جدول جو
جدول جو

معنی دمن - جستجوی لغت در جدول جو

دمن(دخترانه)
دامنه کوه یا پهنه دشت
تصویری از دمن
تصویر دمن
فرهنگ نامهای ایرانی
دمن
دامن
مزبله، خاکروبه دان
تصویری از دمن
تصویر دمن
فرهنگ فارسی عمید
دمن(دَ)
پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دمن(دِ مُ)
یونانیان روح آدمی را چون به مقام خدایی می رسید دمن می خواندند. (ترجمه تمدن قدیم فوستل دو کولانژ)
لغت نامه دهخدا
دمن(دِ مَ)
جمع واژۀ دمنه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ دمنه، به معنی سرگین دان. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان). مزبله که خاکروبه و نجاست در آنجا اندازند. (آنندراج) (غیاث). در منتهی الارب دمن به کسر دال و سکون میم به معنی سرگین و پشک شتر و گوسپند و جز آن نوشته. (آنندراج) :
جان فشان وراد زی و راه کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن.
خاقانی.
خود را همای دولت خوانند و غافلند
کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند.
خاقانی.
- خضرای دمن، سبزه که از سرگین زار بروید: ایاکم و خضراء الدمن، بپرهیزید از سبزه سرگین زار. (حدیث نبوی).
چشم غره شد به خضرای دمن
عقل گوید بر محک ماش زن.
مولوی.
، به معنی سرگین است. (از برهان). سرگین جمعگشته. (از آنندراج) (از غیاث) ، جمع واژۀ دمنه. به معنی آثارخانه و سواد مردم و آثار باشش مردم. (آنندراج) :
خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه.
منوچهری.
و آنجا که تو بوده ستی ایام گذشته
آنجاست همه ربع و طلال و دمن من.
منوچهری.
تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز
نی بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن.
منوچهری.
ابر آشفته برآمد وز دمش
بوستان تر گشت و اطلال و دمن.
ناصرخسرو.
ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم
خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن.
امیرمعزی.
او همایی بود و بی او قصر حکمت شد دمن
کو غراب البین گو تا بر دمن بگریستی.
خاقانی.
، صحرا. دشت. دست. (یادداشت مؤلف) :
روزی اندر شکارگاه یمن
با بزرگان آن دیار و دمن.
نظامی.
شاه دمن و رئیس اطلال.
نظامی.
، کینۀ دیرینه، یا عام است، جای نزدیک خانه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دمن(دِ)
سرگین توبرتو نشسته، پشک شتر و گوسفند و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پشک. (از اقرب الموارد) ، یقال هو دمن مال، یعنی او نیکوست در سیاست شتران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ دمنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دمنه شود
لغت نامه دهخدا
دمن(دَ مَ)
نام معشوقۀ نل بوده، و قصۀ نل و دمن مشهور است. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (ناظم الاطباء). نام معشوقۀ نل و راجۀ هندوستان. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دمن(دَ مَ)
مزبله و جایی است که خاکروبه را اندازند. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج) اما در این معنی عربی و به کسر اول است، مخفف دامن است. (برهان). دامن، کنار و دامنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دمن(تَ)
نیرودادن زمین را به سرگین و اصلاح کردن آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گندیده و سیاه شدن خرمابن. (از اقرب الموارد) ، کینه ور گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کینه ور شدن. (دهار). کینه ور شدن به کسی در مدت درازی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دمن
دامان. یا دامن خورشید آ سمان چهارم، روشنایی خورشید. یا دامن عمر اواخر عمر پایان زندگی. یا دامن قیامت روز قیامت رستاخیز. یا دامن باغی گرفتن خلوت گزیدن گوشه نشین شدن، یا دامن بدندان کردن فروتنی کردن، عجز نمودن، گریختن، یا دامن بدندان گرفتن دامن بدندان گرفتن، یا دامن در پای افتادن اضطراب یافتن، از روی اضطراب گریختن، یا دست کسی از دامن داشتن دامن را از دست او رها کردن دست وی را کوتاه کردن،، جمع دمنه، نشان باشش (سکونت) نشان های خانه کین های دیرین سرگین، خاکروبه، توده سرگین آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
دمن((دِ مَ))
جمع دمنه، در فارسی به معنای دشت و صحرا
تصویری از دمن
تصویر دمن
فرهنگ فارسی معین
دمن
دامن، کسی که در موقع پیاده روی زیاد نفس بکشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدمن
تصویر بدمن
ضد قهرمان یا آنتاگونیست (Antagonist) یا بدمن در ادبیات، سینما و داستان ها شخصیتی است که در برابر شخصیت اصلی یا قهرمان داستان، به عنوان دشمن یا مخالف قرار دارد. نقش آنتاگونیست در داستان بسیار مهم است زیرا با تضاد و تقابل با شخصیت اصلی، در جریان داستان تنش و درام را افزایش می دهد و به پیچیده تر شدن داستان کمک می کند.
ویژگی های آنتاگونیست می تواند شامل موارد زیر باشد:
1. اهداف متفاوت : آنتاگونیست معمولاً اهداف و ارزش هایی دارد که با شخصیت اصلی در تضاد است. این اهداف می توانند اقتصادی، اجتماعی، سیاسی یا حتی فلسفی باشند.
2. موانع و مشکلات : آنتاگونیست معمولاً برای شخصیت اصلی مانع ها و مشکلاتی ایجاد می کند که او را از رسیدن به هدفش باز می دارد.
3. شخصیت پیچیده : گاهی آنتاگونیست ها شخصیت های پیچیده ای هستند که باعث می شوند تا تمایز بین خوبی و بدی در داستان مبهم باقی بماند.
4. تغییرات شخصیتی : بعضی از آنتاگونیست ها توانایی تحول و تغییر شخصیتی دارند که به داستان ابعاد عمیق تری می بخشد.
5. مهارت ها و قدرت ها : برخی آنتاگونیست ها قدرت ها یا مهارت های خاصی دارند که او را به یک تهدید واقعی برای شخصیت اصلی تبدیل می کند.
نمونه های معروفی از آنتاگونیست ها در ادبیات و سینما شامل کاراکترهایی همچون دارت ویدر از `Star Wars`، جوکر از `The Dark Knight`، استفانو دی مارتینو از `The Godfather`، و سارون از `The Lion King` می شوند. این شخصیت ها با ویژگی های خود، داستان را به غنا و تنوع می بخشند و به خواننده یا تماشاگر امکان می دهند با داستان همراهی کنند و در تضادات و تکاملات شخصیتی شرکت کنند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ، جهنم، آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمنده
تصویر دمنده
کسی که باد در چیزی بدمد، باد کننده، وزنده، کنایه از خروشنده، خشمگین، برای مثال بزد دست سهراب چون پیل مست / چو شیر دمنده ز جا دربجست (فردوسی - ۲/۱۸۲ حاشیه)، از دمیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمنه
تصویر دمنه
روباه، برای مثال گاه فریب دمنۀ افسونگرند لیک / روز هنر غضنفر لشکرشکن نی اند (خاقانی - ۱۷۴)، کنایه از آدم مکار و حیله گر. در اصل نام شغالی حیله گر در کتاب «کلیله و دمنه» است
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
روباه. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (برهان) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) :
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی.
نه دمنه چون اسد نه درمنه چو سنبله ست
هرچند نام بیهده کانا برافکند.
خاقانی.
دمنه اسد کجا شود شاخ درمنه سنبله
قوت موم و آتشی، فعل زقوم و کوثری.
خاقانی.
- دمنه گوهر (دمنه گوهرک) ، روباه صفت. شغال سرشت. روباه خصلت. کنایه از مکار و حیله گر:
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
این خوک گردنک سگک دمنه گوهرک.
خاقانی.
، شغال. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از غیاث) (از انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) ، مردم عیار و فتان و محیل. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) (ازبرهان) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) :
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر شرزه دوخته شیر.
ابوالفرج رونی
سوراخی که برای دم کشی و باد آمدن به تنور گذارند. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از برهان). فرجۀ تنور. (انجمن آرا). باجۀ تنور
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ / دِ)
صفت و حالت دمنده. (یادداشت مؤلف). رجوع به دمنده و دمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از دمیدن. که بدمد. که به دمیدن پردازد. که نفس سخت بیرون دهد. فوت کننده. نفّاخ. نفّاث. دم بیرون کننده از بینی و دهان با آوازی خفیف چنانکه مار گاه حمله. آنکه نفس طویل از میان دو لب برآورد. نافح. نافخ. (یادداشت مؤلف). متنفس. آنکه نفس کشد. دم زننده. (یادداشت مؤلف) : عربده، مار دمندۀ بی زهر. (مهذب الاسماء) : حفاث، ماری باشد دمندۀ بی زهر. (یادداشت مؤلف) :
خروش دمنده برآمد ز کوه
ستاره شداز تف ّ آتش ستوه.
فردوسی.
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش.
فردوسی.
، فریادکننده. (آنندراج). فریادکننده جهت کمک و یاری و استعانت جوینده. (ناظم الاطباء) (از برهان). فریادزننده، روشن و تابان و سوزان.
- شمع دمنده، با پرتو و لمعان. تشعشعکننده:
ز شمع دمنده چنان رفت نور
کز او ماند بیننده را چشم دور.
نظامی.
، وزنده. (ناظم الاطباء) ، آه کشنده:
به پیکانش تن آتش دمنده
به پیکارش دل آتش فگار است.
مسعودسعد.
، خروشان. خشمگین. دمان. شورنده. غرنده. (یادداشت مؤلف) :
دمنده سیه دیوشان پیشرو
همی بآسمان برکشیدند غو.
فردوسی.
- اژدهای دمنده، دمنده اژدها، اژدها که سخت نفس زند و بغرد. (یادداشت مؤلف) :
دمنده اژدهایی پیشم آمد
خروشان و بی آرام و زمین در.
لبیبی.
یکی اژدهای دمنده چو بادی
یکی از نخیزش گزنده چو ماری.
عسجدی.
ندیدم چون رضایش کیمیایی
نه چون خشمش دمنده اژدهایی.
(ویس ورامین).
- پیل دمنده، پیل خشمگین. فیل خروشان و خشمناک:
نیل دهنده تویی به گاه عطیّت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری.
رودکی.
چو پیل دمنده گو پیلتن
که خوار است بر چشم او انجمن.
فردوسی.
بپوشید رستم سلاح نبرد
چو پیل دمنده برانگیخت گرد.
فردوسی.
چو پیل دمنده مر اورا بدید
به کردار کوهی بر او بر دوید...
به زال آگهی شد که رستم چه کرد
ز پیل دمنده برآورد گرد.
فردوسی.
شیر درنده دیده فروافکند ز چشم
پیل دمنده زهره براندازد از دهان.
فرخی.
- دمنده نهنگ، خروشان و خشمناک:
گرازه بشد با سیامک به جنگ
چو شیر ژیان با دمنده نهنگ.
فردوسی.
بشد پیش توران سپه او به جنگ
بغرید همچون دمنده نهنگ.
فردوسی.
که کشتی درآمد به گرداب سنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ.
فردوسی.
- دمنده هزبر،هزبر خروشان و خشمناک.
- ، کنایه از پهلوانان دلاور وجنگجو و تازان:
به اشکش بفرمود تا سی هزار
دمنده هزبران نیزه گذار...
فردوسی.
- شیر دمنده، شیر خشمناک و غرنده. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت گر کار زار است کار
چه شیر دمنده چه جنگی سوار.
فردوسی.
تو با شاه کسری بسنده نه ای
اگر شیر وپیل دمنده نه ای.
فردوسی.
باغ شکفته ای چو درآیی به بزمگاه
شیر دمنده ای چو درآیی به کارزار.
فرخی.
، عجله کننده. شتابان و تازان. (یادداشت مؤلف) :
بپوشید پس جوشن کارزار
به رخش دمنده برآورد بار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ نی)
دمله دانی. لته و کهنۀ پیچیده ای که در سوراخ تنور گذارند تا بخارآن بیرون نرود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا) :
آن ریش چنان نمی پسندند
صاحب طبعان این زمانی
زیرا که به هیچ کار ناید
الا زبرای دمنه دانی.
کمال اسماعیل
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
نام شهری کوچک است به جنوب اسکندریه در مصر، و از آنجاست شیخ احمد دمنهوری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
شیخ احمد بن عبدالمنعم... دمنهوری المذاهبی ای حنفی مالکی شافعی حنبلی الازهری. وی در دمنهور به سال 1101 هجری قمری بدنیا آمد و در دانشگاه الازهر به تحصیل علوم پرداخت و مورد توجّه و قبول علمای مذاهب اربعه قرارگرفت. دمنهوری حافظۀ شگفت انگیزی داشت و کتب بسیاری تألیف کرد، از آنجمله است: 1- ایضاح المشکلات من متن الاستعارات. 2- ایضاح المبهم من معانی السلم. 3 -حلبه اللب المصون بشرح الجوهر المکنون. 4- سبیل الرشاد الی نفع العباد. مرگ وی به سال 1192 هجری قمری اتفاق افتاده است. (از معجم المطبوعات مصر ج 1 ص 882)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
منسوب است به دمنهور که شهرکیست در اسکندریۀ مصر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پرسرگین شدن آب و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). پرسرگین شدن زمین و آب و جز آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مشک خالص را گویند و به عربی اذفر خوانند. (برهان قاطع). مشک پاک یکدست:
صدری که نسیم خلق او عطر
اقطاع دهد بمشک ادمن.
(این بیت از سیف اسفرنگ است و در دیوان چ زبیده صدیقی بجای ادمن در بیت مزبور کلمه لادن آمده است. در این صورت شاهد نخواهد بود) ، گندم گون شدن. (تاج المصادر بیهقی). برنگ ادمه شدن. (منتهی الارب) ، خویشی، وسیله. دست آویز، آمیزش. نزدیکی جستن. موافقت. پیوستگی بچیزی. (مهذب الاسماء) ، رنگی از رنگها که مایل بسیاهی یا سپیدی باشد یا سپیدی خالص یا رنگی از رنگهای آهو مایل بسپیدی و گفته اند ادمه در شتر سپیدی مو و سیاهی چشم است
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
نام شغالی رفیق کلیله که سعایت شتر پیش شیر نموده او را به قتل رسانید و در کتاب کلیله و دمنه که در امور سیاست مدن نوشته شده حکایت آن مفصل ذکر شده است. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث) (از لغت محلی شوشتر) :
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید.
رودکی.
جز از رسم شاهان نراند همی
همه دفتر دمنه خواندهمی.
فردوسی.
میان اتباع او (شیر) دوشگال بودند یکی را کلیله نام و دیگری را دمنه. (کلیله و دمنه).
خاقانی را ذم کنی ای دمنۀ عصر
کو شتربه است و شیر نر احمد نصر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دِ نَ / نِ)
دمنه. سرگین برهم نشسته و پشک. (غیاث). سرگین جمعگشته. (ازفرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر).
- سبزه دمنه، خضرای دمن. سبزه که در سرگین زار روید:
دمنۀ رفتگان تست این خاک
سبزه دمنه را چه داری پاک.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ / مِ)
نام شهری است از کرمان که در نزدیکی آن کوهی است معدن طلا و نقره و توتیا دارد و در آن غاری است که پیوسته صدای آب به گوش می رسد و در اطراف آن نوشادر متکاثف می گردد. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). شهر بزرگ و وسیعی است در کرمان، بیشتر معادن مس و آهن و طلا و نقره و نوشادر و توتیا در این مکان یافت میشود در کوهی و آن کوهی، بسیار بلند است و سه فرسنگ ارتفاع دارد و نوشادر بخاری است که مانند دود از یک مغازه واقع در این مکان بیرون آید و به حوالی فرونشیند و بتدریج طبقۀ ضخیمی پیدا شود، در این هنگام اهالی شهر واطراف در هر ماه یا دو ماه یک بار آن محصول را برمی دارند و خمس آن را به پادشاه دهند و باقی را به نسبت بین خود قسمت کنند. (از معجم البلدان) :
اوز کرمان سوی دمندان شد
تا نشادر برد به نیشابور.
کافی ظفر
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
طایفه ای از طوایف بلوچستان مرکزی یعنی ناحیۀ بمپور. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 99)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
فوت کننده، دم زننده، آنکه نفس کشد، ماری باشد دمنده بی زهر، فریاد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نشان باشش نشان خانه، کینه دیرینه آثار خانه و حیات مردمی در زمینی، جایی که خاکروبه ریزند مزبله خاکروبه دان جمع دمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمنده
تصویر دمنده
((دَ مَ دِ))
فوت کننده، وزنده، خروشنده، نمو کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمنه
تصویر دمنه
((دِ نِ))
آثار به جا مانده از خانه و آبادی، در فارسی به معنی دشت و صحرا
فرهنگ فارسی معین
دمنی
فرهنگ گویش مازندرانی