جدول جو
جدول جو

معنی آبکامه

آبکامه((مِ))
خورشی مخلوط از شیر و ماست، آش
تصویری از آبکامه
تصویر آبکامه
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با آبکامه

آبکامه

آبکامه
نان خورشی که از شیر و ماست و غیره سازند با طعم ترش مری کامه کومه کامخ، آش و یخنی ترش، آش ترخانه آش بازرگان، گوارش گوارشت جوارش
فرهنگ لغت هوشیار

آبکامه

آبکامه
نان خورشی که از شیر و ماست و بعضی چیزهای دیگر درست کنند، کومِه برای مِثال هزار شکر که با تلخ و شور خود ای چرخ / نه ایم منتظر شهد و آبکامۀ تو (مؤمن استرآبادی - لغتنامه - آبکامه)، گندم یا جو یا نان خشک که در آب یا شیر یا ماست بخیسانند و داروهایی نیز به آن بیفزایند و بعد در آفتاب خشک کنند
آبکامه
فرهنگ فارسی عمید

آبکامه

آبکامه
نان خورشی و نوعی از گوارشن بوده است بطعم ترش، وآن را از نان خشک گندم یا جو که در آب خیسانده و مدتی برای تخمیر در آفتاب مینهاده اند حاصل کنند، و گاهی پودنه و تخم کرفس و دارچینی و قرنفل و ابازیر دیگربر آن می افزایند. و یک قسم آن را از ماست و شیر و تخم سپند و خمیر خشک و سرکه میکرده اند، و آبکامه را برای تجارت از شهری بشهری نیز میبرده اند. مُری. کامه.کومه. و معرب آن کامَخ: و از وی (از مرو) پنبۀ نیک و اشترغاز و فلاته و سرکه و آبکامه و جامه های قزین و ملحم خیزد. (حدودالعالم). گاوپای گفت خواجه را لذت آبکامه دامن گیر شده، کنیزک را گفت از همسایه آبکامه بخواه، کنیزک ب خانه همسایه رفت و گفت خواجۀ من میفرماید که این سُکره را آبکامه پر کن، همسایه گفت نمانده است. (روضهالعقول). و ترتیب سرای توو لذت ریچار تو معلوم، مگر خواجۀ من بندۀ تو از آبکامۀ شما خورده است. (روضهالعقول). آن کنیزک دیگر تای نان سپید باضافت کامه برد و گفت هرگاه که آبکامه بایست باشد بی اعلام خاتون مرا بگوی تا به اسعاف رسانم، کنیزک با نان و کامه در خدمت خواجه رفت. (روضهالعقول)، آش و یخنی ترش، آش ترخانه. آش بازرگان، گوارشن. هاضوم
لغت نامه دهخدا

آبشامه

آبشامه
پرده ای که روی احشا و قلب و شش ها را پوشانیده و از دو لایۀ نازک تشکیل شده است
فرهنگ فارسی عمید

آبجامه

آبجامه
جام آبخوری. اناء. (زمخشری) : القحف، آب جامۀ چوبین. (قاضی محمد دهار). کاس. جام شراب. تور:
زمزم لطف آب خامۀ اوست
کعبۀ اهل فضل نامۀ اوست.
سنائی
لغت نامه دهخدا

آبکانه

آبکانه
بچۀ آدمی یا حیوان که سقط شود. جِهض. جهیض. مجهض. ملیص. زلیق. ملیط. مُملص. آفکانه. افکانه. فکانه. آپکانه. بچۀ از بار رفته.
- آبکانه کردن، سقط کردن
لغت نامه دهخدا

آبکانه

آبکانه
خوردن آبکانه دلیل بر رنج و بیماری تن کند. اگر بیند که آبکانه همی خورد، دلیل کند که به قدر آن وی بیماری بود - محمد بن سیرین
خوردن آبکانه بر پنچ وجه گفته اند: اول: بیماری، دوم: غم، سوم: خصومت، چهارم: حاجت، پنچم: ناسازگای با اهل و عیال .
اگر بیند که آبکانه بریخت یا از وی هیچ نخورد دلیل کند که از غم و اندو فرج یابد و اگر بیمار بود شفا یابد .
فرهنگ جامع تعبیر خواب