برگماشتن. برگماریدن: گمانی مبر کاین ره مردمست برین کار نیکو خرد برگمار. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و رجوع به برگماشتن شود
برگماشتن. برگماریدن: گمانی مبر کاین ره مردمست برین کار نیکو خرد برگمار. ناصرخسرو. که جوهری ز عرض لامحاله خالی نیست جزین نباشد دل برگمار و ژرف گمار. ناصرخسرو. و رجوع به برگماشتن شود
برگزاردن. انجام دادن. فیصله دادن. برگذراندن. و رجوع به برگذاشتن و برگزاردن شود، منتخب. انتخاب شده. (ناظم الاطباء). برتر. مرجح: سپهدار با لشکر و گنج و تاج بدیدند آن برگزینان چاج. فردوسی. بدست وی اندر فراوان سپاه تبه گردد از برگزینان شاه. فردوسی. گرچه زبعد همه آمده ای در جهان از همه ای برگزین بر همه کس افتخار. خاقانی. تخییر، برگزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
برگزاردن. انجام دادن. فیصله دادن. برگذراندن. و رجوع به برگذاشتن و برگزاردن شود، منتخب. انتخاب شده. (ناظم الاطباء). برتر. مرجح: سپهدار با لشکر و گنج و تاج بدیدند آن برگزینان چاج. فردوسی. بدست وی اندر فراوان سپاه تبه گردد از برگزینان شاه. فردوسی. گرچه زبعد همه آمده ای در جهان از همه ای برگزین بر همه کس افتخار. خاقانی. تخییر، برگزین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن: چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص 334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی).
برگذاردن. انجام دادن. فیصله دادن. کردن: چندکار سلطان مسعود برگزارد همه بانام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). کارها همه این مرد می برگزارد. (تاریخ بیهقی ص 334). پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگزاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی ص 334). فردا بهمه حالها بردم تا این کار برگزارده آید. (تاریخ بیهقی ص 552). من امروز با اعیان و مقدمان چند شغل مهم دارم که فریضه است تا آنرا برگزارده آید. (تاریخ بیهقی).
داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غلغله. (منتهی الارب). مدخل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه، درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء، تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء، در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر، چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب). - به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه). ، درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار) ، داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن: از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. درآورد لشکر به ایران زمین شه کافران دل پراکنده کین. فردوسی. ازین بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو. نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99). هر صبح پای صبر به دامن درآوردم پرگار عجز گرد سر و تن درآورم. خاقانی. پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115). به هر مجلس که شهدت خوان درآرد به صورتهای مومین جان درآرد. نظامی. بفرمودش درآوردن به درگاه ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه. نظامی. بفرمود آنگهی کو را درآرید ورا چندین زمان بر در ندارید. نظامی. به خلق و فریبش گریبان کشید به خانه درآوردش و خوان کشید. سعدی. درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحفیف، حف ّ، گرد چیزی درآوردن. تصلیه، در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط، درآوردن در شهری. (از منتهی الارب). - از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن: بعد از هزار سال همانی که اولت زین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی به انبوه. نظامی. کسی که دست خیالم به دامنش نرسید ببین چگونه درآورد بختش از در من. باقر کاشی (ازآنندراج). - به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن: تو دانی که این تاب داده کمند سر ژنده پیلان درآرد به بند. فردوسی. - به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن: از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده درآوردمی در و دیوار. فرخی. - درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان: که با من سر بدین حاجت درآری چو حاجتمندم این حاجت برآری. نظامی. - درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن: برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر. نظامی. - شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن: بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. نظامی. ، جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع، درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب). - به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن: گر از شاه توران شدستی دژم به دیده درآوردی از درد غم. فردوسی. - پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن: به عزم خدمت شه جستم از جای درآوردم به پشت بارگی پای. نظامی. - پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن: ز کین تند گشت و برآمد ز جای به بالای جنگی درآورد پای. فردوسی. - در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). ، خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب) : تا بدانند کز ضمیر شگرف هرچه خواهم درآورم بدو حرف. نظامی. گفتم به عقل پای درآرم ز بند او روی خلاص نیست به جهد از کمند او. سعدی. - از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود. - بدرآوردن، خارج کردن: گاه بدین حقۀ پیروزه رنگ مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ. نظامی. عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم. سعدی. - برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء). ، بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی را ز گردون دهد بارگاه یکی را ز کیوان درآرد به چاه. نظامی. کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی). - بزیر درآوردن، بزیر کشیدن: گمانم که روز نبرد این دلیر تن و بال رستم درآرد بزیر. فردوسی. - سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن: سر به فرمان او درآوردند همه با هم موافقت کردند. سعدی. - سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن: اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی. رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود. ، رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء) ، پدید آوردن. ایجاد کردن: زرود آواز موزون او برآورد غنا را رسم تقطیع او درآورد. نظامی. - بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن: چو بر زخمه فکند ابریشم ساز درآورد آفرینش را به آواز. نظامی. درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز. نظامی. ، نزدیک کردن: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشۀ جوال. (دهار). ، پی هم کردن: تکویر، درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب). - ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن. - ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). - از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار) ، معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن. - تآتر درآوردن، نمایش دادن. - تعزیه درآوردن، نمایش دادن. ، اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن
داخل کردن. فروبردن. وارد کردن. بدرون بردن. سپوختن. غرقه کردن. ادخال. (دهار). ایراد. ایلاج. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). غَلغله. (منتهی الارب). مُدخَل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) : ادمان، اسلاک، سلک، لحک، ملاحکه، درآوردن چیزی را در چیزی. (از منتهی الارب). اسواء، تمام درآوردن چیزی را در چیزی. اصلاء، در آتش درآوردن. (دهار). اقحام، درآوردن چیزی در چیزی بعنف. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تلحیف، درآوردن نره در اطراف شرم. سلک، درآوردن دست خود را در جیب. شصر، چوب شصار در سوراخ بینی ناقه درآوردن. (از منتهی الارب). - به انگشت درآوردن، در انگشت کردن. به انگشت درکردن: نخستین کسی که انگشتری کرد و به انگشت درآورد، جمشید بود. (نوروزنامه). ، درهم کردن، ادغام، درآوردن حرف در حرف. (دهار) ، داخل کردن. وارد کردن. به حضور آوردن. به درون بردن: از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. درآورد لشکر به ایران زمین شه کافران دل پراکنده کین. فردوسی. ازین بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو. نجاشی گفت: ایشان را درآرید، جعفر طیار با یاران خویشتن درآمدند. (قصص الانبیاء ص 326). فرعون کس فرستاد که کیست ؟ گفتند: موسی است. گفت: درآریدشان. (قصص الانبیاء ص 99). هر صبح پای صبر به دامن درآوردم پرگار عجز گرد سر و تن درآورم. خاقانی. پسر بر خر نشست و در جوی رفت و به گردابی عمیق درآورد، ناگاه تلاطم امواج و تراکم افواج سیلاب دررسید. (سندبادنامه ص 115). به هر مجلس که شهدت خوان درآرد به صورتهای مومین جان درآرد. نظامی. بفرمودش درآوردن به درگاه ز دلگرمی بجوش آمد دل شاه. نظامی. بفرمود آنگهی کو را درآرید ورا چندین زمان بر در ندارید. نظامی. به خلق و فریبش گریبان کشید به خانه درآوردش و خوان کشید. سعدی. درویش را ضرورتی پیش آمد، کسی گفت: فلان نعمتی دارد بی قیاس... گفت: من او را ندانم... دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. (گلستان سعدی). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند و به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند. (گلستان سعدی). پس به کشتی درآوردند و روان شدند. (گلستان سعدی). اکراس، درآوردن بزغالگان را در کرس. (از منتهی الارب). تحَفیف، حَف ّ، گرد چیزی درآوردن. تصلیه، در آتش درآوردن سوختن را. (دهار). هبوط، درآوردن در شهری. (از منتهی الارب). - از در درآوردن، از راه درآوردن. (آنندراج). از راه وارد کردن. داخل کردن: بعد از هزار سال همانی که اولت زین در درآورند و از آن در برون برند. ناصرخسرو. درآوردندش از در چون یکی کوه فتاده از پسش خلقی به انبوه. نظامی. کسی که دست خیالم به دامنش نرسید ببین چگونه درآورد بختش از در من. باقر کاشی (ازآنندراج). - به بند درآوردن، بسته کردن. گرفتار کردن: تو دانی که این تاب داده کمند سر ژنده پیلان درآرد به بند. فردوسی. - به سیم درآوردن در و دیوار، سیم اندود کردن آن: از آن عطاکه به من داد اگر بمانده بدی به سیم ساده درآوردمی در و دیوار. فرخی. - درآوردن سر به چیزی، توجه کردن بدان: که با من سر بدین حاجت درآری چو حاجتمندم این حاجت برآری. نظامی. - درآوردن سر کسی به مهر، رام و مطیع کردن وی. با محبت بسته کردن: برآیی به گرد جهان چون سپهر درآری سر وحشیان را به مهر. نظامی. - شکست درآوردن به کار کسی، او را شکستن. در او ایجادشکست کردن: بدو گشته بدخواه او چیره دست به کارش درآورده گیتی شکست. نظامی. ، جای دادن. قرار دادن: اکتاع، درآوردن سگ و اسب و جز آن دم را میان پای. کسع، درآوردن آهو یا شتر دنب خود را میان هر دو پای خود. کشح، درآوردن میان هر دو پای ستور دنب را. (از منتهی الارب). - به دیده درآوردن، در چشم آوردن. در دیده ظاهر کردن: گر از شاه توران شدستی دژم به دیده درآوردی از درد غم. فردوسی. - پای به پشت بارگی درآوردن، سوار شدن: به عزم خدمت شه جستم از جای درآوردم به پشت بارگی پای. نظامی. - پای در بالا (=اسب) درآوردن، سوار شدن: ز کین تند گشت و برآمد ز جای به بالای جنگی درآورد پای. فردوسی. - در نسخت درآوردن، جای دادن. ثبت کردن در نسخه: نسختی نبشت، همه اعیان تازیک را در آن درآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 608). ، خارج کردن (از اضداد است). بیرون کردن. بیرون آوردن. اهجام. (از منتهی الارب) : تا بدانند کز ضمیر شگرف هرچه خواهم درآورم بدو حرف. نظامی. گفتم به عقل پای درآرم ز بند او روی خلاص نیست به جهد از کمند او. سعدی. - از پای درآوردن، هلاک کردن: تا پدر را به تیغ از پای درآرمی. (سندبادنامه ص 75). از پای درآورد و بر زمین برآورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449). رجوع به این ترکیب ذیل پای شود. - بدرآوردن، خارج کردن: گاه بدین حقۀ پیروزه رنگ مهره یکی ده بدرآرد ز چنگ. نظامی. عجب از کشته نباشد به در خیمۀ دوست عجب از زنده که چون جان بدرآورد سلیم. سعدی. - برگ درآوردن، شکفتن برگ و سبز شدن درخت. (ناظم الاطباء). ، بیرون کشیدن و حساب بنگاهی را استخراج کردن. (فرهنگ لغات عامیانه) ، پایین آوردن. بزیر آوردن. فرودآوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : یکی را ز گردون دهد بارگاه یکی را ز کیوان درآرد به چاه. نظامی. کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان سعدی). - بزیر درآوردن، بزیر کشیدن: گمانم که روز نبرد این دلیر تن و بال رستم درآرد بزیر. فردوسی. - سر بفرمان درآوردن، اطاعت کردن: سر به فرمان او درآوردند همه با هم موافقت کردند. سعدی. - سر درآوردن با کسی، نزدیک وی رفتن. با او همداستانی وموافقت کردن: اگر با تو به یاری سر درآرم من آن یارم که از کارت برآرم. نظامی. رجوع به سر درآوردن در ردیف خود شود. ، رها کردن. آزاد ساختن. (ناظم الاطباء) ، پدید آوردن. ایجاد کردن: زرود آواز موزون او برآورد غنا را رسم تقطیع او درآورد. نظامی. - بانگ درآوردن،ایجاد و تولید بانگ کردن. خارج ساختن صدا: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - به آواز درآوردن، ایجاد آواز کردن. به آواز کردن واداشتن: چو بر زخمه فکند ابریشم ساز درآورد آفرینش را به آواز. نظامی. درآوردند مرغان دهل ساز سحرگه پنج نوبت را به آواز. نظامی. ، نزدیک کردن: به بربط چون سر زخمه درآورد ز رود خشک بانگ تر درآورد. نظامی. - بهم درآوردن، نزدیک کردن. جمع کردن: شرج، بهم درآوردن گوشۀ جوال. (دهار). ، پی هم کردن: تکویر، درآوردن شب را در روز و روز را در شب. (از منتهی الارب). - ادا درآوردن، شکلک ساختن. والوچاندن. خمانیدن. - ادای کسی را درآوردن، برای تفریح و تمسخر و مجلس آرایی، مانند کسی راه رفتن یا سخن گفتن و حرکات او را تقلید کردن. (فرهنگ لغات عامیانه). - از پی درآوردن، اعقاب. تردیف. (دهار) ، معمول داشتن. اعمال. نمایش دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بازی درآوردن، بقال بازی درآوردن، چون بقالان دبه و چانه زدن آغاز کردن. - تآتر درآوردن، نمایش دادن. - تعزیه درآوردن، نمایش دادن. ، اختراع کردن. حرفی را بی آنکه از کسی شنیده باشنددر دهانها و بر سر زبانها انداختن. (فرهنگ لغات عامیانه). ساختن. بافتن. افترا زدن
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن: همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. یکی پرز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیوکی درخورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر. فرخی. سپهبد پسندید و گفت از خرد سخنهای نغز این چنین درخورد. اسدی. گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). باد چندان هزار عیدت عمر که فزون زان به عقل در نخورد. سوزنی. وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد. خاقانی. هر ابائی که درخورد به بساط و آورددر خورنده رنگ نشاط. نظامی. ، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن: همان کن کجا با خرد درخورد دل اژدها را خرد بشکرد. فردوسی. یکی پرز آتش یکی پرخرد خرد با سر دیوکی درخورد. فردوسی. ز کینه به اغریرث پرخرد نه آن کرد کز مردمی درخورد. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. همچنان درخورد از روی قیاس کآن ملک شمس است این میر قمر. فرخی. سپهبد پسندید و گفت از خرد سخنهای نغز این چنین درخورد. اسدی. گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). باد چندان هزار عیدت عمر که فزون زان به عقل در نخورد. سوزنی. وقت هیجاست درخورد که علی سوی قنبر سلاح بفرستد. خاقانی. هر ابائی که درخورد به بساط و آورددر خورنده رنگ نشاط. نظامی. ، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
سپردن. تفویض کردن. تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. ترک کردن: بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد اورا. سنائی (حدیقه). ، لو دادن. چغلی کردن. گیر دادن کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فرو بردن: یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی آمدی سوی من همی در سپردی به پهلوی من. سعدی. رجوع به سپردن شود
سپردن. تفویض کردن. تسلیم کردن. (ناظم الاطباء). واگذاشتن. ترک کردن: بی بلا نازنین شمرد او را چون بلا دید درسپرد اورا. سنائی (حدیقه). ، لو دادن. چغلی کردن. گیر دادن کسی را. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فرو بردن: یکی تیری افکند و در ره فتاد وجودم نیازرد و رنجم نداد تو برداشتی آمدی سوی من همی در سپردی به پهلوی من. سعدی. رجوع به سپردن شود
درسپردن. سپردن. ترک کردن. واگذاشتن. تسلیم کردن. منکوب کردن: حسن گفت خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت یا حسن آنگاه کس نماند و بروند و به دشمن پیوندند و ما را درسپارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 33 و چ فیاض ص 35). رجوع به درسپردن شود
درسپردن. سپردن. ترک کردن. واگذاشتن. تسلیم کردن. منکوب کردن: حسن گفت خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت یا حسن آنگاه کس نماند و بروند و به دشمن پیوندند و ما را درسپارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 33 و چ فیاض ص 35). رجوع به درسپردن شود
ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 49 هزارگزی شمال زرند و 7 هزارگزی خاور راه فرعی زرند - راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان طغرابجرد بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 49 هزارگزی شمال زرند و 7 هزارگزی خاور راه فرعی زرند - راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مرکّب از: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمرکّب از: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت براستان که بمیرم بر آستان ای دوست. سعدی
مُرَکَّب اَز: در، پیشوند + گشادن، گشادن. گشودن. فتح. - کمین درگشادن، از کمین برآمدن. بر دشمن تاختن: مبارزان و اعیان یاری دادند و کمین درگشادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244) ، در گشادنمُرَکَّب اَز: در، باب + گشادن) باز کردن در. افتتاح کردن در. گشودن در: از آن پس یکی داستان برگشاد سخنهای بایسته را در گشاد. فردوسی. کجا آن نو بنو مجلس نهادن بهشت عاشقان را در گشادن. نظامی. گرم تو در نگشائی کجا توانم رفت بِراستان که بمیرم بَر آستان ای دوست. سعدی
ماندن. عاجز و بی چاره بودن. (آنندراج). عاجز شدن. بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن. (ناظم الاطباء). گرفتار شدن. فروماندن. بی حرکت و جنبش شدن. عجز آوردن. نتوانستن. مضطر شدن. عاجز آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن. مبهوت شدن. واماندن. نیارستن. بیش برنتابیدن. بیش نتابیدن. برنیامدن. بازپس ماندن. کم آمدن. بیرون شد ندانستن. راه چاره ندانستن. راه علاج نشناختن. اضطرار. الجاء. بقر. تبلیح. حصر. (تاج المصادر بیهقی). بیقره. عجز. (از منتهی الارب) : ابراهیم درماند [آنگاه که ساره او را درخواست که هاجر و ابراهیم را از نزد وی دور کند] و ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). برآب گرم درمانده ست پایم چو در زفرین در انگشت ازهر. دقیقی (از تاریخ سیستان). همان نامه بنمود و برخواندند بزرگان به اندیشه درماندند. فردوسی. بدان غار بی یاردرماندم بداد آفریننده را خواندم. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. وراشیر کپی همی خواندند ز رنجش بر و بوم درماندند. فردوسی. واندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد که به علف سخت درمانده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). اگر بدست عاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). با قلم چونکه تیغ یار کنی درنمانی ز ملک هفت اقلیم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). به سؤال تو چو درماند بگوید به نشاط بر پیمبر صلواتی خوش خواهم بآواز. ناصرخسرو. فرعون درماند گفت این رسول شما دیوانه است. (قصص الانبیاء ص 102). بعد از آن خلق درماندند پیش موسی آمدند که دعا کن که این قحط برود. (قصص الانبیاء ص 106). گویند که در بنی اسرائیل قحط افتاد در روزگاری خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). قحط ظاهر شد ایشان درماندند. (قصص الانبیاء ص 198). بنی اسرائیل از تشنگی درماندند. (قصص الانبیاء ص 120). چون هابیل را بکشت گرگان بیامدند تا آن کشته را بخورند قابیل درماند و ندانست که آنرا چه کار کند. (قصص الانبیاء ص 26). گفت دایه بیاورید تا او را شیر دهد هیچ کس را قبول نکرد درماندند. (قصص الانبیاء ص 91). شاه چون این بشنید درماند و پناه با خداوند عزوجل برد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون معتضد [خلیفه] بیامد و حصار را محکم دید درماند و ناامید گشت. (مجمل التواریخ والقصص). دهران درماند و هیچ نتوانست گفتن. (مجمل التواریخ والقصص). چون از حد بگذشت [ستم مار] و زاغ درماند شکایت بر شکال برد. (کلیله و دمنه). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه). هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام اگر به دانه نمانم به دام درمانم. سوزنی. عجب درماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش. نظامی. قاصد چو بسی در این سخن راند مسکین پدر عروس درماند. نظامی. مرنج ار با تو آن گوهر نماند تو کانی کآن ز گوهر درنماند. نظامی. ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند بهوش آمد به کار خویش درماند. نظامی. وآخر چو به کار خویش درماند او نیز رحیل نامه را خواند. نظامی. به هر حرفی کز آن منشور برخواند چو افیون خوردۀ مخموردرماند. نظامی. زید ارچه به کار خویش درماند با مجنون نیز نقش می خواند. نظامی. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی). ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. سعدی. با بدان کم نشین که درمانی خوپذیر است نفس انسانی. سعدی. آتش در منجنیقها زدند بسوختند و با قلعه رفتند اوقیو درماند و بدرالدین لؤلؤ را بخواند. (رشیدی). دریغا عیش شب گیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. حافظ. هرکه به نام فریفته شود به نان درماند. (امثال و حکم). اختلال، درماندن شتران در علف شیرین. فحوم، درماندن مرد در جواب. (از منتهی الارب)، خسته شدن (به معنی امروزی). (یادداشت مرحوم دهخدا). واماندن. ماندگی یافتن. اعیاء. عی ّ: استعایه، تعایی، تعیی، عی، عیاء، درماندن در کار. (منتهی الارب)، لکنت در زبان پیدا شدن و الکن شدن. (ناظم الاطباء). مفحم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اًقراد، تعّ، تعتعه، تکأکؤ، حصر، عفط، فهاهه، فهّه، لکن، لکونه، لکنه، درماندن به سخن. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتراس، درماندن زبان در سخن وقت پیکار. (از منتهی الارب)، محکم و قایم چسبیدن، مأیوس شدن و ناامید گشتن، شک نمودن و شبهه داشتن. (ناظم الاطباء)
ماندن. عاجز و بی چاره بودن. (آنندراج). عاجز شدن. بدبخت و بی نصیب شدن و بیچاره و بی نوا شدن. (ناظم الاطباء). گرفتار شدن. فروماندن. بی حرکت و جنبش شدن. عجز آوردن. نتوانستن. مضطر شدن. عاجز آمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). متحیر شدن. مبهوت شدن. واماندن. نیارستن. بیش برنتابیدن. بیش نتابیدن. برنیامدن. بازپس ماندن. کم آمدن. بیرون شد ندانستن. راه چاره ندانستن. راه علاج نشناختن. اضطرار. الجاء. بَقَر. تبلیح. حَصر. (تاج المصادر بیهقی). بَیْقَره. عجز. (از منتهی الارب) : ابراهیم درماند [آنگاه که ساره او را درخواست که هاجر و ابراهیم را از نزد وی دور کند] و ندانست که چه کند. (ترجمه طبری بلعمی). برآب گرم درمانده ست پایم چو در زفرین در انگشت ازهر. دقیقی (از تاریخ سیستان). همان نامه بنمود و برخواندند بزرگان به اندیشه درماندند. فردوسی. بدان غار بی یاردرماندم بداد آفریننده را خواندم. فردوسی. دگر گنج بادآورش خواندند شمارش گرفتند و درماندند. فردوسی. وراشیر کپی همی خواندند ز رنجش بر و بوم درماندند. فردوسی. وَاندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد که به علف سخت درمانده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 619). اگر بدست عاجزی آید او بر خود درماند و خلق بر وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). با قلم چونکه تیغ یار کنی درنمانی ز ملک هفت اقلیم. ؟ (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). به سؤال تو چو درماند بگوید به نشاط بر پیمبر صلواتی خوش خواهم بآواز. ناصرخسرو. فرعون درماند گفت این رسول شما دیوانه است. (قصص الانبیاء ص 102). بعد از آن خلق درماندند پیش موسی آمدند که دعا کن که این قحط برود. (قصص الانبیاء ص 106). گویند که در بنی اسرائیل قحط افتاد در روزگاری خلق درماندند. (قصص الانبیاء ص 130). قحط ظاهر شد ایشان درماندند. (قصص الانبیاء ص 198). بنی اسرائیل از تشنگی درماندند. (قصص الانبیاء ص 120). چون هابیل را بکشت گرگان بیامدند تا آن کشته را بخورند قابیل درماند و ندانست که آنرا چه کار کند. (قصص الانبیاء ص 26). گفت دایه بیاورید تا او را شیر دهد هیچ کس را قبول نکرد درماندند. (قصص الانبیاء ص 91). شاه چون این بشنید درماند و پناه با خداوند عزوجل برد. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). چون معتضد [خلیفه] بیامد و حصار را محکم دید درماند و ناامید گشت. (مجمل التواریخ والقصص). دهران درماند و هیچ نتوانست گفتن. (مجمل التواریخ والقصص). چون از حد بگذشت [ستم مار] و زاغ درماند شکایت بر شکال برد. (کلیله و دمنه). دشمن ضعیف... اگر از قوت و زور درماند به حیلت و مکر فتنه انگیزد. (کلیله و دمنه). هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام اگر به دانه نمانم به دام درمانم. سوزنی. عجب درماند شاپور از سپاسش فراتر شد که گردد روشناسش. نظامی. قاصد چو بسی در این سخن راند مسکین پدر عروس درماند. نظامی. مرنج ار با تو آن گوهر نماند تو کانی کآن ز گوهر درنماند. نظامی. ز بیهوشی زمانی بی خبر ماند بهوش آمد به کار خویش درماند. نظامی. وآخر چو به کار خویش درماند او نیز رحیل نامه را خواند. نظامی. به هر حرفی کز آن منشور برخواند چو افیون خوردۀ مخموردرماند. نظامی. زید ارچه به کار خویش درماند با مجنون نیز نقش می خواند. نظامی. دشمن چون از هر حیلتی درماند سلسلۀ دوستی بجنباند تا به دوستی کارها کند که در دشمنی نتواند. (گلستان سعدی). ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. سعدی. با بدان کم نشین که درمانی خوپذیر است نفس انسانی. سعدی. آتش در منجنیقها زدند بسوختند و با قلعه رفتند اوقیو درماند و بدرالدین لؤلؤ را بخواند. (رشیدی). دریغا عیش شب گیری که در خواب سحر بگذشت ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی. حافظ. هرکه به نام فریفته شود به نان درماند. (امثال و حکم). اختلال، درماندن شتران در علف شیرین. فحوم، درماندن مرد در جواب. (از منتهی الارب)، خسته شدن (به معنی امروزی). (یادداشت مرحوم دهخدا). واماندن. ماندگی یافتن. اعیاء. عَی ّ: استعایه، تعایی، تعیی، عی، عیاء، درماندن در کار. (منتهی الارب)، لکنت در زبان پیدا شدن و الکن شدن. (ناظم الاطباء). مفحم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اًقراد، تَعّ، تَعتعه، تَکأکؤ، حَصر، عَفط، فَهاهه، فَهّه، لکن، لُکونه، لُکنه، درماندن به سخن. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتراس، درماندن زبان در سخن وقت پیکار. (از منتهی الارب)، محکم و قایم چسبیدن، مأیوس شدن و ناامید گشتن، شک نمودن و شبهه داشتن. (ناظم الاطباء)
پنداشتن. تصور کردن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج). انگاشتن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن: همه شاه بگذارد از تو همی بدی نیکی انگارد از تو همی. فردوسی. و رجوع به انگار و انگاره و انگاشتن شود
پنداشتن. تصور کردن. گمان بردن. (برهان قاطع) (آنندراج). انگاشتن. انگاریدن. فرض کردن. گرفتن: همه شاه بگذارد از تو همی بدی نیکی انگارد از تو همی. فردوسی. و رجوع به انگار و انگاره و انگاشتن شود
درگذاشتن. گذاردن. عفو کردن: عفو ذنب،درگذاردن گناه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گناه دوست عاشق دوست دارد ز بهر آنکه تا زو درگذارد. (ویس و رامین). همی گفت کای دادگر زینهار ز ما این عذاب و بلا درگذار. شمسی (یوسف و زلیخا). الهی دلم را ز بد پاک دار وگر زلت آید ز من درگذار. شمسی (یوسف و زلیخا). با عذر ندارم آشنائی بل جرم به عذر درگذارم. ناصرخسرو. در بنده بودن تو ز پیری مقصرم ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار. سوزنی. مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم درگذار. (سندبادنامه ص 293). کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. اگر می نترسی ز روز شمار از آن کز تو ترسد خطا درگذار. سعدی. یکی را که عادت بود راستی خطائی کند درگذارند از او. سعدی. نه کورم ولیکن خطا رفت کار ندانستم از من گنه درگذار. سعدی. ز ما هرچه آید نیاید بکار چنان کز تو آید ز ما درگذار. نزاری قهستانی. رجوع به درگذاشتن شود
درگذاشتن. گذاردن. عفو کردن: عفوِ ذَنْب،درگذاردن گناه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گناه دوست عاشق دوست دارد ز بهر آنکه تا زو درگذارد. (ویس و رامین). همی گفت کای دادگر زینهار ز ما این عذاب و بلا درگذار. شمسی (یوسف و زلیخا). الهی دلم را ز بد پاک دار وگر زلت آید ز من درگذار. شمسی (یوسف و زلیخا). با عذر ندارم آشنائی بل جرم به عذر درگذارم. ناصرخسرو. در بنده بودن ِ تو ز پیری مقصرم ای بخت تو جوان ز من پیر درگذار. سوزنی. مرا معذور دار و بدین دلیری که نمودم درگذار. (سندبادنامه ص 293). کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. اگر می نترسی ز روز شمار از آن کز تو ترسد خطا درگذار. سعدی. یکی را که عادت بود راستی خطائی کند درگذارند از او. سعدی. نه کورم ولیکن خطا رفت کار ندانستم از من گنه درگذار. سعدی. ز ما هرچه آید نیاید بکار چنان کز تو آید ز ما درگذار. نزاری قهستانی. رجوع به درگذاشتن شود