انف. بینی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عضو و اندام واقع در وسط چهره. آلت بویایی. بنظر می رسد که این معنی و معانی بعدی نیز عموماً از معنی نخستین (مغز سر که آن را مرکز سودا و خیال می دانسته اند) پدید آمده است و بهرحال ترکیبات این معنی غالباً موهم نخستین معنی نیز هست: بوی گل اندر دماغ جان ما زآن سر زلف سمن بوی افکنی. عطار. - آب از دماغش بیرون آمدن، لذت و سرور گذشته به تعب و رنجی بدل شدن. (یادداشت مؤلف). - آب دماغ، آب بینی. (یادداشت مؤلف). - از دماغ فیل (شیر) افتاده بودن، سخت متکبر بودن: از دماغ فیل افتاده است، سخت متکبر است. (یادداشت مؤلف). - بوی انسانیت به دماغ کسی نرسیدن، از انسانیت بویی نبردن. از آداب معاشرت بهره ای نداشتن و سخت به دور بودن. (یادداشت مؤلف). - خون دماغ شدن، از بینی خون آمدن. (یادداشت مؤلف). - دماغ تیر کشیدن، در تداول عامه، کنایه از لاغر شدن. - دماغ چاق، گنده بینی. که بینی بزرگ و بلند دارد. دماغ گنده. - دماغ دزدیدن از چیزی، دماغ گرفتن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج) : دماغ نکهت بوی نسیم زلف که راست ز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدم. صائب (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ گرفتن از چیزی شود. - دماغ را بالا کشیدن، اظهار عدم رضایت کردن با چهره. (یادداشت مؤلف). - ، دماغش را نمی تواند بالا کشد، در تداول عامه، کنایه از اینکه بی عرضه و نالایق و بیکاره است. (یادداشت مؤلف). - دماغ قلمی،انقی ̍. باریک بینی. مقابل دماغ گنده. (یادداشت مؤلف). - دماغ کسی را به خاک مالیدن، مغلوب و منکوب کردن. شکست سخت دادن و خوار کردن. غرور و تکبر او را شکستن. شخصیت او را خرد کردن. (یادداشت مؤلف). پوزه اش را بخاک مالیدن. - دماغ کسی را سوزاندن،او را قرین شکست و ناکامی کردن. دچار رنج و شکست کردن. - دماغ کسی مالیده شدن، به علت بدبختی از کبر یا نشاط گذشته بازآمدن. (یادداشت مؤلف). - دماغ گرفتن، آب بینی ستردن. بینی پاک کردن. (یادداشت مؤلف). بینی گرفتن. (ناظم الاطباء). مرادف آستین به بینی گرفتن است. (از غیاث). - ، مسدود شدن منافذ بینی به سبب سرماخوردگی و جز آن. - دماغ گرفتن از چیزی، دماغ دزدیدن از آن چیز. کنایه است از اعراض کردن و بیدماغ شدن. (از آنندراج) : آنانکه خو به نکهت کاکل گرفته اند در بوستان دماغ زسنبل گرفته اند. ظهوری (از آنندراج). - دماغ گنده، آنکه بینی بزرگ دارد. (یادداشت مؤلف). - ، مالدار و سرشناس. - موی دماغ، موی بینی. (آنندراج). - ، کنایه از مخل بودن. (آنندراج). مزاحم و گرانجان. - موی دماغ کسی شدن، مزاحم او شدن. در حال نشاط و لذت او را تنها نگذاشتن و خلوت و حال و نشاط او را بر هم زدن. ، شامه. بویایی. از قبیل اطلاق معنی ظرف بر مظروف است. - دماغ تیز داشتن، شامۀ تند داشتن. (یادداشت مؤلف). ، کام. حنک. (ناظم الاطباء) ، عجب و تکبر و نخوت و تبختر. (ناظم الاطباء) (برهان). عجب و تکبر. (از غیاث) (از آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتر) : اگر کسی دماغی دارد او را فروشکند و دعوی از سر بیرون کند. (تذکره الاولیاء عطار). به خرمن دو جهان سر فرونمی آرند دماغ و کبر گدایان خوشه چینان بین. حافظ. خواند دانش را قدر عقل مجرد در ازل عقل را زآن رو نشد پیدا دماغ سروری. سلمان (از آنندراج). - در دماغ آمدن، دماغ بالا بردن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج) : قرابه ادیب دماغ آمده به تعلیم او در دماغ آمده. طغرا (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود. - در دماغ داشتن، در دماغ آمدن. نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). مدعی بودن. دعوی کردن. (یادداشت مؤلف) : ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد. حافظ. و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود. - دماغ بالا بردن، دماغ بالا رفتن. در دماغ آمدن. در دماغ داشتن. نخوت و غرور بهم رساندن. (آنندراج) : دماغی به بالا عبث برده ای چه جویی ز خود آنچه بسپرده ای. ظهوری (از آنندراج). باده در سر یار در بر می رسد ما را کلیم چون صراحی گر دماغ خویش بالا برده ایم. کلیم (از آنندراج). - دماغ بالا رفتن، دماغ بالابردن. کنایه است از نخوت و غرور بهم رساندن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ بالا بردن شود. - دماغ فروختن، دماغ کردن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب دماغ کردن شود. - دماغ کردن، دماغ فروختن. نخوت و غرور کردن. (آنندراج) : بوی خسرو نمی کشی ز دماغ بیش از این خود دماغ نتوان کرد. امیرخسرو (از آنندراج). و رجوع به ترکیب دماغ فروختن شود. ، طاقت. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) ، نشئه و کیف. (ناظم الاطباء) (غیاث). نشاط. (ناظم الاطباء). به معنی نشئه و کیف، چنانکه گویند: فلانی دماغ رسانده. (از آنندراج). در اصطلاح عوام به معنی حالت خوشی و حوصله آید: دماغ داری، حوصله داری. (یادداشت مؤلف). - از دماغ (از دل و دماغ) افتاده بودن، نشاط و خوشدلی پیشین را نداشتن. حال و شور گذشته را از دست داده بودن. (یادداشت مؤلف). - بددماغ بودن، بدحال بودن. نشاط و شادی و حوصله نداشتن. (یادداشت مؤلف). - ، درتداول عوام، بداخلاق بودن. - بی دماغ بودن، افسرده و ملول بودن. پریشانحال و بی نشاط بودن. کدر و ملول بودن. (یادداشت مؤلف). - خوش دماغ، خوش مشرب. مجلس آرا. بذله گو. (یادداشت مؤلف). - دماغ آرایش دادن، دماغ رسیدن. سرخوش شدن و شکفته کردن دماغ. (از آنندراج) : ز هشیاری دماغی دادم آرایش که در مستی دهان تلخ است از خمیازۀ آن نشئه افیون را. واله هروی (از آنندراج). - دماغ چاق بودن، در تداول عوام، سرحال بودن. می پرسند: حال شما چطور است، دماغ شما چاق است ؟، سالمید و... مرحوم صادق هدایت به مسخره از این کنایه ساخته است چاق سلامتی کردن. و یکی از مترجمان آخوند هم ترجمه کرده بود:انفک ضخیم ؟، یعنی دماغ تو چاق است. (یادداشت مؤلف). - دماغ چاقی، احوالپرسی. (یادداشت مؤلف). - دماغ چاقی کردن، احوالپرسی کردن. پرسیدن که دماغت چاق است ؟، یعنی حالت خوب است ؟ (یادداشت مؤلف). - دماغ سوخته، کنایه ازخاطر ناکام و افسرده کسی که در وصول به مقصد یا هوسی شکست خورد. در تداول عامه، به طنز و شوخی و مسخره گویند دماغ سوخته می خریم. یا بوی دماغ سوخته می آید. - دماغ کسی چاق بودن، سرحال بودن و نشاط داشتن. (یادداشت مؤلف). - ، مال بسیار داشتن. (یادداشت مؤلف). - سر دماغ آمدن، حالت خوشی و نشاط پیدا کردن. (یادداشت مؤلف). - دماغ گزیدن، آزردن مغز. آزرده خاطر ساختن: بی جلوۀ آن سروقد گلگشت باغم می گزد گل می خراشد دیده ام بلبل دماغم می گزد. میر (از آنندراج). - دماغ نرم کردن، به وجدو حال درآوردن دماغ، برخلاف خشک مغزی و خشک دماغی: در آن نشئه که ما را گرم کردند دماغ بندگی را نرم کردند. زلالی (از آنندراج). - سردماغ بودن، حال و وضع خوب و رضایت بخش داشتن. خوش بودن. سرخوش بودن. (یادداشت مؤلف) : اسب سردماغ است، یعنی خوب از او مواظبت شده. ، خواهش، و به این معنی اخیر در محل تعظیم آید. (از غیاث) (ناظم الاطباء). خواهش و درخواست، و در این معنی درمحل بزرگی و تعظیم آید و اکثر در مضاف مصادر یا آنچه بدان ماند آید، چنانچه گویند دماغ حرف زدن ندارم، و گاهی به اشخاص هم آید. (آنندراج) ، چیزی بر سر کوفتن. (از غیاث) (از آنندراج)