معنی درمنده - فرهنگ فارسی عمید
معنی درمنده
- درمنده
- بیچاره، ناتوان، عاجز، برای مثال بفرمود صاحب نظر بنده را / که خشنود کن مرد درمنده را (سعدی۱ - ۸۶)
تصویر درمنده
فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با درمنده
درمنده
- درمنده
- مختصر درمانده. (شرفنامۀ منیری). درمانده. بیچاره. بی نوا. عاجز. متروک. (از ناظم الاطباء) :
بفرمود صاحبنظر بنده را
که خشنود کن مرد درمنده را.
سعدی
لغت نامه دهخدا
غرمنده
- غرمنده
- خَشمگین، عصبانی، خَشمناک، بَرآشفته، غَضَبناک، غَضِب، غَضَب آلود، اَرغَند، اَرغَنده، شَرزِه، دُژ آلود، ژیان، خَشمِن، خَشمگِن، آرُغدِه، آلُغدِه، ساخِط، غَراشیدَه، غَضبان، غَضوب
فرهنگ فارسی عمید