جدول جو
جدول جو

معنی دمنده - جستجوی لغت در جدول جو

دمنده
کسی که باد در چیزی بدمد، باد کننده، وزنده، کنایه از خروشنده، خشمگین، برای مثال بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی - ۲/۱۸۲ حاشیه)، از دمیدن
تصویری از دمنده
تصویر دمنده
فرهنگ فارسی عمید
دمنده
(دَ مَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دمیدن. که بدمد. که به دمیدن پردازد. که نفس سخت بیرون دهد. فوت کننده. نفّاخ. نفّاث. دم بیرون کننده از بینی و دهان با آوازی خفیف چنانکه مار گاه حمله. آنکه نفس طویل از میان دو لب برآورد. نافح. نافخ. (یادداشت مؤلف). متنفس. آنکه نفس کشد. دم زننده. (یادداشت مؤلف) : عربده، مار دمندۀ بی زهر. (مهذب الاسماء) : حفاث، ماری باشد دمندۀ بی زهر. (یادداشت مؤلف) :
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شداز تف ّ آتش ستوه.
فردوسی.
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش.
فردوسی.
، فریادکننده. (آنندراج). فریادکننده جهت کمک و یاری و استعانت جوینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریادزننده، روشن و تابان و سوزان.
- شمع دمنده، با پرتو و لمعان. تشعشعکننده:
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور.
نظامی.
، وزنده. (ناظم الاطباء) ، آه کشنده:
به پیکانش تن آتش دمنده
به پیکارش دل آتش فگار است.
مسعودسعد.
، خروشان. خشمگین. دمان. شورنده. غرنده. (یادداشت مؤلف) :
دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی بآسمان برکشیدند غو.
فردوسی.
- اژدهای دمنده، دمنده اژدها، اژدها که سخت نفس زند و بغرد. (یادداشت مؤلف) :
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در.
لبیبی.
یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی از نخیزش گزنده چو ماری.
عسجدی.
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی.
(ویس ورامین).
- پیل دمنده، پیل خشمگین. فیل خروشان و خشمناک:
نیل دهنده تویی به گاه عطیّت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.
رودکی.
چو پیل دمنده گو پیلتن
که خوار است بر چشم او انجمن.
فردوسی.
بپوشید رستم سلاح نبرد
چو پیل دمنده برانگیخت گرد.
فردوسی.
چو پیل دمنده مر اورا بدید
به کردار کوهی بر او بر دوید...
به زال آگهی شد که رستم چه کرد
ز پیل دمنده برآورد گرد.
فردوسی.
شیر درنده دیده فروافکند ز چشم
پیل دمنده زهره براندازد از دهان.
فرخی.
- دمنده نهنگ، خروشان و خشمناک:
گرازه بشد با سیامک به جنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ.
فردوسی.
بشد پیش توران سپه او به جنگ
بغرید همچون دمنده نهنگ.
فردوسی.
که کشتی درآمد به گرداب سنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ.
فردوسی.
- دمنده هزبر،هزبر خروشان و خشمناک.
- ، کنایه از پهلوانان دلاور وجنگجو و تازان:
به اشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هزبران نیزه گذار...
فردوسی.
- شیر دمنده، شیر خشمناک و غرنده. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت گر کار زار است کار
چه شیر دمنده چه جنگی سوار.
فردوسی.
تو با شاه کسری بسنده نه ای
اگر شیر وپیل دمنده نه ای.
فردوسی.
باغ شکفته ای چو درآیی به بزمگاه
شیر دمنده ای چو درآیی به کارزار.
فرخی.
، عجله کننده. شتابان و تازان. (یادداشت مؤلف) :
بپوشید پس جوشن کارزار
به رخش دمنده برآورد بار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دمنده
فوت کننده، دم زننده، آنکه نفس کشد، ماری باشد دمنده بی زهر، فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
دمنده
((دَ مَ دِ))
فوت کننده، وزنده، خروشنده، نمو کننده
تصویری از دمنده
تصویر دمنده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دونده
تصویر دونده
آنکه می دود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، ناتوان، عاجز، برای مثال بفرمود صاحب نظر بنده را / که خشنود کن مرد درمنده را (سعدی۱ - ۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جمنده
تصویر جمنده
جنبنده، حشره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درنده
تصویر درنده
پاره کننده، ویژگی حیوانی که شکار خود را پاره کند و او را با دندان و چنگال خود از هم بدراند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمنده
تصویر چمنده
ویژگی کسی که به ناز و خرام راه می رود، خرامنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمنده
تصویر تمنده
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد و حروف را نمی تواند از مخرج ادا کند، کج زبان، تمده، تلنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمنده
تصویر رمنده
آنکه می ترسد و می گریزد، رم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهنده
تصویر دهنده
کسی که چیزی به دیگری بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دامنده
تصویر دامنده
بالارونده، برباددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
ترسنده، رمنده، بوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمنده
تصویر غمنده
غمناک، غمگین، اندوهگین
فرهنگ فارسی عمید
کسی که زبانش در سخن گفتن میگیرد آنکه حرف را نمیتواندا زمخرج ادا کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمنده
تصویر درمنده
بیچاره، بینوا، عاجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
دلاور و شجاع، بیهوش، بیم زده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمنده
تصویر غمنده
اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درنده
تصویر درنده
پاره کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمنده
تصویر لمنده
یک بری راحت و دراز کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
پف کرده، فوت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دونده
تصویر دونده
آنکه بدود کسی که بشتاب بدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمنده
تصویر رمنده
آنکه رم کند کسی که بترسد و بگریزد، آنکه به سبب نفرت احتراز کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمنده
تصویر جمنده
جنبنده، متحرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمنده
تصویر چمنده
کسی که بناز راه رود خرامنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمنده
تصویر تمنده
((تَ مَ دِ))
کسی که زبانش در سخن گفتن می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چمنده
تصویر چمنده
((چَ مَ دِ))
خرامنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جمنده
تصویر جمنده
((جُ مُ دِ یا دَ))
جنبنده، متحرک، دابه، چهارپا، شپش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنده
تصویر درنده
((دَ رَّ دَ یا دِ))
وحشی، پاره کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
((دَ دِ))
فوت کرده، پف کرده، وزیده، روییده، طلوع کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
بوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شمنده
تصویر شمنده
((شَ مَ دِ))
رمنده، ترسنده، بیهوش شونده، آشفته شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمنده
تصویر غمنده
((غَ مَ دِ))
غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درنده
تصویر درنده
وحشی
فرهنگ واژه فارسی سره