جدول جو
جدول جو

معنی دستینج - جستجوی لغت در جدول جو

دستینج
(دَ نَ)
معرب دستینه. یارق. (از اقرب الموارد). یاره. و رجوع به دستینه شود، بارق. (اقرب الموارد). ابر با درخش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راتینج
تصویر راتینج
راتیانج، صمغ درخت صنوبر، رخینه، رشینه، رخبینه، ریتانج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستیاب
تصویر دستیاب
کسی که به امری یا چیزی دست یابد، دست یابنده، به دست آمده، آنچه انسان با کار و کوشش به دست بیاورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
تخم مرغ، جسمی مغذی تقریباً بیضوی با پوستی نسبتاً محکم که در شکم مرغ خانگی تولید می شود، مرغانه، آسینه، خاگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
اجرت، مزد، مزد کار و زحمت، آنچه از زحمت کشیدن و رنج بردن به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
دسته
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، ایّاره، برنجن، دست برنجن، ورنجن، سوار، دستیاره، آورنجن، اورنجن، یارج، یاره برای مثال تا چو هماغوش غیوران شوم / محرم دستینۀ حوران شوم (نظامی۱ - ۴۵)،
دستکش، پوشاک دست،
امضا، حکم، دست خط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
یاری دهنده، مددکار، کمک کننده، همدست، معاون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بستیناج
تصویر بستیناج
گیاهی خاردار، با برگ های ریز و خشن، گل های سفید یا آبی رنگ و شاخه های کوتاه که از شاخه های نازک آن خلال دندان درست می کنند، خلال مکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستبند
تصویر دستبند
حلقه و زنجیری از طلا یا نقره یا چیز دیگر که زنان به مچ دست خود می بندند، دست برنجن، النگو، برنجن، ورنجن، اورنجن، آورنجن، دست برنجن، سوار، یاره، یارج، دستیاره، دستینه،
دو حلقۀ فلزی متصل به هم که با آن هر دو دست شخص تبهکار را به هم می بندند،
نوعی رقص که چند تن دست به دست یکدیگر می دهند و با هم می رقصند، برای مثال به هر برزن آوای خنیاگران / به هر گوشه ای دستبند سران (اسدی - ۲۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
معرب دستی. ظرفی است که با دست جابجا شود. (از اقرب الموارد). آوندی است که آنرا به دست توان برداشت. (منتهی الارب). و رجوع به دستی شود، دسته و قبضه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت. (برهان) (از غیاث) حرفه و پیشه (آنندراج). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب:
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج.
سعدی.
، کاری که با دست کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساختۀ دست:
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک.
فردوسی.
، پول و هرچه بواسطۀ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب. نتیجۀ کوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان.
سعدی (بوستان ص 209).
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.
حافظ.
، کرایه و مواجب. (ناظم الاطباء) ، آنچه از کسب بهم رسد، مزد دست. (برهان) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24). گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری. (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
نظامی.
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازۀ دسترنج.
نظامی.
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم.
نظامی.
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست.
نظامی.
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج.
نظامی.
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره.
سعدی.
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی.
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
اوحدی (از آنندراج).
، تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت. (غیاث). رنج و زحمت و کوشش. (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج.
فردوسی.
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست.
فردوسی.
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج.
نظامی.
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج.
نظامی.
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج.
نظامی.
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج.
نظامی.
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری.
سعدی.
مهناء، هنی ٔ، آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
به معنی دستینج است. (از دزی ج 1 ص 442). رجوع به دستینج و دستینه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / نِ)
مرکّب از: دست + ینه، پسوند نسبت، معرب آن دستینج. حلقۀ طلا و نقره و امثال آن باشد که زنان بر دست کنند. (برهان)، دست ورنجن. (جهانگیری) (آنندراج)، دستوانه. یاره. یارق. رسوه. (از اقرب الموارد) (دهار) (السامی)، سوار. زینتی که زنان در بند دست و ساعد گذارند از جواهر و طلا و یا نقره. (ناظم الاطباء) :
تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینۀ حوران شوم.
نظامی.
مسی کز وی مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند.
نظامی.
گهی دستینه از دستش ربودی
ببازوبندیش بازو نمودی.
نظامی.
ز دستینه دو ساعد دیده رونق
ز زر کرده دو ماهی را مطوق.
جامی (ازانجمن آرا)،
، دستکش و پوشاک دست. (ناظم الاطباء) ، دستبند که روز جنگ به دست بندند. دستوانه: اساوره و دستینه های زردر دست راست کرد برسبیل اکرام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 48) ، دستۀ کارد و شمشیر. (از جهانگیری) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، دسته و قبضه. (ناظم الاطباء) ، دستۀ طنبور و عود و رباب و مانند آن. (از برهان) (از جهانگیری)، گردن تار و سه تار و جز آن. (ناظم الاطباء) ، دستینۀ رباب و عود. ابریشم و جز آن که بر دستۀ رباب بندند زیرا که به منزلۀ دست برنجن است مر ساعد رباب را. (انجمن آرا) (آنندراج) :
نالان رباب از عشق می دستینه بسته دست وی
بر ساعدش چون خشک نی رگهای بسیار آمده.
خاقانی.
دل به گیسوی چنگ بربندید
جان به دستینۀ رباب دهید.
خاقانی (از انجمن آرا)،
از پی دستینۀ رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد.
خاقانی.
بهر دستینۀ رباب از جام و می
زر و بسد رایگان برخاسته.
خاقانی.
دستینه بسته بربط و گیسو گشاده چنگ
یعنی درم خریدۀ عیدیم و چاکرش.
خاقانی.
، مکتوبی که به دست خود بنویسند. (جهانگیری) (برهان)، آنچه بزرگان به خط خود نویسند. دستخط. (آنندراج) :
مرا به باغ تو دستینه ای نوشت چنان
که تیره گردد ارتنگ مانوی از وی.
منجیک (ازآنندراج)،
، آنچه در آخر کتاب الحاق کنند همچونام خود و تاریخ اتمام و غیره. (برهان) ، توقیع و فرمان پادشاهان. (جهانگیری) (از برهان)، توقیع. (فرهنگ اسدی)، توقیع و مثال. (شرفنامۀ منیری)، رقم شخص و امضای شخص. (ناظم الاطباء)، دستیانه، حکمی که از جانب حاکم برای محکومی نویسندو به دست او دهند. رقم. فرمان. (آنندراج)، حکم قاضی. (ناظم الاطباء) ، دفتر. (دهار) ، ابر با درخش، و دستینج معرب آن است. (یادداشت مرحوم دهخدا)، و رجوع به دستینج شود
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
معرب بستینه. اخلّه. رجوع به بستیباج یا بستیناج و بستیاج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستیانه
تصویر دستیانه
دستبند دست برنجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راتینج
تصویر راتینج
صمغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
بیضه، تخم مرغ تخم مرغ خایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیاب
تصویر دستیاب
بدست آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
یاری ده، مدد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
لعل و مروارید و امثال آنرا گویند که زنان بر رشته کشند و بر دست بندند، دستینه زنان آلاتی که زنان در دست کنند، زینت از طلا و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دستان، از پارسی دستان ها داستان ها افسانه ها، پرده های خنیا پرده های موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
کسی که دست او کج و معوج باشد، دزد جیب بر
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی شده خسک از گیاهان خسک حمص الامیر. توضیح این کلمه بصورت (بستیباج) تحریف شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستیج
تصویر دستیج
پارسی تازی گشته دستی آوند دستی آوندی که به دست توان برداشت
فرهنگ لغت هوشیار
دستبند دست برنجن، دسته کارد شمشیر طنبود عود و غیره، مکتوبی که بدست خود نویسد دستخط، فرمان پادشاه توقیع حکم، امضا، آنچه که در پایان کتاب الحاق کنند مانند نام خود تاریخ اتمام و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
کسب و کار و صنعت و حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
((~. رَ))
مزد کار، چیزی که بر اثر کار و تلاش به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
((دَ نِ))
دستبند، فرمان پادشاه، امضاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستینه
تصویر آستینه
((نِ))
تخم مرغ، خایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
((دَ کَ))
کسی که دست او کج و معوج باشد، کنایه از دزد، جیب بر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
معاون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستینه
تصویر دستینه
امضا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
معاون، آسیستان
فرهنگ واژه فارسی سره
اجرت، پاداش، حق العمل، مزد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از دستیار
تصویر دستیار
Assistant
دیکشنری فارسی به انگلیسی