دروا. درواژ. مایحتاج. ضروری. ناگزران. لازم. واجب. بایا: چو رامین دایه را دید اندر آن جای چو جان اندرخور و چون دیده دروای. (ویس و رامین). ز دروای ما هرچه بایست نیز همی داد خرم ز هر گونه چیز. اسدی. همه اجزای جهان از من خبری دارند از تغییر و تبدیل و دروای هر جزوی از خنکا و گرما (می رسانم به وی) . (معارف بهاء ولد ج 2 ص 85)