دریاگذارنده. گذرکننده از دریا. دریابر. که از دریا عبره کند و بگذرد: خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذار با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار. فرخی. خسرو غازی سر شاهان و تاج خسروان میر محمود آن شه دریادل دریاگذار. فرخی. فرودآمد از پشت پیل و نشست برآن پیلتن خنگ دریاگذار. فرخی. تیغشان باشد چو آتش روز و شب بدخواه سوز اسبشان باشد چو کشتی سال و مه دریاگذار. فرخی. جاری به کوه و دریا چون رنگ و چون نهنگ آن کوه کوب هیکل دریاگذار باد. مسعودسعد. سی سر فیل حصن هیکل کوه صفت دریاگذار از آن کفار سلطان را بدست آمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 273)