جدول جو
جدول جو

معنی درواژ - جستجوی لغت در جدول جو

درواژ
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواه، دروا، اندروا
تصویری از درواژ
تصویر درواژ
فرهنگ فارسی عمید
درواژ
(دَرْ)
دروار. دروای. ضروری و مایحتاج. (برهان) (آنندراج). ضرورت و احتیاج، لازم و واجب و مهم، سزاواری. (ناظم الاطباء) ، سرنگون. (برهان) (آنندراج). واژگون:
از ابر نبینی که همی مرد به کوشش
پرّنده فرود آرد بسته شده درواژ.
ناصرخسرو.
، حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). و رجوع به دروار و دروای شود
لغت نامه دهخدا
درواژ
سرنگون واژگون
تصویری از درواژ
تصویر درواژ
فرهنگ لغت هوشیار
درواژ
((دَ))
سرنگون، سرگشته
تصویری از درواژ
تصویر درواژ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دروار
تصویر دروار
(دخترانه)
در (عربی) + وار (فارسی) مانند در، هچون در
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دروان
تصویر دروان
دربان، آنکه جلو در سرا و کاخ نگهبانی کند، نگهبان در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروا
تصویر دروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، اندروا، برای مثال رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام (خاقانی - ۹۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروای
تصویر دروای
دربای، ضروری، مورد حاجت، سزاوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درواخ
تصویر درواخ
استوار، محکم، بادوام، ستوار، مستحکم، متأکّد، مدغم، مرصوص، حصین
تندرست، سالم، بی عیب، برای مثال چون که نالنده بدو گستاخ شد / تندرستی آمد و درواخ شد (رودکی - ۵۳۵)
کسی که از بیماری برخاسته و تندرست شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درواه
تصویر درواه
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، دروا، اندروا
فرهنگ فارسی عمید
(دَرْ)
دروا. درواژ. مایحتاج. ضروری. ناگزران. لازم. واجب. بایا:
چو رامین دایه را دید اندر آن جای
چو جان اندرخور و چون دیده دروای.
(ویس و رامین).
ز دروای ما هرچه بایست نیز
همی داد خرم ز هر گونه چیز.
اسدی.
همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما (می رسانم به وی) . (معارف بهاء ولد ج 2 ص 85)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
در بزرگ و باب. در شهر و قلعه و جز آن در صورتی که همیشه باز و مفتوح باشد. (ناظم الاطباء) :
درواز و دریواز فروگشت و برآمد
بیمست که یک بار فرودآید دیوار.
رودکی.
، چهارسوی بازار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی است از دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران واقع در 32 هزارگزی شمال کرج، با 1026 تن سکنه. آب آن از رود محلی و چشمه سار تأمین می شود و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
بچۀ کفتار از ماده گرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دربان. حاجب. بواب. (آنندراج). پاسبان در. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
در حال درو. (یادداشت مرحوم دهخدا). در حال درو کردن
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دروا. دروای. سرنگون. (برهان) (آنندراج). معلق. اندروا، حیران. (برهان) (آنندراج). سرگردان. متحیر. سرگشته:
ز بیم آتش تیغش که برشود به فلک
ستارگان همه در برج خویش درواهند.
امیر معزی (از جهانگیری)
دروای. دروا. درواژ. ضروری. (برهان) (آنندراج). لازم. واجب. مهم. (ناظم الاطباء).
- درواه تر، لازمتر. الزم. (ناظم الاطباء).
، سزاوار. شایسته. (ناظم الاطباء). و رجوع به دروا و دروار و دروای شود
لغت نامه دهخدا
(دَر)
دروا. دروار. درواژ. افراشته و منصوب. (ناظم الاطباء). اندروای، نگون. آویخته. (آنندراج) (اوبهی).
- دروای بازی، این کلمه بدین صورت در بازیهای ’ریدک خوش آرزو’ آمده است و ظاهراً مراد معلق زدن بر زمین است چنانکه پهلوانان، یا در هواست چنانکه شناگران کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در هوا از حیرت و سرگشتگی. (از صحاح الفرس). رو ببالا. رو به هوا. معلق بسوی بالا:
خورده آسیب شیر او نخجیر
مانده خرطوم پیل او دروای.
ابوالفرج رونی.
پیش جاهش سر فلک در پیش
پیش حلمش دل زمین دروای.
انوری.
، مضطرب و نگران. بیم زده. ترسان:
که دارد در این تیره زندان دلی
کز اندیشۀ مرگ دروای نیست.
شرف شفروه.
سر مهر از حسد روی منیرش در پیش
دل بحر از کف چون ابر مطیرش دروای.
شرف شفروه.
پای کوه از شکوه اودر گل
دل بحر از نوال او دروای.
شرف شفروه.
لب گل گشته به شادی ّ وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای.
انوری.
در هوای تو آسمان مانده
چون دل بحردیدگان دروای.
سیف اسفرنگی
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دهی است از دهستان تویه دروار بخش صیدآباد شهرستان دامغان واقع در 21 هزارگزی شمال باختری صیدآباد و 99 هزارگزی شمال راه شوسۀ دامغان به سمنان، با 1224 تن سکنه (سرشماری سال 1335 هجری شمسی). آب آن از چشمۀ دشت بو تأمین می شود. عده ای از اهالی در زمستان جهت تعلیف احشام و تأمین معاش به مازندران می روند و بهار مراجعت مینمایند. راه فرعی به راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دروا. درواز. دروایست. ضروری. مایحتاج، سرگشته. سرنگون. حیران. (برهان). آویخته. (آنندراج) (انجمن آرا) ، راهی را نیز گویندکه از خانه به بام خانه باز کرده نردبانی بر او گذارند و برای بردن و آوردن چیزی بالا روند و بزیر آیند، و آنرا دروانه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُرْ)
در اصطلاح محلی گناباد خراسان، سالم. درست. ناشکسته. تمام. درست و کامل: خربزۀ درواخ آورد. (یادداشت محمد پروین گنابادی)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دژواخ. حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان). نقاهت از بیماری. (از آنندراج) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری). بیماری که به شده باشد. (شرفنامۀ منیری). تن درست. (حبیش تفلیسی). ناقه. (صحاح الفرس). آن بود که از نالندگی و بیماری بدر آمده باشد و به درستی رسیده. (لغت فرس اسدی). آن بود که از بیماری به تندرستی آمده باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). درست باشد، چون کسی از بیماری خوش و درست شده باشد گویند درواخ گشت. (نسخۀ فرهنگ اسدی) :
کرده خصمان بر او جهان فراخ
تنگ تر از درون گه درواخ.
سنائی (از آنندراج).
، سره وموافق آرزو و دلخواه. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- درواخ شدن، خوب شدن. درست شدن. محکم و قرص گشتن. خوب شدن پس از بیماری. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
در درستی آمد و درواخ شد.
رودکی.
، محکم و مضبوطو یقین و درست و تحقیق که نقیض گمان باشد. (برهان) (از جهانگیری). محکم و مضبوط و محقق، چنانکه گویند:گمانم به فلان درواخ است، یعنی محکم است و به سرحد یقین رسیده. (انجمن آرا) (آنندراج). چون به کسی به درستی گمان برند گویند به فلانی گمان بد مبر درواخ است یعنی درست است. (نسخۀ فرهنگ اسدی) : ذوالفنون گفته چون کنی با وی که بضاعت تو بدست او بود و درد تو موافق داروی او باشد دامن او را درواخ دار. (خواجه عبداﷲ انصاری، از آنندراج). شنودن سخن نیکان و حکایات پیران و احوال ایشان دل مریدان را تربیت باشدو قوت عزم فزاید... و دوست در ولایت و رکن درواخ زید. (طبقات خواجه عبداﷲ انصاری، از جهانگیری) ، شجاع و دلیر. (برهان) (جهانگیری). تند. تیز. باصلابت:
با امر تو درواخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک.
ابوالفرج رونی (از جهانگیری).
، شجاعت و دلیری. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). صلابت:
فلک جناب عطاردبنان مهرضمیر
زحل مراتب مه رایت اسددرواخ.
منصور شیرازی (از جهانگیری).
، درشتی و غلظت. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، عیب و عار. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
دروای. چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج. (برهان) (از جهانگیری). حاجت. (غیاث). محتاج الیه. نیازی. دربا. دروایست. دربایست. بایسته. وایا. وایه. بایا
لغت نامه دهخدا
(دَرْ)
از آبادیهای هرات که نصر بن احمد سامانی سالی در آنجا مقیم بوده و رودکی قصیدۀ ’بوی جوی مولیان آید همی’ را در آنجا سراییده است: امیر (نصر بن احمد) با آن لشکر بدان دو پاره دیه درآمد که او را غوره و درواز خوانند... زمستان آنجا مقام کردند. (چهارمقاله چ اوقاف گیب صص 31- 34)
دهی است از دهستان قلقل رود بخش شهرستان تویسرکان واقع در 15 هزارگزی جنوب شهر تویسرکان و 4 هزارگزی شمال حمیل آباد، با 373 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو از طریق حمیل آباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دروا
تصویر دروا
محتاج الیه، حاجت سرنگون، آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرواژ
تصویر سرواژ
زرخریدی برد گی فرانسوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درواخ
تصویر درواخ
استواری درستی ثبات، صحت سلامت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درواس
تصویر درواس
سگ گاوی، شیر رام، مرد دلیر، ستبر گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروای
تصویر دروای
مایحتاج ضروری، لازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درواخ
تصویر درواخ
((دَ))
استوار، محکم، سالم، تندرست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروا
تصویر دروا
((دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، اندروا
فرهنگ فارسی معین
تنگ، تنگه، دره، دربایست، دروایست، ضروری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی