جدول جو
جدول جو

معنی دیرگذار - جستجوی لغت در جدول جو

دیرگذار
(طَ گَ تَ /تِ)
دیرگذر، دیرگوار. بطی ءالهضم. بطی ءالانحدار. (یادداشت مؤلف). رجوع به دیرگذر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیگرسار
تصویر دیگرسار
دگرگون، جور دیگر، طور دیگر، واژگون و سرنگون، منقلب، رنگ دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیگربار
تصویر دیگربار
بار دیگر، دوباره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگذار
تصویر برگذار
برگزار، برگزار کردن، برگزار کردن مثلاً انجام دادن، به جا آوردن، برپا داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان دیر، زمان قدیم، از مدت دراز، دیروقت، بی موقع، دیرگاهان، دیرگهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگوار
تصویر دیرگوار
غذایی که دیر هضم شود، دیرهضم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی گذار
تصویر پی گذار
پی گذارنده، پایه گذار، بنیان گذار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرگهان
تصویر دیرگهان
دیرگاه، زمان دیر، زمان قدیم، از مدت دراز، دیروقت، بی موقع، دیرگاهان، دیرگهان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ زَ دَ / دِ)
که دین را فروگذارد. که دین را رها کند:
با چو تو دنیاطلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کندگرد: درم دیرمدار، که بسهولت از دستی بدستی نشود. که خرج کردن آن دشوار باشد. (یادداشت مؤلف) :
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیرمدار است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دیرگذار. عسر الانهضام. بطی ءالهضم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
رجوع به دیرگشاد شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دیرگذر. بندی یا گرهی یا قفلی دیرگشای. (یادداشت مؤلف). مقابل زودگشای: علق عضوض، کلیددان دیرگشاد. (السامی فی الاسامی)
لغت نامه دهخدا
(گَ پِ گَ)
دهی است از دهستان ژاوه رودبخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 41هزارگزی شمال باختری کامیاران با 133 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ گُ)
انجام. اجرا. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
که دیر مؤاخذه کند، اغماض کننده:
در خطا دیرگیر و زودگذار
در عطا سخت مهر و سست مهار،
سنایی،
در وی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است،
نظامی (هفت پیکر ص 358)،
- امثال:
خدا دیرگیر است لیکن سخت گیر است
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ / دِ)
دریاگذارنده. گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد:
خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذار
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار.
فرخی.
خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان
میر محمود آن شه دریادل دریاگذار.
فرخی.
فرودآمد از پشت پیل و نشست
برآن پیلتن خنگ دریاگذار.
فرخی.
تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز
اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریاگذار.
فرخی.
جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ
آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد.
مسعودسعد.
سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ)
آنکه کار به آسانی و جلدی کند. آنکه کار داند و از عهدۀ آن بخوبی برآید. کاربر. کافی. قبیل. کاف. (منتهی الارب). آنکه حاجات مردم را قضا کند. (آنندراج). وکیل. عامل. احوزی. نیک کارگذار. (منتهی الارب). لهم، مرد نیک کارگذار. (منتهی الارب). شهم. ماضی فی الامور. تند در کارها. عریف. رجل ٌ احوذی، مرد کارگذار. ثمالی، کارگذار مردم:
دولت کاردان و کارگذار
در همه کار پیشکار تو باد.
مسعودسعد.
حسبنا اﷲ و نعم الوکیل، بسنده است ما را خدای و نیک کارگذاری. (ابوالفتوح رازی).
و او مردی کافی و کارگذار بود و صاحب رأی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 77).
کارگذاری که بقیمت گران
جامگی کارگذاران خان.
امیرخسرو (در تعریف ثیاب و خلاع از آنندراج).
فریاد که کردم همه عمر، نکردم
کاری که بود روز جزا کارگذارم.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، پاکار، (اصطلاح وزارت خارجه) منصبی در وزارت خارجۀ قدیم آنگاه که حق قضای قونسولها نسخ نشده بود
لغت نامه دهخدا
شمشیرزن:
حمله ها بر به طبع تیغگذار
رزمها کن به وهم تیرانداز.
مسعودسعد.
حربهای ایشان در آن محاربات چون قضا تیغگذار و چون زمانه عمرخوار بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 69)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
دیرگذار. کندگذار. که به کندی سپری شود: لکن بر هر حال که باشد تبهاء مرکب عسرتر و دیر گذرتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کشکاب رطوبت زیادت کند و تب بلغمی را عسرتر و دیرگذرتر کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مقابل زودگوار. دشوارگوار. سنگین. ثقیل. دیرهضم. گران. بطی ءالهضم. بطی ءالانهضام. عسرالانهضام. عسرالهضم. (یادداشت مؤلف). دیرهضم. (آنندراج) : رودگانی و شکنبه و معده این همه عصب است و سخت و دیرگوار. (الابنیه عن حقایق الادویه). و گوشت گاو را غذایش بسیار است و غلیظ و دیر گواراست. (الابنیه عن حقایق الادویه)
لغت نامه دهخدا
(دِ اُ دَ / دِ)
درگذارنده. عفو کننده.
- نادرگذار، عفوناکننده. سخت گیر. رجوع به نادرگذار شود
لغت نامه دهخدا
زمانی دراز. زمان طولانی و ممتد از زمان معلوم. (یادداشت مؤلف) :
تو از دیر گاهست با گنج خویش
گزیدستی از بهر ما رنج خویش.
فردوسی.
نقل با باده بود باده دهی نقل بده
دیرگاهست که این رسم نهاد آنکه نهاد.
فرخی.
خزیمه دیرگاه زن نکرد که نمی یافت اندر خور خویش. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد تا دیدم که بیاوردند او را در پاره ای جل. (تاریخ سیستان). دیرگاه برنیامد که بفرمان عبدالملک معزول شد. (تاریخ سیستان). دیرگاه حرب کردند آخر حصار بستد. (تاریخ سیستان).
دیرگاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوخته اند.
خاقانی.
دیرگاهست کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش.
نظامی.
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاهی است کز این جام هلالی مستم.
حافظ.
روزی پیره زنی بیامد و در دست و پای او افتاد و بسی گریست که پسری دارم که از من غایب است دیرگاه است و مرا طاقت فراق نماند از بهر خدای دعایی بگوی... (تذکرهالاولیاء عطار). وچون کشته باشد [افعی را بنگرند اگر... تا دیرگاه حرکت میکند نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مدت زمانی دراز
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستگذار
تصویر دستگذار
دست نهادن بر چیزی، تسلیم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، زمان دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگذار
تصویر برگذار
اجرا، انجام
فرهنگ لغت هوشیار
پی گذارنده پایه گذار بنیان نهنده، قدم گذارنده، جای عبور محل گذاشتن قدم معبر: بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود سرای حاسد تو پی گذار آتش و آب. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه کار باسانی و جلدی کند واز عهده آن بخوبی برآید، آنکه حاجات مردم را قضا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درگدار
تصویر درگدار
مهایک مودار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستگذار
تصویر دستگذار
((دَ گُ))
مددکار، ممد، معاون، آن چه بر دست جای گیرد، تحفه، یادگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
زمان قدیم، دیروقت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیرمدار
تصویر دیرمدار
((مَ))
کهنه، قدیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگذار
تصویر دانگذار
سهام گذار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیرگاه
تصویر دیرگاه
مدت مدید
فرهنگ واژه فارسی سره
ثقیل، دیرهضم
متضاد: سهل الهضم
فرهنگ واژه مترادف متضاد