برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
برکندن، کندن، کندن جوی و راه آب در زمین، فرسودن، کهنه کردن، برای مِثال دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم / رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۴)
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
کندن. جدا کردن از زمین. قلع کردن. قلع. اقتلاع. (تاج المصادر بیهقی). قلع و قمع کردن. از جا درآوردن. از بیخ برآوردن. (آنندراج). استیصال. (یادداشت مؤلف). نزع. انتزاع: شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند یک حملۀ تو برکند بنیاد صد حصن حصین. جوهری. بر آنم که تا زنده ماند تنم بن و بیخ بد ازجهان برکنم. فردوسی. گر از دامن او درفشی کنند ترا با سپاه از جهان برکنند. فردوسی. که او گربه از خانه بیرون کند یکایک همه ناودان برکند. فردوسی. خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند هفتاد میخ. فردوسی (از لغت نامۀ اسدی در کلمه ستیخ). بنیزه کرگدن را برکند شاخ بزوبین بشکند سیمرغ را پر. فرخی. دو چیزش برکن و دو بشکن مندیش ز غلغل و غرنبه. لبیبی. (یعقوب لیث گفت) سبب برکندن طاهریان و جور ایشان از مسلمانان من خواهم بود. (تاریخ سیستان). اگر این شغل مرا دهد و بدین رضا دارد من علوی را از طبرستان برکنم و اگر ندهد ناچار من اسماعیل احمد را برکنم. (تاریخ سیستان). چون عجم برکنده شدند و عرب آمدند شعر ایشان بتازی بود. (تاریخ سیستان). علی تکین دشمنی بزرگ است... صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی). چون آتش خشم بنشست پشیمان میشوم چه سود دارد که... خانمانها برکنده باشند. (تاریخ بیهقی). گریخته از برادر بمکران نشانده و عیسی مغرورو عاصی را برکنده شود. (تاریخ بیهقی). برکندم جهل و گمرهی را از بیخ ز باغ و جویبارم. ناصرخسرو. جزیره خراسان چو بگرفت شیطان در او خار بنشاند و برکند عرعر. ناصرخسرو. الا ای باغبان آن سرو بنشان اگر صاحبدلی آن سرو برکن. سعدی. بخرام باﷲ تا صبا بیخ صنوبر برکند برقع برافکن تا بهشت از حور زیور برکند. سعدی. نسف، برکندن بنا. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) .اتاکه، برکندن موی. اجاحه، از بیخ برکندن. اجتثاث، بریدن و از بیخ برکندن چیزی را. اجتحاء، از بیخ برکندن چیزی را. اجتراف، از بن برکندن. اجتفاء، از بیخ برکندن تره را. احتفاف، برکندن درخت را. اجتیاح، اجذار، اجعام، اقتلاع، از بیخ برکندن. انشاص، از جای برکندن. تجرف، به بیل برکندن گِل را. تجرید، برکندن موی پوست را. تزبیق، برکندن موی. تقعیث، تقلیع، از بیخ برکندن. تهلیب، موی برکندن. جأف، برکندن درخت را ازبن. جذر، جرف، از بیخ برکندن. جعف، برکندن درخت را.جف ّ، از بیخ برکندن تره را. جیاحه، از بیخ برکندن. جیخ، برکندن توجبه وادی را. (از منتهی الارب). حف ّ، موی برکندن از روی. (تاج المصادر بیهقی). دخم، از جای برکندن چیزی را. سخت، از بیخ برکندن. سحف، نیک برکندن موی از پوست چندان که باقی نماند از آن. سفر، از بیخ برکندن موی. (از منتهی الارب). سک ّ، گوش از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی). طرق، برکندن موی. طمس، برکندن از بیخ و بن. عتف، عتم، برکندن موی را. عنش، از جای برکندن. (از منتهی الارب). قعشره، قعضبه، از بیخ برکندن. قعف، برکندن خاک از پای خود از سخت پاسپردگی و برکندن خرمابن را از بیخ. قفثله، از بیخ برکندن. قلیخ، برکندن درخت را. قلع، از بیخ برکندن چیزی را. معط، برکندن موی. تحت، از بیخ برکندن. هرمله، برکندن موی کسی را. هلب، هلض، برکشیدن چیزی را و برکندن.هید، از جای برکندن. (از منتهی الارب). - از بیخ برکندن، قلع و قمع کردن. ریشه کن کردن. - از بیخ و بن برکندن، مستأصل کردن. نابود کردن: بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را ز بن برکنم. فردوسی. دل و پشت بیدادگر بشکنید همه بیخ و شاخش ز بن برکنید. فردوسی. - از جای برکندن، دگرگون کردن: گرت برکند خشم روزی ز جای سراسیمه خوانندت وتیره رای. سعدی. -
درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن: تا ابر کند می را با باران ممزوج تا باد به می درفکند مشک به خروار. منوچهری. از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت آوازه درفکند که یاقوت احمرم. ؟ (از سندبادنامه ص 13). وآنگهی ترکتاز کرد بروم درفکند آتشی در آن بر و بوم. نظامی. در مریدان درفکند از شوق سوز بود در خلوت چهل پنجاه روز. مولوی. طفل از او بستد در آتش درفکند زن بترسید و دل از ایمان بکند. مولوی. یک دهان نالان شده سوی شما های و هوئی درفکنده در سما. مولوی
درفگندن. درافکندن. افکندن. درانداختن: تا ابر کند می را با باران ممزوج تا باد به می درفکند مشک به خروار. منوچهری. از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت آوازه درفکند که یاقوت احمرم. ؟ (از سندبادنامه ص 13). وآنگهی ترکتاز کرد بروم درفکند آتشی در آن بر و بوم. نظامی. در مریدان درفکند از شوق سوز بود در خلوت چهل پنجاه روز. مولوی. طفل از او بستد در آتش درفکند زن بترسید و دل از ایمان بکند. مولوی. یک دهان نالان شده سوی شما های و هوئی درفکنده در سما. مولوی
داخل کردن. در درون نهادن. بدرون دفع کردن. در میان راندن و داخل کنانیدن و بدرون آوردن. (ناظم الاطباء) : قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه در کردند. (گلستان سعدی) تختّم، انگشتری در کردن. (تاج المصادر بیهقی). تمتین، در کردن رشتۀ موی طرائق خیمه تا سر ستون ندرد خیمه را. (از منتهی الارب). - پیش درکردن، جلو انداختن. در پیش بردن: گله پیش درکرد و میرفت شاد شکیبنده می بود تا بامداد. نظامی. ، درج کردن. در میان نشاندن. (ناظم الاطباء)، مزج کردن. ریختن. نهادن: گل و شکر (گاه گل انگبین ساختن) به طشتی یا ملاکی چوبین یا طغاری سفالین در کنند، یک تو گل یک تو شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین آن از نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخوردطعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند و این رسم بماند. (مجمل التواریخ والقصص)، بیرون کردن. خارج کردن: در کردن کسی را از جائی، او را به رفتن داشتن. از آنجا بیرون کردن: آخر او را از این جا در کردید. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بدر کردن دست، بریدن آن. جدا ساختن از بدن. دور کردن از تن: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم پاره ای بدزدید، حاکم فرمود که دستش بدر کنند. (گلستان سعدی). ، کم کردن: در کردن وزن ظرف از وزن چیزی، کم کردن وزن ظرف از وزن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رفتن: ظرف درکرده، ظرف در رفته. خالص. - خستگی درکردن، رفع خستگی کردن. - در کردن باد از...، بیرون کردن هوا از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بیختن. نخل، چنانکه چیزی را از الک و حریر: از الک یااز غربال یا از حریر در کردن، با الک و... بیختن. فرو گذاشتن با الک و غربال و حریر. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پالائیدن، چنانکه مایعی خره دار رااز خرقه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درتداول عامه، گشاد دادن. افکندن. انداختن: تفنگ یا توپ درکردن، گشاد دادن آن. گشاد دادن گلولۀ آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تیر از تفنگ و توپ و کمان و جز آن بیرون کردن. (ناظم الاطباء)، رها کردن.از اتصال بیرون آوردن، چنانکه در بافتنی. در بافندگی، گره یا گره ها از تار و پود فروگذاردن، پینه و وصله زدن. (از ناظم الاطباء)
داخل کردن. در درون نهادن. بدرون دفع کردن. در میان راندن و داخل کنانیدن و بدرون آوردن. (ناظم الاطباء) : قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه در کردند. (گلستان سعدی) تختّم، انگشتری در کردن. (تاج المصادر بیهقی). تمتین، در کردن رشتۀ موی طرائق خیمه تا سر ستون ندرد خیمه را. (از منتهی الارب). - پیش درکردن، جلو انداختن. در پیش بردن: گله پیش درکرد و میرفت شاد شکیبنده می بود تا بامداد. نظامی. ، درج کردن. در میان نشاندن. (ناظم الاطباء)، مزج کردن. ریختن. نهادن: گل و شکر (گاه گل انگبین ساختن) به طشتی یا ملاکی چوبین یا طغاری سفالین در کنند، یک تو گل یک تو شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین آن از نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخوردطعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند و این رسم بماند. (مجمل التواریخ والقصص)، بیرون کردن. خارج کردن: در کردن کسی را از جائی، او را به رفتن داشتن. از آنجا بیرون کردن: آخر او را از این جا در کردید. (یادداشت مرحوم دهخدا). - بدر کردن دست، بریدن آن. جدا ساختن از بدن. دور کردن از تن: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم پاره ای بدزدید، حاکم فرمود که دستش بدر کنند. (گلستان سعدی). ، کم کردن: در کردن وزن ظرف از وزن چیزی، کم کردن وزن ظرف از وزن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رفتن: ظرف درکرده، ظرف در رفته. خالص. - خستگی درکردن، رفع خستگی کردن. - در کردن باد از...، بیرون کردن هوا از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بیختن. نخل، چنانکه چیزی را از الک و حریر: از الک یااز غربال یا از حریر در کردن، با الک و... بیختن. فرو گذاشتن با الک و غربال و حریر. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پالائیدن، چنانکه مایعی خره دار رااز خرقه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درتداول عامه، گشاد دادن. افکندن. انداختن: تفنگ یا توپ درکردن، گشاد دادن آن. گشاد دادن گلولۀ آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تیر از تفنگ و توپ و کمان و جز آن بیرون کردن. (ناظم الاطباء)، رها کردن.از اتصال بیرون آوردن، چنانکه در بافتنی. در بافندگی، گره یا گره ها از تار و پود فروگذاردن، پینه و وصله زدن. (از ناظم الاطباء)
پاره کردن. بردراندن. بیشتر در تداول عوام، دریدن: بانگ او کوه بلرزاند چون شنۀ شیر سم او سنگ بدراند چون نیش گراز. منوچهری. بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنراو براندازد آثار آن را و بدراند پرده های آنرا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. رجوع به دریدن و بردراندن شود
پاره کردن. بردراندن. بیشتر در تداول عوام، دریدن: بانگ او کوه بلرزاند چون شنۀ شیر سم او سنگ بدراند چون نیش گراز. منوچهری. بمیراند آتش فتنه ها را و خراب کند علامتهای آنراو براندازد آثار آن را و بدراند پرده های آنرا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. رجوع به دریدن و بردراندن شود