جدول جو
جدول جو

معنی درواخ

درواخ
(دَرْ)
دژواخ. حالت برخاستن از بیماری باشد که به عربی نقاهت گویند. (برهان). نقاهت از بیماری. (از آنندراج) (انجمن آرا). حالتی را گویند که کسی از بیماری برآمده به صحت کامل نرسیده باشد و آنرا به تازی نقاهت خوانند. (جهانگیری). بیماری که به شده باشد. (شرفنامۀ منیری). تن درست. (حبیش تفلیسی). ناقه. (صحاح الفرس). آن بود که از نالندگی و بیماری بدر آمده باشد و به درستی رسیده. (لغت فرس اسدی). آن بود که از بیماری به تندرستی آمده باشد. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). درست باشد، چون کسی از بیماری خوش و درست شده باشد گویند درواخ گشت. (نسخۀ فرهنگ اسدی) :
کرده خصمان بر او جهان فراخ
تنگ تر از درون گه درواخ.
سنائی (از آنندراج).
، سره وموافق آرزو و دلخواه. (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- درواخ شدن، خوب شدن. درست شدن. محکم و قرص گشتن. خوب شدن پس از بیماری. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
در درستی آمد و درواخ شد.
رودکی.
، محکم و مضبوطو یقین و درست و تحقیق که نقیض گمان باشد. (برهان) (از جهانگیری). محکم و مضبوط و محقق، چنانکه گویند:گمانم به فلان درواخ است، یعنی محکم است و به سرحد یقین رسیده. (انجمن آرا) (آنندراج). چون به کسی به درستی گمان برند گویند به فلانی گمان بد مبر درواخ است یعنی درست است. (نسخۀ فرهنگ اسدی) : ذوالفنون گفته چون کنی با وی که بضاعت تو بدست او بود و درد تو موافق داروی او باشد دامن او را درواخ دار. (خواجه عبداﷲ انصاری، از آنندراج). شنودن سخن نیکان و حکایات پیران و احوال ایشان دل مریدان را تربیت باشدو قوت عزم فزاید... و دوست در ولایت و رکن درواخ زید. (طبقات خواجه عبداﷲ انصاری، از جهانگیری) ، شجاع و دلیر. (برهان) (جهانگیری). تند. تیز. باصلابت:
با امر تو درواخ ننگرد
شیر فلک اندر غزال ملک.
ابوالفرج رونی (از جهانگیری).
، شجاعت و دلیری. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). صلابت:
فلک جناب عطاردبنان مهرضمیر
زحل مراتب مه رایت اسددرواخ.
منصور شیرازی (از جهانگیری).
، درشتی و غلظت. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا) ، عیب و عار. (برهان)
لغت نامه دهخدا