سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
سوختن، آتش گرفتن چیزی، مشتعل شدن، آسیب دیدن بدن از آتش یا آب جوش یا هر چیز سوزنده، سوزیدن، آتش زدن در چیزی و چیزی را در آتش افکندن، سوزاندن، تیره شدن پوست از آفتاب یا حرارت، تباه شدن، از بین رفتن، باختن در بازی، ترحم کردن
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) : هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها برنویسید نام. فردوسی. به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
همان توختن مذکور است. (آنندراج). به معنی تاخت و تاراج کردن باشد، به معنی اندوختن و جمع نمودن و حاصل کردن، کشیدن. (برهان) (ناظم الاطباء) ، گستردن، آشکار نمودن. (ناظم الاطباء) ، گزاردن و ادا نمودن. (برهان). ادا نمودن. (ناظم الاطباء) : هم از گنج ماشان بتوزید وام به دیوانها برنویسید نام. فردوسی. به همه معانی رجوع به توختن و توز شود
چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). دبق. لصق. لزق. چسبیدن چیزی به چیزی. (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف). چسبیدن. (شرفنامۀ منیری) (دهار). بشلیدن. (صحاح الفرس). پیوستن. (ناظم الاطباء). عسق. (دهار). ملحق شدن. (فرهنگ جهانگیری). ملصق شدن. (برهان). لزوب. (دهار). لزج. (منتهی الارب) : خرفقه. اخرنباق. ضبوء. ضباء. ضبوب. ضب. لطاء. لطوء. اطلنفاء. اسباط. زنا. کبن. احماج، دوسیدن به زمین (منتهی الارب). لبود، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترب، دوسیدن به خاک. (منتهی الارب) :... و به درازگوش رسید و در گردنش دوسید و پیش بوحنیفه آورد. (راحه الصدور راوندی). گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آن است که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد چنانکه از دانۀ انگور هیچ در او دوسیده نباشد. (یواقیت العلوم). چند پای هر کسی بوسیدنت از طمعبر هرخسی دوسیدنت. عطار. - دوسیده شدن، چسبیده شدن. متصل شدن. چسبیدن. (یادداشت مؤلف). لزج. لسوق. لزوق. لصوق.لزب. (تاج المصادر بیهقی). ، چسباندن و وصل کردن، با سریش چسباندن، بهم متصل کردن. پیوسته و ملصق کردن. (ناظم الاطباء)، خود را به کسی وابستن، خواستن. به سماجت طلبیدن: و تو از خدای نبوت و پیغامبری ندوسیدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 224). - بردوسیدن، بشلیدن. (لغت فرس اسدی). ، در آویختن. (لغت فرس اسدی). آب گندیده خاک پوسیده در تو چون نفس روح دوسیده. اوحدی. ، ملصق شدن برای مکیدن، لغزیدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)، اندودن ، آلودن، گچ مالیدن و گچ مالی کردن. اندود کردن، بند کردن، ناگاه افتادن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). دررسیدن: لوط، دوسیدن دوستی به دل، یعنی دررسیدن (دهار)، مایل شدن و کج شدن، بی حس شدن اعضاء، جنبانیدن به بالا وزیر و یا پیش و پس، حرکت دادن به پیش، اندیشیدن و پنداشتن. (ناظم الاطباء) : گرچه کارت نکوست از بد ترس ور چه حالت بد است نیک بدوس. دهستانی (از فرج بعد الشده)
چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). دبق. لصق. لزق. چسبیدن چیزی به چیزی. (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف). چسبیدن. (شرفنامۀ منیری) (دهار). بشلیدن. (صحاح الفرس). پیوستن. (ناظم الاطباء). عسق. (دهار). ملحق شدن. (فرهنگ جهانگیری). ملصق شدن. (برهان). لزوب. (دهار). لزج. (منتهی الارب) : خرفقه. اخرنباق. ضبوء. ضباء. ضبوب. ضب. لطاء. لطوء. اطلنفاء. اسباط. زنا. کبن. احماج، دوسیدن به زمین (منتهی الارب). لبود، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترب، دوسیدن به خاک. (منتهی الارب) :... و به درازگوش رسید و در گردنش دوسید و پیش بوحنیفه آورد. (راحه الصدور راوندی). گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آن است که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد چنانکه از دانۀ انگور هیچ در او دوسیده نباشد. (یواقیت العلوم). چند پای هر کسی بوسیدنت از طمعبر هرخسی دوسیدنت. عطار. - دوسیده شدن، چسبیده شدن. متصل شدن. چسبیدن. (یادداشت مؤلف). لزج. لسوق. لزوق. لصوق.لزب. (تاج المصادر بیهقی). ، چسباندن و وصل کردن، با سریش چسباندن، بهم متصل کردن. پیوسته و ملصق کردن. (ناظم الاطباء)، خود را به کسی وابستن، خواستن. به سماجت طلبیدن: و تو از خدای نبوت و پیغامبری ندوسیدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 224). - بردوسیدن، بشلیدن. (لغت فرس اسدی). ، در آویختن. (لغت فرس اسدی). آب گندیده خاک پوسیده در تو چون نفس روح دوسیده. اوحدی. ، ملصق شدن برای مکیدن، لغزیدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)، اندودن ، آلودن، گچ مالیدن و گچ مالی کردن. اندود کردن، بند کردن، ناگاه افتادن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). دررسیدن: لوط، دوسیدن دوستی به دل، یعنی دررسیدن (دهار)، مایل شدن و کج شدن، بی حس شدن اعضاء، جنبانیدن به بالا وزیر و یا پیش و پس، حرکت دادن به پیش، اندیشیدن و پنداشتن. (ناظم الاطباء) : گرچه کارت نکوست از بد ترس ور چه حالت بد است نیک بدوس. دهستانی (از فرج بعد الشده)
خارج کردن شیر از پستان. (ناظم الاطباء). شیر از پستان برآوردن. (از آنندراج) (از غیاث). فشردن دو پستان و شیر بیرون کردن: هدب. احتلاب. محالبه. حلاب. (یادداشت مؤلف). استمراء. (دهار). حلب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نشانی مگر یابد از اردشیر نباید که او دوشد از غرم شیر. فردوسی. دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار. منوچهری. چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیردوشی زو به روزی یک سبوی. طیان. که چوپانانم آنجا شیردوشند پرستارانم اینجا شیرنوشند. نظامی. چند در قهر دیگران کوشی بهرخود شیر دیگران دوشی. اوحدی. از دم پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ... هاتف اصفهانی. فش، زود دوشیدن. (تاج المصادربیهقی). هدب. ضب. بزم،دوشیدن شتر. (تاج المصادربیهقی) (دهار). عصر، دوشیدن شتر و جز آن. (منتهی الارب). هجم. همر. اهتجام، همه شیر پستان دوشیدن. هم، شیر دوشیدن. همش، نوعی از دوشیدن شیر. تشطیر، دوشیدن یک نیمۀ پستان. شطر، دوشیدن دوپستان. (منتهی الارب). - گاو نردوشیدن، به کار محال دست یازیدن: آنانکه به کار عقل در می کوشند هیهات که جمله گاو نر می دوشند. خیام. ، گرفتن. (ناظم الاطباء). - دوشیدن کسی را، پول و مال او را به نیرنگ و فریب یا زور گرفتن: زیارت نامه خوانهای کربلا تا تیغشان ببرد زوار را می دوشند. (یادداشت مؤلف)
خارج کردن شیر از پستان. (ناظم الاطباء). شیر از پستان برآوردن. (از آنندراج) (از غیاث). فشردن دو پستان و شیر بیرون کردن: هدب. احتلاب. محالبه. حلاب. (یادداشت مؤلف). استمراء. (دهار). حلب. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : نشانی مگر یابد از اردشیر نباید که او دوشد از غرم شیر. فردوسی. دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار. منوچهری. چون یکی جغبوت پستان بند اوی شیردوشی زو به روزی یک سبوی. طیان. که چوپانانم آنجا شیردوشند پرستارانم اینجا شیرنوشند. نظامی. چند در قهر دیگران کوشی بهرخود شیر دیگران دوشی. اوحدی. از دم پستان شیر شرزه دوشیدن حلیب وز بن دندان مار گرزه نوشیدن شرنگ... هاتف اصفهانی. فش، زود دوشیدن. (تاج المصادربیهقی). هدب. ضب. بزم،دوشیدن شتر. (تاج المصادربیهقی) (دهار). عصر، دوشیدن شتر و جز آن. (منتهی الارب). هجم. همر. اهتجام، همه شیر پستان دوشیدن. هم، شیر دوشیدن. همش، نوعی از دوشیدن شیر. تشطیر، دوشیدن یک نیمۀ پستان. شطر، دوشیدن دوپستان. (منتهی الارب). - گاو نردوشیدن، به کار محال دست یازیدن: آنانکه به کار عقل در می کوشند هیهات که جمله گاو نر می دوشند. خیام. ، گرفتن. (ناظم الاطباء). - دوشیدن کسی را، پول و مال او را به نیرنگ و فریب یا زور گرفتن: زیارت نامه خوانهای کربلا تا تیغشان ببرد زوار را می دوشند. (یادداشت مؤلف)
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن: چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان نه پوزد جانت را از درد و آزار نه شوید دلت را از داغ و تیمار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد: گفتمش هان چگونه داری حال زیر این ورطه یاب حادثه پوز گفت ویحک خبر نداری تو که به گو باز گشت آخر گوز. انوری. و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد
عذر آوردن و معذرت خواستن. (برهان) ، ستردن ؟ بردن ؟ تهی کردن ؟ مطلق راندن: چه باید این خرد کت داد یزدان چو دردت را نخواهد بود درمان نه پوزد جانت را از درد و آزار نه شوید دلت را از داغ و تیمار. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). رجوع به پوزش در معنی راندن شکم شود، در بیت ذیل انوری ظاهراً پوزیدن به معنی آوردن یا سبب شدن است و یا همان راندن، اگر در شعر تصحیفی راه نیافته باشد: گفتمش هان چگونه داری حال زیر این ورطه یاب حادثه پوز گفت ویحک خبر نداری تو که به گو باز گشت آخر گوز. انوری. و در کلمه چاه پوز بمعنی برآورنده و بیرون کننده از چاه یعنی قلابی که چیز افتاده در چاه را بیرون آرد معنی بیرون کردن و بر آوردن دارد