جمع واژۀ دمنه. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ دمنه، به معنی سرگین دان. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان). مزبله که خاکروبه و نجاست در آنجا اندازند. (آنندراج) (غیاث). در منتهی الارب دمن به کسر دال و سکون میم به معنی سرگین و پشک شتر و گوسپند و جز آن نوشته. (آنندراج) : جان فشان وراد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. خود را همای دولت خوانند و غافلند کالاّ غراب ریمن و جغد دمن نیند. خاقانی. - خضرای دمن، سبزه که از سرگین زار بروید: ایاکم و خضراء الدمن، بپرهیزید از سبزه سرگین زار. (حدیث نبوی). چشم غره شد به خضرای دمن عقل گوید بر محک ماش زن. مولوی. ، به معنی سرگین است. (از برهان). سرگین جمعگشته. (از آنندراج) (از غیاث) ، جمع واژۀ دمنه. به معنی آثارخانه و سواد مردم و آثار باشش مردم. (آنندراج) : خشمت اگر یک دم زدن جنبش کند بر خویشتن گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه. منوچهری. و آنجا که تو بوده ستی ایام گذشته آنجاست همه ربع و طلال و دمن من. منوچهری. تا بر آن آثار شعر خویشتن گریند باز نی بر آثار دیار و رسم و اطلال و دمن. منوچهری. ابر آشفته برآمد وز دمش بوستان تر گشت و اطلال و دمن. ناصرخسرو. ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن. امیرمعزی. او همایی بود و بی او قصر حکمت شد دمن کو غراب البین گو تا بر دمن بگریستی. خاقانی. ، صحرا. دشت. دست. (یادداشت مؤلف) : روزی اندر شکارگاه یمن با بزرگان آن دیار و دمن. نظامی. شاه دمن و رئیس اطلال. نظامی. ، کینۀ دیرینه، یا عام است، جای نزدیک خانه. (آنندراج)