کندگرد: درم دیرمدار، که بسهولت از دستی بدستی نشود. که خرج کردن آن دشوار باشد. (یادداشت مؤلف) : دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک دشنام مثل چون درم دیرمدار است. ناصرخسرو
کندگرد: درم دیرمدار، که بسهولت از دستی بدستی نشود. که خرج کردن آن دشوار باشد. (یادداشت مؤلف) : دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک دشنام مثل چون درم دیرمدار است. ناصرخسرو
دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده: در خطا دیرگیر و زودگذار در عطا سخت مهر و سست مهار، سنایی، در وی آهسته رو که تیزهش است دیرگیر است لیک زودکش است، نظامی (هفت پیکر ص 358)، - امثال: خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده: در خطا دیرگیر و زودگذار در عطا سخت مهر و سست مهار، سنایی، در وی آهسته رو که تیزهش است دیرگیر است لیک زودکش است، نظامی (هفت پیکر ص 358)، - امثال: خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
دریاگذارنده. گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد: خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذار با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار. فرخی. خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان میر محمود آن شه دریادل دریاگذار. فرخی. فرودآمد از پشت پیل و نشست برآن پیلتن خنگ دریاگذار. فرخی. تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریاگذار. فرخی. جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد. مسعودسعد. سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)
دریاگذارنده. گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد: خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذار با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار. فرخی. خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان میر محمود آن شه دریادل دریاگذار. فرخی. فرودآمد از پشت پیل و نشست برآن پیلتن خنگ دریاگذار. فرخی. تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریاگذار. فرخی. جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد. مسعودسعد. سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)
آنکه کار به آسانی و جلدی کند. آنکه کار داند و از عهدۀ آن بخوبی برآید. کاربر. کافی. قبیل. کاف. (منتهی الارب). آنکه حاجات مردم را قضا کند. (آنندراج). وکیل. عامل. احوزی. نیک کارگذار. (منتهی الارب). لهم، مرد نیک کارگذار. (منتهی الارب). شهم. ماضی فی الامور. تند در کارها. عریف. رجل ٌ احوذی، مرد کارگذار. ثمالی، کارگذار مردم: دولت کاردان و کارگذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، بسنده است ما را خدای و نیک کارگذاری. (ابوالفتوح رازی). و او مردی کافی و کارگذار بود و صاحب رأی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 77). کارگذاری که بقیمت گران جامگی کارگذاران خان. امیرخسرو (در تعریف ثیاب و خلاع از آنندراج). فریاد که کردم همه عمر، نکردم کاری که بود روز جزا کارگذارم. درویش واله هروی (از آنندراج). ، پاکار، (اصطلاح وزارت خارجه) منصبی در وزارت خارجۀ قدیم آنگاه که حق قضای قونسولها نسخ نشده بود
آنکه کار به آسانی و جلدی کند. آنکه کار داند و از عهدۀ آن بخوبی برآید. کاربر. کافی. قبیل. کاف. (منتهی الارب). آنکه حاجات مردم را قضا کند. (آنندراج). وکیل. عامل. احوزی. نیک کارگذار. (منتهی الارب). لَهم، مرد نیک کارگذار. (منتهی الارب). شهم. ماضی فی الامور. تند در کارها. عریف. رجل ٌ احوذی، مرد کارگذار. ثِمالی، کارگذار مردم: دولت کاردان و کارگذار در همه کار پیشکار تو باد. مسعودسعد. حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، بسنده است ما را خدای و نیک کارگذاری. (ابوالفتوح رازی). و او مردی کافی و کارگذار بود و صاحب رأی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 77). کارگذاری که بقیمت گران جامگی کارگذاران خان. امیرخسرو (در تعریف ثیاب و خلاع از آنندراج). فریاد که کردم همه عمر، نکردم کاری که بود روز جزا کارگذارم. درویش واله هروی (از آنندراج). ، پاکار، (اصطلاح وزارت خارجه) منصبی در وزارت خارجۀ قدیم آنگاه که حق قضای قونسولها نسخ نشده بود
شمشیرزن: حمله ها بر به طبع تیغگذار رزمها کن به وهم تیرانداز. مسعودسعد. حربهای ایشان در آن محاربات چون قضا تیغگذار و چون زمانه عمرخوار بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 69)
شمشیرزن: حمله ها بر به طبع تیغگذار رزمها کن به وهم تیرانداز. مسعودسعد. حربهای ایشان در آن محاربات چون قضا تیغگذار و چون زمانه عمرخوار بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 69)
دیرگذار. کندگذار. که به کندی سپری شود: لکن بر هر حال که باشد تبهاء مرکب عسرتر و دیر گذرتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کشکاب رطوبت زیادت کند و تب بلغمی را عسرتر و دیرگذرتر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
دیرگذار. کندگذار. که به کندی سپری شود: لکن بر هر حال که باشد تبهاء مرکب عسرتر و دیر گذرتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کشکاب رطوبت زیادت کند و تب بلغمی را عسرتر و دیرگذرتر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) : تو از دیر گاهست با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش. فردوسی. نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد. فرخی. خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیرگاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته اند. خاقانی. دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش. نظامی. عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم. حافظ. روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) : تو از دیر گاهست با گنج خویش گزیدستی از بهر ما رنج خویش. فردوسی. نقل با باده بود باده دهی نقل بده دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد. فرخی. خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان). دیرگاهی است تا لباس کرم بهر قد بشر ندوخته اند. خاقانی. دیرگاهست کز ولایت خویش دورم از کار و از کفایت خویش. نظامی. عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم. حافظ. روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز