جدول جو
جدول جو

معنی درگذاشتن - جستجوی لغت در جدول جو

درگذاشتن
(پَ تَ)
درگذاردن. گذشتن. عفو کردن. بخشودن. بخشایش. درگذشتن. صفح. تجاوز. آمرزش. اسجاح. (منتهی الارب) :
از ایشان گنه پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت.
اسدی.
اکنون خوارزمشاه پیر دولت است آنچه رفتی در باید گذاشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). بسیار زلت به افراط درگذاشته است. (تاریخ بیهقی). گفت فتوت درگذاشتن بود از برادران. (تذکرهالاولیاء عطار).
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت.
(گلستان سعدی).
تجازو، تکفیر، درگذاشتن گناه ازگناهکار. عفو، جرم از کسی درگذاشتن. (دهار). و رجوع به درگذاردن شود، یله کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رها کردن. سر دادن:
فرود آمد و اسب را درگذاشت
بخفت و همی دل پر اندیشه داشت.
فردوسی.
، قرار دادن: تشبیک، انگشتان بهم درگذاشتن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
درگذاشتن
((دَ. گُ تَ))
بخشیدن، عفو کردن
تصویری از درگذاشتن
تصویر درگذاشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
برگردانیدن، برای مثال عنان را بپیچید و برگاشت روی / برآمد ز لشکر یکی های هوی (فردوسی - ۱/۱۴۳)، همی این سخن قارن اندیشه کرد / که برگاشت سلم روی از نبرد (فردوسی - ۱/۱۴۵) روی برگردانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واگذاشتن
تصویر واگذاشتن
ترک کردن، رها کردن، وانهادن، واهشتن، واهلیدن، هلیدن، بدرود گفتن، چپ دادن، یله کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درگذشتن
تصویر درگذشتن
مردن، درگذشتن
پیشی گرفتن
گذشت کردن، از گناه کسی چشم پوشیدن
دست برداشتن
گذشتن، رفتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگماشتن
تصویر برگماشتن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماریدن، گماردن، برگماردن، گماشتن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَرْ ری نُ / نِ / نَ دَ)
در جای دور قرار دادن. دور کردن. دور نمودن. به جای دور بردن. به فاصله بسیار قرار دادن:
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند.
؟
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ هََ خوَر / خُر دَ)
اهمال و تقصیر کردن و ضائع ساختن. (برهان) ، ترک کردن. رها کردن. فروگذاردن. (یادداشت بخط مؤلف) : تدبیر آن است که ما این کار را فروگذاریم. (تاریخ بیهقی).
فروگذاری درگاه شهریار جهان
فراق جویی از اولیا و از احباب.
مسعودسعد.
اگرچه از دیرسالها این عادت فروگذاشته بودند... (مجمل التواریخ و القصص).
جملۀ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقاله). سلطان کار او فروگذاشت و روی به مهم خویش آورد. (ترجمه تاریخ یمینی).
اندیشه کنم که وقت یاری
در نیم رهم فروگذاری.
نظامی.
صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش.
حافظ.
یا بخت من طریق محبت فروگذاشت
یا او بشاهراه طریقت گذر نکرد.
حافظ.
، روان کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دانیال را هم اندر آن جایگاه دفن کردند و آب بر آن جوی فروگذاشتند. (مجمل التواریخ و القصص) ، آویختن. فروگذاردن. (یادداشت بخط مؤلف) : هفت هزار پردۀ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء).
گر برقعی فرونگذاری بر این جمال
در شهر هرکه کشته شود در ضمان توست.
سعدی.
که برقعی است مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش.
سعدی.
، مضایقه کردن. دریغ کردن:
در آن ساعت که ما مانیم و هویی
ز بخشایش فرومگذار مویی.
نظامی.
، از یاد بردن. فراموش کردن. (یادداشت بخط مؤلف). خذلان. (تاج المصادر بیهقی) : او قابوس را فروگذاشت و آن مواعید خلاف کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو در خوبی غریب افتادی ای ماه
غریبان را فرومگذار در راه.
نظامی.
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
نظامی.
، گذرانیدن. طی کردن:
تیمار ندارم از زمانه
آسانش همی فروگذارم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ کَ دَ)
رها کردن و سر دادن. (یادداشت به خط مؤلف) : رسنی بر پای او بستم و فراگذاشتم تا میچرد. (از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ رَ)
نصب نمودن بر کاری. (آنندراج). برقرار کردن. منصوب کردن. (ناظم الاطباء). نصب کردن. (از فرهنگ فارسی معین). مسلط کردن. تعیین کردن. تسلیط. (المصادرزوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) :
ترا پاک یزدان برو برگماشت
بد او ز ایران و نیران بگاشت.
فردوسی.
ندانست و آزرم کس را نداشت
همی آن بر این این بر آن برگماشت.
فردوسی.
کسی کو نبیند همی گنج من
چرا برگمارد بدل رنج من ؟
فردوسی.
به هر سو یکی با سپه برگماشت
بر قلب زابل سپه را بداشت.
اسدی.
همه خستگان را ز بس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت.
اسدی.
آفریدگار تبارک و تعالی تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شخصی را به تجسس ایشان برگماشتند. (گلستان سعدی). و رجوع به گماردن و گماشتن شود.
- چشم برگماشتن، چشم دوختن. نگریستن:
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
از ایشان یکی چشم ازو برنداشت.
فردوسی.
- همت برگماشتن، همت کردن. قصد ورزیدن: دامن جمع آورید و همت برگمارید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 445). اهل صلاح در مساجد و معابد دستها به دعا برداشتند و همتها برگماشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 393).
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
دم کردن. گذاشتن چای و پلو و چلو و جز آن را بر آتش ملایم تا به حد لازم پزد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دم کردن شود
لغت نامه دهخدا
(لَءْ مَ)
ننهادن. نگذاشتن. ناگذاردن
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ تَ)
ترک کردن. بازگذاشتن. (ناظم الاطباء). اعطال. (منتهی الارب). رها کردن. یله کردن: ثابت ساز نزد خاص و عام که امیرالمؤمنین فروگذاشت نمی کند مصلحت خلافت را و وانمی گذارد رعایت آن را. (تاریخ بیهقی ص 314).
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد آر.
مولوی.
، تفویض کردن. (آنندراج). تسلیم کردن. مفوض داشتن. تسلیم کردن به دیگری. احاله کردن. حواله کردن. محول کردن. توکیل کردن.
- واگذاشتن به خدا، سپردن به خدا. حواله به خدا کردن. (ناظم الاطباء). تفویض حق نمودن. (آنندراج).
، ساکن شدن. موقتاً آرام شدن و فاصله دادن. (یادداشت مؤلف).
- واگذاشتن درد، موقتاً آرام شدن وساکن شدن درد.
- واگذاشتن باران، سست شدن باران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ تَ)
عفو کردنی. قابل عفو و بخشایش. قابل اغماض.
- نادرگذاشتنی، غیر قابل عفو. غیر قابل اغماض. اغماض ناپذیر. بخشایش ناپذیر: در حلم و ترحم به منزلتی بود چنانکه یک سال به غزنین آمد از خراسان تقصیرها پیدا آمد و گناهان نادرگذاشتنی. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 131 و چ ادیب ص 126)
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ دَ)
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طمور. غبر. غبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) :
چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت
بیامد بدان خیمه ها درگذشت.
فردوسی.
هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم
هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم.
فرخی.
امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30).
تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی
از اینجا درگذر کآنجا رسیدی.
نظامی.
اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب).
- درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) :
چو کین برادرت بد سی وهشت
از اندازه خون ریختن درگذشت.
فردوسی.
- درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
- درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب).
- درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی).
کنون کوش کآب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سر گذشت.
سعدی.
تزهلج، درگذشتن نیزه. دبر، دبور، درگذشتن تیر از نشانه. شخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن:
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر از این درگذرم.
فرخی.
به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه).
از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست
گردون بگرد او چو محیط است در هوا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16).
پیر بدو گفت جوانی مکن
درگذر از کار و گرانی مکن.
نظامی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
آن دگرش گفت کز این درگذر
جور ملک بین وبرو غم مخور.
نظامی.
گفت از این درگذر بهانه مساز
باغ بفروش و رخت واپرداز.
نظامی.
در یکی گفته کز این دو درگذر
بت بود هرچه بگنجد در نظر.
مولوی.
- از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن:
هر آن کس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.
فردوسی.
از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی).
- به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی).
، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) :
به رای و به داد از پدر درگذشت
همه گیتی از دادش آباد گشت.
فردوسی.
براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن:
همی بود بر پیل در پهن دشت
بدان تا سپه پیش او درگذشت.
فردوسی.
، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. منجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سلف. سلوف. تمضی. مضاء. مضوّ. (منتهی الارب) :
بدو گفت خاقان که آن درگذشت
گذشته سخنها همه باد گشت.
فردوسی.
سپهدار ترکان چو شب درگذشت
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
همان پاسی از تیره شب درگذشت
طلایه پراکندبر گرد دشت.
فردوسی.
چو زو درگذشت و پسر شاه بود
بدان را ز بد دست کوتاه بود.
فردوسی.
به ترکان خبر شد که زو درگذشت
بدانسان که بد تخت بی شاه گشت.
فردوسی.
کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه).
چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست
بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر.
ناصرخسرو.
ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67).
چون درگذرد جوانی از مرد
آن کورۀ آتشین شود سرد.
نظامی.
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت.
مولوی.
، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه).
درگذر از جرم که خواهنده ایم
چارۀ ما کن که پناهنده ایم.
نظامی.
، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب).
- درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) :
سماعیل چون زین جهان درگذشت
جهانگیر قحطان بیامد ز دشت.
فردوسی.
اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص).
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت.
نظامی.
به خوابش کسی دید چون درگذشت
بگفتا حکایت کن از سرگذشت.
سعدی.
چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
درگذاشتن. گذاردن. عفو کردن: عفو ذنب،درگذاردن گناه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گناه دوست عاشق دوست دارد
ز بهر آنکه تا زو درگذارد.
(ویس و رامین).
همی گفت کای دادگر زینهار
ز ما این عذاب و بلا درگذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
الهی دلم را ز بد پاک دار
وگر زلت آید ز من درگذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
با عذر ندارم آشنائی
بل جرم به عذر درگذارم.
ناصرخسرو.
در بنده بودن تو ز پیری مقصرم
ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار.
سوزنی.
مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم درگذار. (سندبادنامه ص 293).
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
یکی را که عادت بود راستی
خطائی کند درگذارند از او.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی.
ز ما هرچه آید نیاید بکار
چنان کز تو آید ز ما درگذار.
نزاری قهستانی.
رجوع به درگذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ مَ)
درگذرانیدن. برتر بردن. برافراختن. رفعت بخشیدن. (یادداشت دهخدا) :
گر ایدون که زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم از این انجمن.
فردوسی.
بدست اندرون جز کمندی نداشت
پس خسرو اندر همی برگذاشت.
فردوسی.
برکشیدی مرا به چرخ برین
قدر من برگذاشتی ز قمر.
فرخی.
به دانش گرای ای برادر که دانش
ترا برگذارد از این چرخ اخضر.
ناصرخسرو.
سر من آنجا باشد که خاک پای تو است
اگرچه سر به فلک برگذارم از املاک.
سوزنی.
، (از: برگ + سار = سر) سر برگ:
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
صرف نظر کردن. درگذشتن:
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست ازو هر بد اندرگذاشت.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از درگذاردن
تصویر درگذاردن
عفو کردن، در گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگذاشتن
تصویر واگذاشتن
تسلیم کردن تفویض کردن، ترک کردن بازگذاشتن: (ثابت ساز نزد خاص و عام که امیرالمومنین فرو گذاشت نمی کند مصلحت خلافت را و وا نمی گذارد رعایت آنرا)، بعهده کسی محول کردن، یا واگذاشتن بخدا. حواله بخدا کردن، موقتا آرام شدن ساکن شدن، یا واگذاشتن درد. موقتا آرام شدن، موقتا فاصله دادن در اثنای اجرای کار و امری. یا واگذاشتن بخود. بحال خود رها کردن: (نه تنها زمین را باین صورت بخود وامیگذارند (مردم ابراهیم آباد) خیلی چیزها همین طوراست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذاشته
تصویر در گذاشته
عفو کرده بخشوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذشتن
تصویر در گذشتن
عبور کردن، دست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگذشتن
تصویر برگذشتن
طی شدن، سپری شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگاشتن
تصویر برگاشتن
برگرداندن برگردانیدن چیزی. یا برگاشتن روی. روی برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذاشتن
تصویر در گذاشتن
عفوکردن بخشودن در گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگماشتن
تصویر برگماشتن
برقرار کردن منصوب کردن نصب کردن، وکیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واگذاشتن
تصویر واگذاشتن
((گُ تَ))
تسلیم کردن، چیزی را در اختیار کسی قرار دادن، ترک کردن، واگذاردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراگذاشتن
تصویر فراگذاشتن
((~. گُ تَ))
رها کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگماشتن
تصویر برگماشتن
((~. گُ تَ))
برگماردن، مأمور کردن، منصوب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگذشتن
تصویر درگذشتن
((دَ گُ ذَ تَ))
عبور کردن، گذشت کردن، بخشیدن، مردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروگذاشتن
تصویر فروگذاشتن
((~. گُ تَ))
مضایقه کردن، اهمال کردن، رها کردن، ترک کردن، گذشت کردن، ضایع کردن، رخصت دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درگذشته
تصویر درگذشته
متوفی
فرهنگ واژه فارسی سره
انتصاب کردن، برگماردن، گماشتن، مامور کردن، ماموریت دادن، منصوب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رو کردن، رفتن، روانه شدن، عازم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رحلت، فوت کردن، مردن، وفات کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد