جدول جو
جدول جو

معنی دورنما - جستجوی لغت در جدول جو

دورنما
عکس یا پردۀ نقاشی که منظرۀ دور را نشان بدهد مانند کنارۀ آسمان یا کنارۀ دریا یا کوهسار و سبزه زار، چشم انداز، منظرۀ باصفا در بیابان و کوهسار
فرهنگ فارسی عمید
دورنما
منظره، منظره ای که از آنجا یا آن محل یا آن چیز که از دور بینند
تصویری از دورنما
تصویر دورنما
فرهنگ لغت هوشیار
دورنما
((نَ))
پرده نقاشی یا عکس که منظره ای دور رانشان دهد، منظره، چشم انداز
تصویری از دورنما
تصویر دورنما
فرهنگ فارسی معین
دورنما
افق، چشم انداز، منظر، منظره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنرنما
تصویر هنرنما
کسی که هنری از خود نشان دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیوراما
تصویر دیوراما
شیوه ای از نمایش که در آن به پرده های نقاشی شده از مناظر، نورهای گوناگون می تابانند و تماشاگران برای تماشای آن، در تاریکی قرار می گیرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورنگی
تصویر دورنگی
نفاق، ریا، تزویر
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی کسی که خود و کارهای خود را خوب می نمایاند و خوبی های خود را به رخ دیگران می کشد
فرهنگ فارسی عمید
(خوَدْ / خُدْ نُ / نِ / نَ)
گیاه خودرو. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
خودنمای. رجوع به خودنمای شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
داربر. دارکوب. (ناظم الاطباء). رجوع به دارکوب و دارتمک شود
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ)
استقبال (از اصطلاحات شمس و حرکات آن) در تداول هندیان. (ماللهند بیرونی ص 176 و 290 و 295)
لغت نامه دهخدا
(جُ نُ / نِ / نَ)
دیواری که بگچ و نوع آن اندوده وبا خطوطی منتظم شکل دیوار آجرین بدان داده باشند
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باراندوز چای بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری ارومیه، آب آن از چشمه و قنات است، سکنۀ آن 317 تن، راه آن اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از رایان هند بروزگار شیرشاه پادشاه هند. رجوع بتاریخ شاهی تألیف احمد یادگار ص 191 و 216 تا 220 شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای قوم لوط در فلسطین، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
طریقه ای در نمایش صحنه ها که در آن بوسیلۀ تصویری که به طرز خاصی بر پرده ای بدون کناره های آشکار نقاشی شده است و به کمک بازیگری نوربر پرده مناظری متغیر بنظر تماشاگران که در تاریکی قرار دارند میرسانند. این نام به پردۀ نقاشی و به محل نمایش نیز اطلاق شود. (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
کنایه از مردم نمک بحرام و حرام نمک باشد. (برهان). کسی که پاس نمک نداشته باشد و با ولی نعمت بد بازد، مرادف نمک بحرام. (آنندراج). مردم نمک بحرام و حرام نمک. (ناظم الاطباء). حق نشناس. نمک بحرام. (فرهنگ فارسی معین). امروز نمک کور گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). نمک نشناس
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لغت زند و پازند بمعنی انار است که به عربی رمان گویند. (از برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به رومنا شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رَگَ / گِ)
دارای دولون. صاحب رنگی با رنگ دیگر: چای دورنگه در تداول کودکان، استکان چای که در نیم زیرین آن آب گرم قند در آن حل شده ریخته باشند و در نیمۀ بالایی چای تلخ و چون چای بسبب غلظت آب قند با آن درنمی آمیزد درنتیجه چای بطور مجزی دورنگ سفید و قهوه ای می یابد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دورنگ شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دوربین. (ناظم الاطباء). آنکه به دور نگاه کند و بیند: شیان، مرد دوربین و دورنگاه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوربین شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ)
شیئان. (منتهی الارب). دورنگر. دوربین. دوراندیش. مآل اندیش:
به دیدۀ خرد زودیاب دورنظر
همی ببیند مغز اندر استخوان سخن.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ فُ)
کسی که خود را مانند شیر ظاهر سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ نَ)
ناحیتی است واقع در قاینات و در ده فرسنگی آن معدن مس است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رو نما
تصویر رو نما
پول یا هدیه ای که به هنگام دیدن روی عروس یا نوزاد دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورنگاه
تصویر دورنگاه
دوربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجرنما
تصویر آجرنما
دیواری که به گچ اندوده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دور نما
تصویر دور نما
پرده نقاشی یا عکسی که منظره ای دور را نشان دهد، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورنگار
تصویر دورنگار
((نِ))
فکس، دورنگار (واژه فرهنگستان)، دستگاهی برای مخابره تصویر نامه و اسناد و آن چه روی کاغذ آمده باشد، دورنویس، نمابر، پست تصویری، فاکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تارنما
تصویر تارنما
سایت اینترنتی، وب سایت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دورنگار
تصویر دورنگار
فاکس، فکس
فرهنگ واژه فارسی سره
خودآرا، خودساز، خودستا، متظاهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محل شیر دوشی گوسفندان
فرهنگ گویش مازندرانی
مرده شوی خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
باوقار، خوشایند
دیکشنری اردو به فارسی