جدول جو
جدول جو

معنی دژکامه - جستجوی لغت در جدول جو

دژکامه(دُ مَ / مِ)
دژکام است در تمام معانی. (از برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به دژکام شود
لغت نامه دهخدا
دژکامه
بد کام تلخ کام اندوهناک، خشمگین غضبناک، زاهد پرهیزگار، خواجه سرا
تصویری از دژکامه
تصویر دژکامه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهکامه
تصویر بهکامه
(دخترانه)
مرکب از به (بهتر، خوبتر) + کامه (آرزو)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهکامه
تصویر مهکامه
(دخترانه)
دارای کام و آرزویی چون ماه روشن و پیدا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دژکام
تصویر دژکام
ویژگی کسی که به کام و آرزوی خود نرسیده، اندوهگین، برای مثال یکی نامه نوشت از ویس دژکام / به رامین نکوبخت و نکونام (فخرالدین اسعد - ۲۵۷)، خشمناک، زاهد و پرهیزکار، خواجۀ سرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آبکامه
تصویر آبکامه
نان خورشی که از شیر و ماست و بعضی چیزهای دیگر درست کنند، کومه برای مثال هزار شکر که با تلخ و شور خود ای چرخ / نه ایم منتظر شهد و آبکامۀ تو (مؤمن استرآبادی - لغتنامه - آبکامه)، گندم یا جو یا نان خشک که در آب یا شیر یا ماست بخیسانند و داروهایی نیز به آن بیفزایند و بعد در آفتاب خشک کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژغاله
تصویر دژغاله
دزغاله، دیوار دور شهر یا قلعه، بارو، حصار، سنگر، جان پناه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلکامه
تصویر بلکامه
آرزومند، پرآرزو، پرحسرت
فرهنگ فارسی عمید
(دُ مَ / مِ)
دوبرجی. کبوتری که دریک برج قرار نگیرد. (آنندراج). دوبرجه:
جایی نمی روم ز در و بام این حرم
نی زآن کبوتران دورنگ دوبامه ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
دهی است از دهستان دور فرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 172 تن. آب از قنات و رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
کشیش، نام کشیشی در زمان پادشاهی یزدگرد اول ساسانی، وی یکی از نجبا را که موسوم به آذرفرنبغ بود بدین عیسوی درآورد تا از مرضی که داشت شفا یابد، آذرفرنبغ آن کشیش را دعوت کرد که بقریۀ او آمده کلیسائی در آنجابنا کند، شاپور قبلا قبالۀ مالکیت محل مزبور را گرفت و کلیسا را بنا نهاد، آنگاه موبدی آذربوزی نام قضیه را، که نمونۀ ارتداد یکی از نژادگان بود، به عرض شاه رسانید و یزدگرد بموبد مزبور اجازه داد که برای اعادۀ آن شخص بدیانت زردشتی هر تدبیری که میتواند بکار برد، فقط احتیاط کند که او را بهلاکت نرساند، باری آذرفرنبغ بدیانت سابق خود بازگشت و رد ملک خود را خواستار شد، لکن شاپور بتحریک نرسی، که یکی از روحانیان عیسوی بود، از دادن آن امتناع ورزید و قباله را برداشته بگریخت، سپس آن کلیسا به آتشکده تبدیل یافت، لکن نرسی آتش را خاموش کرد و مراسم دعا و عبادت به آیین نصاری در آن آتشکده برپا کرد، موبد محلی، چون این گناه عظیم را ملاحظه کرد، اهل قریه را خبر داد، تانرسی را سخت مضروب کردند و مغلولاً به تیسفون فرستادند، آذربوزی به او اطمینان داد که اگر آتشکده را مرمت کند از مجازات او صرف نظر خواهد کرد، نرسی، امتناع نمود و به زندان افتاد و پس از امتناع مجدد محکوم به اعدام شد، (ایران در زمان ساسانیان صص 296 - 297)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
بدخواه. بدنیت. (از ولف). بدکام. بداندیش. بدذات:
از آن زشت بدکامۀ شوم پی
که آمد ز درگاه خسرو به ری...
فردوسی.
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد.
فردوسی.
هم اندر زمان پاسخ نامه کرد
زمژگان تو گفتی سر خامه کرد
که آن نامۀ شاه کیهان رسید
ز بدکامه دستت بباید کشید.
فردوسی.
- بدکامه کردن، بداندیش کردن. مخالف کردن:
گراز سپهبدیکی نامه کرد
به قیصر، ورا نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم ترا دستگیر.
(شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2894).
و رجوع به کامه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ مِ)
با صدای بلند وآهنگ گیرا و حرکاتی مناسب مطلبی را بیان کردن. با بیانی گرم و پرهیجان موضوعی را شرح دادن. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(دِ یَ)
زن پرگوشت، مرد پرگوشت، دراز بالا باشد یا کوتاه بالا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ / سِ)
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) :
با زن خویشتن دو کاسه مباش
وآنچه داری به سوی خود متراش.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
نان خورشی و نوعی از گوارشن بوده است بطعم ترش، وآن را از نان خشک گندم یا جو که در آب خیسانده و مدتی برای تخمیر در آفتاب مینهاده اند حاصل کنند، و گاهی پودنه و تخم کرفس و دارچینی و قرنفل و ابازیر دیگربر آن می افزایند. و یک قسم آن را از ماست و شیر و تخم سپند و خمیر خشک و سرکه میکرده اند، و آبکامه را برای تجارت از شهری بشهری نیز میبرده اند. مری. کامه.کومه. و معرب آن کامخ: و از وی (از مرو) پنبۀ نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدودالعالم). گاوپای گفت خواجه را لذت آبکامه دامن گیر شده، کنیزک را گفت از همسایه آبکامه بخواه، کنیزک ب خانه همسایه رفت و گفت خواجۀ من میفرماید که این سکره را آبکامه پر کن، همسایه گفت نمانده است. (روضهالعقول). و ترتیب سرای توو لذت ریچار تو معلوم، مگر خواجۀ من بندۀ تو از آبکامۀ شما خورده است. (روضهالعقول). آن کنیزک دیگر تای نان سپید باضافت کامه برد و گفت هرگاه که آبکامه بایست باشد بی اعلام خاتون مرا بگوی تا به اسعاف رسانم، کنیزک با نان و کامه در خدمت خواجه رفت. (روضهالعقول)، آش و یخنی ترش، آش ترخانه. آش بازرگان، گوارشن. هاضوم
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
مؤنث کمکام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
یخ، و بعضی یخ را گویند که در زیر ناودان بسته شود. (برهان). درگاله. درگلاله. دنگاله. دنگداله. کلفشنگ. گل فهشنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بدکام. تلخ کام. اندوهناک. بی مراد. نومید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یکی نامه نوشت از ویس دژکام
به رامین نکوبخت نکونام.
(ویس و رامین).
، سهمناک و خشمگین. (برهان) (آنندراج). غضبناک و خشمناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
زاهد و پرهیزکار. (برهان) (آنندراج). پارسا. (ناظم الاطباء) ، خواجه سرا. (برهان) (آنندراج) ، پیر سال دیده. (ناظم الاطباء). دژکامه. و رجوع به دژکامه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
گیاهی است که بیخ آن مانند گزر خورده می شود و نهایت شیرین می باشد. ج، دمدام. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ / سِ)
مغموم و مهموم و دلتنگ، بدبخت، طفیلی و مفتخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
دژکامه است در تمام معانی. (از ناظم الاطباء). رجوع به دژکامه و دژکام شود
لغت نامه دهخدا
(بُ مَ / مِ)
مرکّب از: بل + کامه، پرآرزو و بسیارکام. (برهان)، بسیارکام. (آنندراج)، آرزومند و مشتاق و دلگرم. (ناظم الاطباء)، و رجوع به بل شود:
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم
پروین ز سرشک دیده جامه بر نهم.
رودکی، منجنیق. (آنندراج)، بلکن. رجوع به بلکن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدکامه
تصویر بدکامه
بدنیت، بدذات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد کامه
تصویر بد کامه
بد کام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژ کام
تصویر دژ کام
بد کام تلخ کام اندوهناک، خشمگین غضبناک، زاهد پرهیزگار، خواجه سرا
فرهنگ لغت هوشیار
نان خورشی که از شیر و ماست و غیره سازند با طعم ترش مری کامه کومه کامخ، آش و یخنی ترش، آش ترخانه آش بازرگان، گوارش گوارشت جوارش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکامه
تصویر بلکامه
پر آرزو بسیار کام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژکام
تصویر دژکام
بدکام، تلخکام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکامه
تصویر بلکامه
((بُ مِ))
پرآرزو، بسیار کام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برکامه
تصویر برکامه
((بَ مِ))
علی رغم، برخلاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژکام
تصویر دژکام
((دُ))
اندوهگین، تلخ کام، خشمگین، زاهد، پرهیزکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبکامه
تصویر آبکامه
((مِ))
خورشی مخلوط از شیر و ماست، آش
فرهنگ فارسی معین