنصر المعالی و مجمعالفصحاء ج 1 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
دیلمی
منسوب به دیلم از مردم دیلم جمع دیالمه (ع)
تصویری از دیلمی
تصویر دیلمی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیلم
تصویر دیلم
از اقوام قدیمی ساکن در گیلان، کنایه از سپاهی دلیر و جنگجو، کنایه از بنده، غلام، کنایه از دربان، نگهبان، برای مثال هست همان درگه کاو را ز شهان بودی / دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان (خاقانی - ۳۵۹)
میلۀ آهنی ضخیم برای سوراخ کردن یا حرکت دادن چیزهای سنگین، بیرم، بارم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیلمک
تصویر دیلمک
رتیل، جانوری شبیه عنکبوت و از خانوادۀ بندپایان، با شکم بزرگ و پاهای کوتاه که بعضی از انواع آن زهری کشنده دارد، دلمک، دیلمک
فرهنگ فارسی عمید
(حَ سَنِ دَ لَ)
ابن ابوالحسن محمد، مکنی به ابومحمد واعظ شیعی و تا سال 760 هجری قمری زنده بود. او راست: ارشادالقلوب و اعلام الدین و غررالاخبار. (هدیهالعارفین ج 1 ص 287) (ذریعه ج 1 ص 517). رجوع به دیلمی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
چون دیلمیان. چون مردم دیلم:
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دِ لَ)
نام قدیم آن قریهالعرب، نام یکی از دهستان های بخش مشیز شهرستان سیرجان همچنین نام قصبۀ مرکز دهستان است. قصبه در 59هزارگزی خاور قلعه مشیز واقع شده و حدود دهستان به شرح زیر است: از شمال به دهستان جوپار. از خاور به بخش راین. از جنوب به دهستان رابر. از باختر به دهستان نگار. کوه شاه و هزار که از مرتفعترین کوههای استان کرمان هستند در جنوب دهستان و کوه جوپار در شمال خاور آن واقع شده اند. رود خانه مشهور چاری که از کوه شاه و هزار سرچشمه می گیرد از این دهستان می گذرد و از آب آن قراء این دهستان استفاده می نمایند. محصول عمده دهستان: غلات، حبوب و شغل ساکنین قراء: زراعت، گله داری و مکاری مخصوصاً حمل زغال از کوهستان های جنوب به شهر کرمان می باشد. قالی بافی با نقشه در قراء دهستان مرسوم است. از 43 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدودپنج هزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
سختی و بلا. (منتهی الارب). داهیه. (از تاج العروس) (لسان العرب) ، مرگ. (از لسان العرب) ، دشمنان. (منتهی الارب). اعداء، یقال: هو دیلم من الدیالمه، یعنی دشمنی از دشمنان است بعلت شهرت این طایفه به شرارت و عداوت. (از تاج العروس) ، جماعت مردم. (منتهی الارب). جماعت و گروه بسیار از مردم و از هر چیز دیگر. (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، سپاه بسیار. (از لسان العرب) ، جماعت مورچگان و کنه بر کنارۀ حوض و آبخور ستوران و در خوابگاه شتران نزدیک آب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، مورچه، مورچۀ سیاه، شتر، مردمان سیاه. (از لسان العرب) ، نوعی از سنگخوار یا نر آن. (منتهی الارب). نوعی از قطا یا نر آن. (از تاج العروس) ، دراج نر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، درخت سلام. (منتهی الارب). درخت سلم که در کوهها روید. (از تاج العروس). سلام درختی است که درکوهها روید و آن را دیلم گویند. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
از پزشکان معروف و ماهر شهر بغداد بوده است و نزد حسن بن مخلد وزیر المعتمد علی الله احمد بن متوکل رفت و آمد میکرده است. (عیون الانباء ج 1 ص 233)
مردی از بنی ضبه و او دیلم بن ناسک بن ضبه است، چون ناسک به عراق و پارس آمد پسر را جانشین خود در حجاز کرد و او آبشخورها بساخت. (از لسان العرب)
لقب بنی ضبه معروف به بنوالدیلم ابن باسل بن ضبه بن أدابن طابخه بن الیاس بن مضر بعلت سوادی چهرۀ آنان. (از تاج العروس)
نام لبؤ بن عبدالقیس بن اقصی که عقب وی معاویه بن دیلم است. (از تاج العروس)
ابن صعنه جد بویه که آل بویه بدو منسوبند. (حبیب السیر چ طهران 348)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
آهنی بقطر معلوم و درازی حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند و سنگ سنبند. (یادداشت دهخدا). میتین. طیل. اهرم. پشنگ. بارخیز
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جمع واژۀ دیلمی. منسوب به دیلم. از مردم دیلم
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ کُ لَهْ)
دیلم کله. با کلاه دیلمی. که کلاهی چون دیلمیان دارد:
حربۀ شام دیلمی کله را
روشنی در سنان نبایستی.
مجیر بیلقانی.
رجوع به دیلم کله شود
لغت نامه دهخدا
(لی ی)
نسبت است به دیل الدیل... رجوع به دیل الدیل عمرو بن ودیعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ملقب به عزالدوله پسر معزالدولۀ دیلمی. جنگهای او با عمران بن شاهین و آل حمدان و دیگرطوایف معروف است. یکبار توسط پسر عمویش عضدالدوله زندانی و به سفارش رکن الدوله پدر عضدالدوله آزاد شد، بعدها با عضدالدوله به مخالفت برخاست. در شوال 367 هجری قمری بسن 36سالگی در نزدیکیهای بغداد به قتل رسید. الطائع باﷲ خلیفۀ عباسی با دختر بختیار ازدواج نموده بود: معزالدوله در خلافت المطیع باﷲ به بغداد بمرد اندر شب سه شنبه هفدهم ماه ربیع الاخر سنه ست و خمسین و ثلثمائه (356) و بجای او پسرش بنشست بختیار، و مدت پادشاهی او بیست ودو سال، و بختیار را عزالدوله لقب دادند،... و بختیار از بغداد برفت و بوتغلب با وی یکی شد و بحرب عضدالدوله آمدند، و عضدالدوله را با ایشان کارزار افتاد بقصرالجص، و ایشان را هزیمت کرد و بختیار را کشته یافتند و کس ندانست که چه افتاد. (از مجمل التواریخ و القصص ص 392 و 394). در الکامل آمده است که بختیار اسیر شد واو را نزد عضدالدوله آوردند و امر به قتل او داد و این با مشورت ابوالوفاء طاهر بن ابراهیم بود، و این واقعه در قصرالجص تکریت در شوال 367 هجری قمری اتفاق افتاد. (از حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص ص 393). و ابن بقیهالوزراء را هم بر دار کردند در آن روزگار که عضدالدوله فناخسرو بغداد بگرفت و پسرعمش بختیار کشته شد- که وی را عزالدوله می گفتند - در جنگ که میان ایشان رفت... و این پسر بقیهالوزراء جباری بود از جبابره، و هم خلیفه الطائع ﷲ را وزیری میکرد و هم بختیار را، و در منازعتی که می رفت میان عضدالدوله، بی ادبیها و تعدیها و تهورها کرد و از عواقب نیندیشید... لاجرم چون عضد بغداد بگرفت، فرمود تا او را بر دار کردند وبه تیر و سنگ بکشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 194). رجوع به ترجمه تاریخ یمینی و عیون الاخبار ص 227 و معجم الادباء ج 1 ص 234 و تاریخ مغول اقبال ص 380 و تاریخ الخلفاء ص 266 و 267 و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی
ص 86 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَنْ)
ابوالحسن مرزبان دیلمی معروف به کیا رئیس. رجوع به ابوالحسن بهمنیار شود، ترقی. دولت. (غیاث) :
نشین با اهل علم ای دوست مادام
که از دانش بهی یابی سرانجام.
، صحت و تندرستی. (غیاث). بهبودی. (انجمن آرا). صحت و شفا و تندرستی. (ناظم الاطباء). بهبود. شفا. صحت. (فرهنگ فارسی معین) :
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی و بهی.
رودکی.
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که هرگز نداند بهی را ز رنج.
فردوسی.
تو دوری و از دوری تو سخت برنجم
امیدبهی نیست چو زینگونه بود کار.
فرخی.
امید بهی در شهنشه ندید
در اندازۀ کار او ره ندید.
نظامی.
بیمار چو اندکی بهی یافت
ور شخص نزار فربهی یافت.
نظامی.
خاقانیا ز عارضۀ درد دل منال
کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ ئُدْ دَ لَ)
ابونصر فیروزبن عضدالدولۀ دیلمی از حکمرانان دیالمۀ فارس است که در 379 هجری قمری حکومت داشت. (فرهنگ فارسی معین). ابونصر بن عضدالدوله پادشاه دهم از سلسلۀ دیلمی که از سال 379 تا 403 هجری قمری پادشاهی کرد. (ناظم الاطباء). بهاءالدولۀ دیلمی. شهرت بهاءالدوله ابونصر خسروفیروز... پسر عضدالدولۀ دیلمی. وی بعد از برادر خویش شرف الدولۀ دیلمی در بغداد به سلطنت نشست... و پس از وفات صمصام الدولۀ دیلمی بر اهواز نیز دست یافت. عاقبت فارس را نیز از فرزندان عزالدولۀ دیلمی بازستاند. آخر در ارجان فارس بمرض صرع وفات یافت و جنازه اش را بنا به وصیت خودش به نجف بردند. (دایره المعارف فارسی) ، نام چند تن از سلاطین هند که در بنگاله و گجرات حکومت کرده اند. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام شود
لغت نامه دهخدا
(حَمْ ما)
ابن شاپور پسر مبارک بن عبید دیلمی، مکنی به ابوالقاسم یا ابی لیلی. و بعضی نام حماد را میسره گویند. او از اسرای دیلم است و تا سال 156 هجری قمری بزیسته است. او با ولید دویم از آل مروان و هم مهدی عباسی مجالست داشته و پس از سالیان دراز که در میان عرب گذرانده گاهی لحن داشته است. عالم به اشعار عرب بوده و گوید: برای ولید اشعار مردانه و نیکو میخواندم او از من بلایه و مبتذل می طلبید و چون می شنید بطرب و وجد می آمد. از این پی بردم دولت به آل مروان پشت کرده است و مهدی عباسی را ابیات مبتذل و بلایه می سرودم و او از من اشعار مردانه و خوب میخواست و از آن دانستم که بخت بر بنی العباس روی نهاده است. مولد حماد به سال 75 هجری قمری بود و چون بمرد محمد بن کناسه او را رثا گفت. (از الفهرست). مولد او 95 و وفاتش به سال 155 هجری قمری بود. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(حَ نِ دَیْ لَ)
ابوالحکم حزین بن سلیمان دیلمی کنانی. از شاعران عرب در دورۀ امویست و در پیرامون سال 90 هجری قمریدرگذشته است. ساکن مدینه بود و از حجاز بیرون نشد. مردی هجّاء و بدزبان بود و از راه بدگوئی نان میخورد، و گویند عمرو بن وهیب نام داشته و حزین لقب او بوده است، تنی پرموی و شکم فراخ و بینی بزرگ داشت. ابوالفرج اصفهانی گوید حزین اشعاری در حق عبدالله بن عبدالملک دارد که راویان آنرا در اشعار فرزدق که در حق علی بن الحسین سروده است، داخل کرده اند. و آن این است:
الله یعلم ان قد جبت ذایمن
ثم العراقین لایثنی السأم
ثم الجزیره اعلاهاو أسفلها
کذاک تسری علی الاهوال بی القدم
ثم المواسم قد اوطأها زمناً
و حیث تحلق عندالجمره الهم
قالوا دمشق تنبیک الخبیر بها
ثم ائت مصر فثم النائل العمم.
و پس از دو بیت:
فی کفه خیزران رعیها عیق
من کف اروع فی عرنینه شمم
یغضی حیاء و یغضی من مهابته
فما یکلم الاحین یبتسم
تری رؤس بنی مروان خاضعه
یمشون حول رکابیه و ما ظلموا.
و این اشعار را برخی به داود بن سلم نسبت کرده اند که در حق قثم بن عباس سروده است. و برخی گویند خالد بن یزید که مولای قثم بود این اشعار در حق قثم گفت. و نیز جاحظ اشعار زیر را ازحزین کنانی در حق طلحه بن عبدالله از فرزندان ابوبکر صدیق آورده است:
فان تک یا طلح اعطیتنی
جمالیه تستحق السفارا
غاکان نفعک، لی مرّه
ولا مرتین ولکن مراراً.
(البیان و التبیین چ حسن السندوبی 1932م. ج 1 ص 285 و ج 3 ص 150) (اغانی ج 14 ص 74) (الاعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 218)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نِ دَلَ)
ابن یحیی بن ابراهیم بن یحیی بن علی بن ناصردماری یمنی، ادیب. در ذمار در رجب 1148 هجری قمری 1735/ میلادی متولد شده و در همانجا در 17 ذی قعده 1249 ه. ق. / 1834 میلادی درگذشت. او راست: العروه الوثقی و الاقناع فی الرد علی من احل السماع و جز آن. (معجم المؤلفین از نیل الواطر ج 1 ص 401) (بدر الطالع ج 1 ص 232)
لغت نامه دهخدا
(دِیْ لَ)
قصبه و بندر مرکز بخش دیلم شهرستان بوشهر مختصات جغرافیائی آن عبارتند از: طول 50 درجه و 10 دقیقه عرض 30 درجه و 4 دقیقه و ارتفاع از سطح دریا بطورمتوسط 8 متر. این قصبه در 232 هزارگزی شمال باختر بوشهر (از راه برازجان) واقع و بوسیلۀ یک راه فرعی به بوشهر مربوط است. هوای آن گرم و مرطوب، آب مشروب آن از باران تأمین میشود. سکنۀ قصبه مطابق آخرین آمار 3500 تن است. شغل اهالی آن کسب و صید ماهی و باربری دریائی است در حدود 119 باب دکان، یک دبستان، شعبه بانک ملی و از ادارات دولتی بخشداری، ژاندارمری، گمرک، گارد مسلح گمرکی، ثبت و آمار، دارائی، شهربانی، پست و تلگراف و تلفن در قصبه وجود دارد و بواسطۀ کمی عمق کشتیهای بزرگ نمیتوانند تا 1000 متری ساحل بیایند و لنگرگاه کشتیهای بزرگ به تناسب از 5 الی 10 هزارگزی ساحل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
مأخوذ از دو فعل ماضی عربی، مرگ و نیستی.
- مات و فات گفتن یا قائل به مات و فات بودن، یعنی منکر معاد بودن و منکربعث و نشور و منکر بقای روح بودن. شاید مأخوذ از قول قس بن ساعده است: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مات شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش سمیرم بالاشهرستان شاهرضا در 60 هزارگزی شمال باختری سمیرم با 100 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی است از دهستان شپیران بخش حومه شهرستان مهاباد با 211 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
جانوری است شبیه بعنکبوت و لعاب او مهلک میباشد و او را بعربی رتیلاء خوانند. (برهان) (آنندراج). جانوری است سیاهرنگ شبیه بعنکبوت بغایت زهردار بود و هرکه را که گزد هلاک نماید و بتازی رتیلا خوانند. (فرهنگ جهانگیری). رتیلاء. (مهذب الاسماء). نام یکی از حشرات است که چون بر بدن آدمی بدود ریش کند و او را بعربی رتیلاء گویند. و به حذف یاء (یعنی دلمک) نیز آمده است و در فرهنگ (یعنی جهانگیری) بضم دال آمده ’دیلمک’:
مردود و دون است و تبه، تیره درون همچون شبه
بی نفع چون منج سیه، پرزهر همچون دیلمک.
مولانا صادق مهرجردی. (از فرهنگ سروری چ دبیرسیاقی ص 538).
، خبزدوک. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ)
مصغر دیلم. (برهان) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). رجوع به دیلم شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ)
کیرش بن جاماسب یا کیرش غیلمی. طبری (ج 2 ص 652) گوید: ’از جملۀ کسانی که بخت نصریا بخترشه گماشتۀ بهمن با خود به بیت المقدس برد کیرش (بن) کیکوان از ولد غیلم بن سام خازن بیت مال بهمن بود و دیگر اخشویرش بن کیرش بن جاماسب الملقب با العالم و دیگر بهرام بن کیرش بن بشتاسب بودند. (ج 2 ص 650). و جای دیگر (ج 2 ص 718) گوید: من لدن تخریب بخت نصر بیت المقدس الی حین عمرانها فی عهد کیرش بن اخشویرش اصبهبد بابل...’. و کیرش همان کورش هخامنشی است، و اخشویرش نیز خشایارشا پسر اوست. (از حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعراء بهار صص 213- 214). رجوع به همین کتاب مذکور، کیرش و کورش در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ لَ می ی)
جوان پهن تارک سر بسیارموی. (منتهی الارب). جوانی که فرق سر وی پهن و بسیارموی باشد. (از اقرب الموارد). غیلم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بیلم، سیف بیلمی، شمشیر سفید. (از ذیل اقرب از لسان)
لغت نامه دهخدا
آهنی بقطر معلوم و درازای حدود یک گز یا کمی بیشتر که بدان دیوار و زمین و کوه سوراخ کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیمی
تصویر دیمی
خودرو، کشت که به باران آبیاری شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلمک
تصویر دیلمک
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیلم
تصویر دیلم
میله ای آهنی برای سوراخ کردن دیوار یا حرکت دادن اجسام سنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیلم
تصویر دیلم
((دِ لَ))
دربان، زندانبان، غلام، نام ناحیه و قومی در گیلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیمی
تصویر دیمی
((دِ))
غله ای که فقط با آب باران نمو کرده باشد، بی مطالعه، الکی، خود بار آمده
فرهنگ فارسی معین