جدول جو
جدول جو

معنی دما - جستجوی لغت در جدول جو

دما
گرمی، حرارت، درجۀ حرارت، اندازۀ گرمی یا سردی برحسب مقیاس های قراردادی
دم، نفس، دمیدن هوا
تصویری از دما
تصویر دما
فرهنگ فارسی عمید
دما(دَ)
دم و نفس. (انجمن آرا) (از آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (برهان) (ناظم الاطباء). قطع. ربو. نفس. نسمه. (یادداشت مؤلف) ، بهر. نهج. نهیج. تتابع نفس. حشا. (یادداشت مؤلف) : و آنچه به شش رود از وی، دما و ضیق النفس و سرفۀ تر و سل تولد کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). انهاج، دما برآوردن. (المصادر زوزنی). دما برافکندن. (تاج المصادر بیهقی). تحشیه، دما بر کسی برافکندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). نهج، دما برافتادن. ابتهار، دما برافتادن. (تاج المصادر بیهقی). بهر، دما برافکندن. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
دما
نفس، دم، درجه حرارت
تصویری از دما
تصویر دما
فرهنگ لغت هوشیار
دما((دَ))
اندازه گرمی یا سردی یک جسم بر حسب مقیاس های قراردادی
تصویری از دما
تصویر دما
فرهنگ فارسی معین
دما
حرارت، گرما، گرمی
متضاد: سرما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دما
دی ماه فرس قدیم و تبری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دماغ
تصویر دماغ
مغز سر، مادۀ نرم و خاکستری رنگ که در میان جمجمه قرار دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمار
تصویر دمار
هلاک شدن، تباه شدن، هلاک، تباهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمان
تصویر دمان
دمیدن، دمنده، کنایه از غرنده، خروشنده، خروشان، کنایه از مست و خشمناک، برای مثال به لطفی که دیده ست پیل دمان / نیارد همی حمله بر پیلبان (سعدی۱ - ۸۸)، در حال دمیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
بینی، عضو بدن انسان و حیوان که بالای دهان قرار دارد و به وسیلۀ آن تنفس و بوها را استشمام می کنند و از داخل به وسیلۀ پردۀ غضرونی دو قسمت می شود
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
داغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اثر آب چشم بر رخسار تا بینی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
انف. بینی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عضو و اندام واقع در وسط چهره. آلت بویایی. بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این معنی غالباً موهم نخستین معنی نیز هست:
بوی گل اندر دماغ جان ما
زآن سر زلف سمن بوی افکنی.
عطار.
- آب از دماغش بیرون آمدن، لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. (یادداشت مؤلف).
- آب دماغ، آب بینی. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ فیل (شیر) افتاده بودن، سخت متکبر بودن: از دماغ فیل افتاده است، سخت متکبر است. (یادداشت مؤلف).
- بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن، از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. (یادداشت مؤلف).
- خون دماغ شدن، از بینی خون آمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ تیر کشیدن، در تداول عامه، کنایه از لاغر شدن.
- دماغ چاق، گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده.
- دماغ دزدیدن از چیزی، دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج) :
دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست
ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ گرفتن از چیزی شود.
- دماغ را بالا کشیدن، اظهار عدم رضایت کردن با چهره. (یادداشت مؤلف).
- ، دماغش را نمی تواند بالا کشد، در تداول عامه، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ قلمی،انقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. (یادداشت مؤلف).
- دماغ کسی را به خاک مالیدن، مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. (یادداشت مؤلف). پوزه اش را بخاک مالیدن.
- دماغ کسی را سوزاندن،او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن.
- دماغ کسی مالیده شدن، به علت بدبختی از کبر یا نشاط گذشته بازآمدن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرفتن، آب بینی ستردن. بینی پاک کردن. (یادداشت مؤلف). بینی گرفتن. (ناظم الاطباء). مرادف آستین به بینی گرفتن است. (از غیاث).
- ، مسدود شدن منافذ بینی به سبب سرماخوردگی و جز آن.
- دماغ گرفتن از چیزی، دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج) :
آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند
در بوستان دماغ زسنبل گرفته اند.
ظهوری (از آنندراج).
- دماغ گنده، آنکه بینی بزرگ دارد. (یادداشت مؤلف).
- ، مالدار و سرشناس.
- موی دماغ، موی بینی. (آنندراج).
- ، کنایه از مخل بودن. (آنندراج). مزاحم و گرانجان.
- موی دماغ کسی شدن، مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن.
، شامه. بویایی. از قبیل اطلاق معنی ظرف بر مظروف است.
- دماغ تیز داشتن، شامۀ تند داشتن. (یادداشت مؤلف).
، کام. حنک. (ناظم الاطباء) ، عجب و تکبر و نخوت و تبختر. (ناظم الاطباء) (برهان). عجب و تکبر. (از غیاث) (از آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر) : اگر کسی دماغی دارد او را فروشکند و دعوی از سر بیرون کند. (تذکره الاولیاء عطار).
به خرمن دو جهان سر فرونمی آرند
دماغ و کبر گدایان خوشه چینان بین.
حافظ.
خواند دانش را قدر عقل مجرد در ازل
عقل را زآن رو نشد پیدا دماغ سروری.
سلمان (از آنندراج).
- در دماغ آمدن، دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج) :
قرابه ادیب دماغ آمده
به تعلیم او در دماغ آمده.
طغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- در دماغ داشتن، در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). مدعی بودن. دعوی کردن. (یادداشت مؤلف) :
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ.
و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ بالا بردن، دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج) :
دماغی به بالا عبث برده ای
چه جویی ز خود آنچه بسپرده ای.
ظهوری (از آنندراج).
باده در سر یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خویش بالا برده ایم.
کلیم (از آنندراج).
- دماغ بالا رفتن، دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود.
- دماغ فروختن، دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دماغ کردن شود.
- دماغ کردن، دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج) :
بوی خسرو نمی کشی ز دماغ
بیش از این خود دماغ نتوان کرد.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب دماغ فروختن شود.
، طاقت. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) ، نشئه و کیف. (ناظم الاطباء) (غیاث). نشاط. (ناظم الاطباء). به معنی نشئه و کیف، چنانکه گویند: فلانی دماغ رسانده. (از آنندراج). در اصطلاح عوام به معنی حالت خوشی و حوصله آید: دماغ داری، حوصله داری. (یادداشت مؤلف).
- از دماغ (از دل و دماغ) افتاده بودن، نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. (یادداشت مؤلف).
- بددماغ بودن، بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. (یادداشت مؤلف).
- ، درتداول عوام، بداخلاق بودن.
- بی دماغ بودن، افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. (یادداشت مؤلف).
- خوش دماغ، خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. (یادداشت مؤلف).
- دماغ آرایش دادن، دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (از آنندراج) :
ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی
دهان تلخ است از خمیازۀ آن نشئه افیون را.
واله هروی (از آنندراج).
- دماغ چاق بودن، در تداول عوام، سرحال بودن. می پرسند: حال شما چطور است، دماغ شما چاق است ؟، سالمید و... مرحوم صادق هدایت به مسخره از این کنایه ساخته است چاق سلامتی کردن. و یکی از مترجمان آخوند هم ترجمه کرده بود:انفک ضخیم ؟، یعنی دماغ تو چاق است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی، احوالپرسی. (یادداشت مؤلف).
- دماغ چاقی کردن، احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟، یعنی حالت خوب است ؟ (یادداشت مؤلف).
- دماغ سوخته، کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. یا بوی دماغ سوخته می آید.
- دماغ کسی چاق بودن، سرحال بودن و نشاط داشتن. (یادداشت مؤلف).
- ، مال بسیار داشتن. (یادداشت مؤلف).
- سر دماغ آمدن، حالت خوشی و نشاط پیدا کردن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گزیدن، آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن:
بی جلوۀ آن سروقد گلگشت باغم می گزد
گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد.
میر (از آنندراج).
- دماغ نرم کردن، به وجدو حال درآوردن دماغ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی:
در آن نشئه که ما را گرم کردند
دماغ بندگی را نرم کردند.
زلالی (از آنندراج).
- سردماغ بودن، حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. (یادداشت مؤلف) : اسب سردماغ است، یعنی خوب از او مواظبت شده.
، خواهش، و به این معنی اخیر در محل تعظیم آید. (از غیاث) (ناظم الاطباء). خواهش و درخواست، و در این معنی درمحل بزرگی و تعظیم آید و اکثر در مضاف مصادر یا آنچه بدان ماند آید، چنانچه گویند دماغ حرف زدن ندارم، و گاهی به اشخاص هم آید. (آنندراج) ، چیزی بر سر کوفتن. (از غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
مغز سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر) (از اقرب الموارد). مغز سر، و اطبا چنین تشریح کرده اند که عضوی است که محل روح نفسانی است و آن مرکب است از مخ و اورده و شرائین و غشائین رقیق که ملاقی نفس اوست و غشای سلب که همچون بطانۀ این غشاست و مماس قحف است و شکل دماغ مثلثی مخروط است. (از غیاث) (از آنندراج). مخ داخل پرده های جمجمه که فاقد حس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). محل قوت نفسانی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در عربی مغز سر را گویند عموماً از هر حیوانی که باشد و بهترین آن از پرندگان مغز کبک و تیهو و از چرندگان مغز بره و گوساله است. (از برهان) (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن). مخ. مخچه. مخیخ. مغز سر. مغز و آن یکی از اعضای رئیسۀ چهارگانه است (سه تای دیگر دل و جگر و انثیین است) و به عقیدۀ قدما محل روح نفسانی است. قدما آن را آلت قوه ناطقه می شمردند. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: دو مغز، و تر و خشک و لطیف و سوداوی و شکفته از صفات و شمع و جوی و مجمر از تشبیهات او، و پریشان دماغ و آشفته دماغ و تازه دماغ و خوش دماغ و بی دماغ از ترکیبات آن باشد. (از آنندراج) :
نیکوثمر شو ایراک مردم بجزثمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست.
ناصرخسرو.
چنان به خدمت او کاینات مشغولند
که خوی کبر برون برد از دماغ پلنگ.
رفیع الدین لنبانی.
نخست استفراغها باید کردن و تن و دماغ پاک کردن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
خرد طبیب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا.
خاقانی.
برشکافی دماغ خصم چنانک
ناف سهراب روستم بشکافت.
خاقانی.
همچون خزینه خانه زنبور خشکسال
از باد چشمه چشمه دماغ خرانشان.
خاقانی.
در دولت عم بود مرا مادّت طبع
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب.
خاقانی.
هنوز از عشقبازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است.
نظامی.
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
رعونت در دماغ از دام ترسم
طمع در دل ز کار خام ترسم.
نظامی.
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلند است.
نظامی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ ؟
بی گل و نسرین بسر آرد دماغ ؟
سعدی (گلستان).
ز خلوتگاه ربانی وثاقی در سرای دل
که تا قصر دماغ ایمن بود زآواز بیگانه.
سعدی.
انگیز نم ز رشحۀ فیضم به مغز نیست
گویی به دست شعله دماغم فشرده اند.
طالب آملی (از آنندراج).
چه در دماغ دارد، مرادف چه در سر دارد. (آنندراج).
- به دماغش نرسیدن، به چیزی نشمردن داده ای را. (یادداشت مؤلف).
- دمار از دماغ کسی برآوردن، رجوع به همین ترکیب در ذیل مادۀ دمار شود.
- دماغ ابن عرس، مغز راسو. (از اختیارات بدیعی).
- دماغ اصغر، مخچه. (لغات فرهنگستان).
- دماغ البط، مغز بط. (اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ البعیر، مغز شتر. (از اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مومن).
- دماغ الخفاش، مغز شب پره. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ الخیل،مغز اسب را گویند. (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ الدجاج، مغز مرغ. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن).
- دماغ الدیک، مغز خروس. (از اختیارات بدیعی) (از تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به ترکیب دماغ الدجاج شود.
- دماغ باخته، دماغ آشفته. (آنندراج). دماغ از دست داده:
سنبل دماغ باختۀ عطر سنبلش
گل صد زبان که لعل کند حرف از گلش.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به مادۀ دماغ آشفته شود.
- دماغ به جوش برآمدن، سخت به هیجان آمدن (از گرما، حرارت) :
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان).
- دماغ بیهوده (بیهده) پختن، کنایه از کثرت فکر است و چون کثرت فکری باعث گرمی دماغ است لهذا چنین گفته اند. (از آنندراج) (از غیاث). تصور غلط کردن. اندیشۀ باطل نمودن:
هر آنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب دماغ پختن شود.
- دماغ پختن، دماغ سوختن. کنایه است از رنج و محنت بسیار کشیدن. (از آنندراج). تصور غلط کردن:
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد.
سعدی (بوستان).
دماغ پخته که من شیرمرد برنایم
برو چو با سگ نفس نبهره برنایی.
سعدی.
- دماغ تر، دماغ چاق، و با لفظ دادن مستعمل. (از آنندراج). حال خوش. وجد ونشاط:
باده کی بی ابر مستان را دماغ تر دهد
نخل عیش می کشان در آب باران بر دهد.
مسیحا (از آنندراج).
- دماغ خشک، مغزی که ازنیروی اندیشه و تفکر خالی باشد. مغز دیوانگان و سفیهان:
ما دماغ خشک را از باده گلشن کرده ایم
بارها این شمع را از آب روشن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
- دماغ خشکی، دیوانگی. بیمغزی: دماغش خشکست، دیوانه است. (یادداشت مؤلف).
- دماغ رساندن، مست و سرخوش شدن. (آنندراج) :
دماغی می رسانم برسر راه چمن دانش
سرم گرم است از می بوی گل از باد می آید.
دانش (از آنندراج).
چنان دماغ نگار من از شراب رساند
که رفته رفته نسب را به آفتاب رساند.
تأثیر (از آنندراج).
ز بی دماغی خود صبحدم به باغ شدیم
دماغ تر برسانیم بی دماغ شدیم.
ملا نسبتی تهانیسری (از آنندراج).
- دماغ رسیدن، سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (آنندراج). مست و سرخوش شدن. (ناظم الاطباء) (غیاث) :
بیا که مایۀ هر گونه انتعاش تویی
که بی تو می نرسد هیچم از شراب دماغ.
واله هروی (از آنندراج).
دگر امشب عجب مستانه می خوانی غزل مخلص
همانا می رسد از گردش چشمم دماغ تو.
مخلص (از آنندراج).
عقل اگر داری مکن کسب کمال از ناقصان
کی رسد آخر دماغت از شراب نیم رس.
غنی (از آنندراج).
- دماغ ساز بودن، دماغ چاق بودن و رسیدن دماغ. (از آنندراج). سرخوش بودن:
ز شوق وصل تو دایم دماغ من ساز است
می هوای تو پیوسته در کدو دارم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- دماغ شستن، پاک کردن دماغ از وساوس (آنندراج) :
شسته ست ابر چهرۀ گلهای باغ را
کو یک سبوی می که بشویم دماغ را.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- دماغش معیوب بودن (عیب داشتن) ، دیوانه بودن. (یادداشت مؤلف).
- دماغ گرم کردن، سرخوش کردن. (از آنندراج). سرمست و خوشحال ساختن:
دماغ مرا گرم کن زآنکه شد
خوش آینده ابر و هوا معتدل.
حاکم (از آنندراج).
، پوست تنک سر، پوست تنک که زیر کاسۀ سراست. ج، ادمغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ام الدماغ، خریطه مانندی از پوست تنک که در آن مغز سر واقع است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
، کاسۀ سر و هر چه دراوست که دارای حس است بواسطۀ اعصابی که در آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن. (گلستان) ، مجموع سر را نامند. ج، ادمغه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خرمای بوی گرفتۀ سیاه و کهنه و آب آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). خرمای پوسیده. (مهذب الاسماء) ، سرگین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (بحر الجواهر) (از اقرب الموارد) ، پاسپردۀ ستوران از پشک و خاک، تباهی غورۀ خرما پیش از رسیدن چنانکه سیاه گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دُمْ ما)
زردآبی که از قرحه و ریش تراود. (آنندراج) ، دم و دنبال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دارویی که بر چشم خانه و پشت و بر پیشانی کودک مالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دارو که بر پشت چشم مالند. (یادداشت مؤلف) ، غازه ای که زنان بر روی مالند. (ناظم الاطباء) ، هر چیزی که طلاکرده شود، ابر بی آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ دمیم و دمیمه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دمیم و دمیمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت بیان حالت از دمیدن. دمنده. پیاپی نفس زنان چون کسی که دویده باشد. نفس زنان. دم زنان. دم زننده. (یادداشت مؤلف). بشدت نفس کشنده، به معنی جوشنده و دمنده کنایه از مست و خشمناک و از غضب مفرط فریادکننده، و این لفظ صیغۀ اسم فاعل است از دمیدن و ظاهر است که بعضی حیوانات در حالت غضب و مستی نفس های تند زنند چنانکه پیل و مار بزرگ و اکثر این لفظ در صفت پیل و اژدها و شیر واقع می شود. (از غیاث). خروشنده و غرنده و مهیب و هولناک. (ناظم الاطباء). نعره زنان وفریادکنان. (از انجمن آرا) (آنندراج). دمنده از روی قهر. (انجمن آرا). دمنده و فریادکننده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری). فریادکننده از روی غضب یا از روی شادی مفرط. (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). بانگ و فریاد [کننده] . از روی شادی و یا از روی غضب. (از ناظم الاطباء) :
برآویختند آن دو جنگی بهم
دمان گیو گودرز با پیلسم.
فردوسی.
که آمد سپهدار افراسیاب
سپاهی دمان همچو کشتی بر آب.
فردوسی.
چو لشکر به نزدیک شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند.
فردوسی.
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو.
فردوسی.
شبی تاری چو بی ساحل دمان پرقیر دریایی
فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندود صحرایی.
ناصرخسرو.
- آتش دمان،آتش دمنده و شعله ور:
زمین گشت روشن تر از آفتاب
جهان خروشان و آتش دمان.
فردوسی.
- اژدها (اژدر) دمان، اژدهای غرنده و مهیب. (یادداشت مؤلف) :
یکی حمله آورد بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان.
فردوسی.
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بدگمان.
فردوسی.
گو تیغ شاه را به وغا در کفش ببین
در چنگ شیر هر که ندید اژدر دمان.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
- باد دمان، باد که بشدت وزد. طوفان سهمگین. سخت وزنده. بسختی وزان. (یادداشت مؤلف) :
بیامد به کردار باد دمان
گشادند باز از کمین ها کمان.
فردوسی.
برفتند ترکان چو باددمان
به فرمان آن نامور پهلوان.
فردوسی.
فرستاده چون گفت شاهش شنید
به کردار باد دمان ره برید.
فردوسی.
بیامد به کردار باد دمان
سری پر ز پاسخ دلی پرگمان.
فردوسی.
- ببردمان، خروشان. حمله کنان:
غو پیشرو خاست اندر زمان
که آمد به ره چار ببر دمان.
اسدی.
- بحر دمان، دریای خروشان و جوشان:
که من عاشقی ام چو بحر دمان
از او برشده موج بر آسمان.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب دریای دمان شود.
- پیل دمان، پیل غرنده و خروشان و مهیب. (ناظم الاطباء) :
چو شیر ژیان و چو پیل دمان
ببستی کمر پهلوان بر میان.
فردوسی.
همان پیش پیران تبیره زنان
خروشان و جوشان چو پیل دمان.
فردوسی.
ایزد او را ز پی آنکه عدو نیست کند
قوت پیل دمان داد و دل شیرعرین.
فرخی.
تشنۀ سوخته در چشمۀ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
سعدی (گلستان).
پشۀ بسیار پیلان دمان را از پا دراندازند. (گلستان).
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید.
سعدی.
- دریای دمان، دریای خروشنده. بحر خروشان. دریای توفنده. منقلب. مواج. طوفانی. آشفته. (یادداشت مؤلف) :
نتوان گفت که دریای دمان را دگر است
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست.
فرخی.
اندرین مدت یک سال در اقصای جهان
همچو دریای دمان کرد به گیتی لشکر.
فرخی.
دو لشکر یکدگر را شد برابر
چو دریای دمان از باد صرصر.
(ویس و رامین).
با دل دوست کسی را نبود بیم دمار
کی بود بر لب دریای دمان بیم عطش.
ادیب صابر.
- دمان ابر، ابر دمان. ابر خروشان. ابر که از آن بانگ تندر برخیزد:
شب و روز چرخ و مه و آفتاب
دمان ابر و تند آتش و تیز آب.
اسدی.
- دمان دوزخ، دوزخ دمان. دوزخ که آتش آن شعله برکشد:
کجا خانه ای بد به خوبی بهشت
از آتش دمان دوزخی گشت زشت.
اسدی.
- سیل دمان، سیل جوشان و خروشان:
ز میدان کین پای ننهاده پس
که سیل دمان رو نتابد ز کس.
هاتفی (از آنندراج).
- شیر دمان، شیر خشمگین و دمنده و خروشان:
همی رفت برسان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان.
فردوسی.
برآمد [عبداﷲ بن زبیر] چون شیری دمان بر هر جانب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 188).
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر دمان جست با خشم و تاب.
اسدی.
- مار دمان، مار خشمگین و قوی:
به حکم مار دمان را برآری از سوراخ
ز بهر طعمه راسو و لقمۀ لقلق.
انوری.
- نهنگ دمان، نهنگ خشمگین و مهیب و خروشان:
چون شود بحر آتشین ازتیغ
با نهنگ دمان درآویزد.
خاقانی.
- هزبر دمان، شیر غران و خشمگین:
دریغ آن دل شیر و چرم پلنگ
دریغ آن هزبر دمان روز جنگ.
فردوسی.
بیاید کنون چون هزبر دمان
به کین پدر سخت بسته میان.
فردوسی.
باش که آن پادشه هنوز جوان است
نیم رسیده یکی هزبر دمان است.
منوچهری.
ز هندو نباشید اندیشناک
هزبر دمان را ز روبه چه باک.
اسدی.
و رجوع به ترکیب شیر دمان شود.
، حمله کنان. تازان. تاخت آورنده:
نپیچد از این رفتن ازمن عنان
نترسد اگر دشمن آید دمان.
فردوسی.
دمان رخش بر مادیانان چو دیو
میان گله برکشیده غریو.
فردوسی.
گریزان و رستم پس اندر دمان
به بازو فکنده به زه بر کمان.
فردوسی.
چو هش یافت هرگاه گشتی دمان
گسستی فراوان رسن هر زمان.
اسدی.
ابری برآید اکنون هر بامداد تند
چون اژدهای شیفته بر مردمان دمان.
لامعی (از انجمن آرا).
، توانا و قوی، زود و جلد و چالاک و عاجل و شتابان. (ناظم الاطباء). بشتاب. تند. زود. معجلاً. سخت دوان. (یادداشت مولف). سریعاً. تازان. شتابان:
شهنشاه فرمود تا درزمان
بشد نزد او نامداری دمان.
فردوسی.
دمان تا لب رود جیحون رسید
ز گردان فرستاده ای برگزید.
فردوسی.
چو موبد سوی خانه شددرزمان
ز کارآگهان رفت مردی دمان.
فردوسی.
که آمد سواری دمان کابلی
به زیر اندرش چرمۀ زابلی.
فردوسی.
- دمان آمدن، تند آمدن. سریع آمدن. شتابان آمدن:
دو منزل یکی کرد و آمد دمان
همی جست برسان تیر از کمان.
فردوسی.
به نزدیک کیخسرو آمد دمان
به رخ ارغوان و به دل شادمان.
فردوسی.
بیامد دمان پیش خسرو بگفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
فریبرز با طوس نوذر دمان
بیامد به نزدیک شاه جهان.
فردوسی.
- دمان تاختن، تند راندن اسب. بسرعت رفتن. شتابان حمله کردن. با خشم و شتاب رفتن:
دمان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند.
فردوسی.
- دمان رفتن، بشتاب رفتن. شتابان رفتن. رفتن به سرعت و شتاب:
دمان رفت تا پیش توران سپاه
یکی نعره زد شیر لشکرپناه.
فردوسی.
برآویخت و بدرید قلب سپاه
دمان از پس او همی رفت شاه.
فردوسی.
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ.
فردوسی.
، به نشاط و به شادی خرامان:
بزی همچنان سالیان دراز
دنان و دمان و چمان و چران.
منوچهری.
طاوس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی.
منوچهری.
،
{{اسم}} حملۀ سخت. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از لغت محلی شوشتر)، تعجیل و چالاکی. (ناظم الاطباء). به معنی تیز رفتن نیز بود. (انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، شکاف. (فرهنگ اوبهی) (لغت فرس اسدی). سوراخ که باد از آن دمد. (یادداشت مؤلف) :
همی زند نفس سرد با هزار نفس
در کویدۀ ویران دریچه های دمان (؟).
قریع (از لغت فرس اسدی).
، زمان و هنگام و وقت. (ناظم الاطباء). به معنی زمان در دساتیر آمده و زمان معرب دمان است. (از انجمن آرا) (آنندراج). به معنی زمان غلط است چون استشهاد به بیت ذیل می شود و این کلمه ’هر دم آن’ است. (یادداشت مؤلف) :
به صنعت هر دمان [= هر دم آن] استاد نقاش
بر او نقش طرب بستی که خوش باش.
نظامی.
مگر اینکه جمع فارسی دم [دم + ان] باشد به معنی لحظه ها و دقایق و دمها. (یادداشت لغت نامه)، موسم و فصل. (ناظم الاطباء)، عهد و پیمان، طلب یاری و معاونت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خاکستر، سرگین، پوسیدگی و سیاهی که به خرمابن رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آفتی که خرمابن را رسد. ج، دمن. (مهذب الاسماء) ، نیرودهنده زمین رابه سرگین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نمان. در گاثه های زرتشت به معنی خانه و یکی از چهار واحد جامعۀ دودمانی آمده است. (از ایران در زمان ساسانیان ص 29)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ ما)
آب که از تاک جهد در بهاران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جان دانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یافوخ. دماعه. و رجوع به یافوخ و جان دانه شود، آب چشم که از علتی یا پیری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب که از چشم فرورود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دمال
تصویر دمال
کود کود جانوری، سرگین، خرمای تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمام
تصویر دمام
مالیدنی، ابر بی باران، سرخاب از آرایه ها، جمع دمیمه، زنان پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
مغز سر، ماده ای که در میان جمجعه قرار دارد، بینی هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماع
تصویر دماع
اشکپای جای اشک بر رخساره، اشکریزه از بیماری های چشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماس
تصویر دماس
پوشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمار
تصویر دمار
هلاک، انقراض، زال، محو شدن، هلاکی، دم و نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماج
تصویر دماج
پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماء
تصویر دماء
جمع دم، خون ها، جمع دم خونها: سفک دماء
فرهنگ لغت هوشیار
خاکستر، سرگین، کود دادن با سرگین، پوسیدگی خرما بن، خرگوش رومی نفس زنان دم زننده، خروشنده غرنده بانگ و فریاد کننده از روی غضب، مهیب هولناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماء
تصویر دماء
((دِ))
جمع دم، خون ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمار
تصویر دمار
((دَ))
تباه، هلاک، انتقام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
((دِ یا دَ))
مغز سر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دماغ
تصویر دماغ
((دَ))
بینی
دماغ چاق بودن: کنایه از تندرست و خوشحال بودن (در احوالپرسی)
از دماغ فیل افتادن: کنایه از خود را معتبر و والامقام پنداشتن، متکبر بودن
دماغ کسی سوختن: کنایه از ناکام و ناامید شدن، کنف شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمان
تصویر دمان
((دَ))
خروشنده، غرنده
فرهنگ فارسی معین
ذهن
دیکشنری اردو به فارسی